دقیق تر که به این حرف حاج احمد فکر کردم دیدم دیگه گریه بسته! بهتره یه کاری کنم و چه کاری بهتر از اتمام کار، نیمه کاره! رفتم سراغ کتاب بنت الهدی صدر... نگاهی که به فهرست کتاب کردم، کتابی بود پر از داستانهای کوتاه اما پر مفهوم و تاثیر گذار! واقعا چرا من با خودم فکر میکردم یک متفکر برای اثر گذاری باید کتابی قطوری داشته باشه! اصلا این همه کتابهای قطور که نویسنده های مختلف نوشتند، اما حتی یک صفحه از آنها را هم خیلی ها نخواندند یا بعضی دیگه که شاید خواننده های زیادی هم داشته ولی چرا اینقدر موثر نبوده! واقعا ماجرا چیه؟! هم زمان با این سوال، ذهنم درگیر داستان اول کتاب بنت الهدی هم شده بود داستانی به اسم ای کاش می دانستم... (مخاطب عزیزم راجع به داستان توضیح نمیدم تا خودتون برید بخونیدش ارزشش رو داره) خیلی نگذشت، شاید به اندازه ی همان چند صفحه داستان که به جواب رسیدم... سری تاسف وار به حال خودم تکون دادم و توی کشمکش حال خودم بودم که مبینا اومد کنارم! مامان... مامان... بیا بریم باهم بازی کنیم! بدون اینکه متوجه درخواستش بشم، نگاهی بهش انداختم و ذهنم پر شد از انبوهی فکر... دستم رو گرفت و با تکونی که با اصرار همراه بود دوباره تکرار کرد مامان ... مامان.... گفتم بریم بازی... همینطور که داشتم بلند میشدم توی ذهنم حرف حاج احمد، که دلیلی برای کارهایمان پیدا کنیم هر لحظه پر رنگ تر میشد ... برای بازی با مبینا شاید تا دیروز فقط حس مادری بود اما الان هزار تا دلیل نگفته داشتم! نه به دلیل اینکه شاید تمام کس و کار زندگیم الان فقط اونه، یا چون یتیم شده باشه نه! هر چند اینها هم مقدسه..‌ اما دلایلی که بنت الهدی صدر فقط در اولین صفحات داستان کتابش به من یاد داد و من حسرت اینکه ای کاش زودتر می دانستم... نمیدونم از غصه ی دلم بود یا از نبود محمد کاظم یا اثر جمله ی حاج احمد متوسلیان و یا نوشته های بنت الهدی صدر هر چه بود آن شب بیشتر از همیشه با مبینا بازی کردم... در حدی که از شدت خستگی زودتر از همیشه خوابید! و حالا که شب شده حال عجیبی دارم! انگار سنگینی امروز یکجا مونده بود توی گلوم... ناخودآگاه با خودم زمزمه می کنم... شب است و سکوت است و ماه است و من فغان و غم اشک و آه است و من شب و خلوت و بغض نشکفته‌ام شب و مثنوی‌های ناگفته‌ام شب و ناله‌های نهان در گلو شب و ماندن استخوان در گلو من امشب خبر می‌کنم درد را که آتش زند این دل سرد را بگو بشکفد بغض پنهان من که گل سرزند از گریبان من این ابیات حاج صادق آهنگران را چقدر جانسوز تر و عمیق تر الان می فهمم... نمیدونم چرا بعضی شبها اینقدر طولانی میگذرند! خواب که برام معنی نداشت! و اشک امانم نمیداد.‌‌... اما قرار دنیا بر گذشتن است... و گذشت... صبح اول وقت مبینا را بیدار کردم تا با هم بریم برای آزمایشDNA! و چقدر سخته نشانی را ببری، برای پیدا کردن نشانی... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩