eitaa logo
خانواده آرام
19.9هزار دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
2.8هزار ویدیو
4 فایل
روانشناسی دینی جهت رزرو تبلیغ ( @sadateshonam )
مشاهده در ایتا
دانلود
در همین حین مبینا از در اتاقش اومد بیرون با حالتی خواب آلود سوالی پرسید: مامان، بابا اومده؟! گفتم: نه عزیزم ، برو بخواب... به جای اینکه بره داخل اتاقش، اومد توی بغلم! با یه حالت دلتنگی گفت: مامان چرا بابا اینقدر دیر میاد من دلم براش تنگ شده... با یه حسرتی، نفس عمیقم رو رها کردم توی فضا و مخالف رفتارم خیلی با اقتدر گفتم: عزیز دل مامان، یه دونه دختر خوشگل مامان، خودت که بهتر میدونی بابا کارش طوریه که باید مواظب خیلیا باشه تا بچه های مثل تو راحت بتونن بخوابن... نذاشت ادامه بدم با حالت ناز دخترونش ولی دل پر غصه گفت: اما من وقتی بابا نیست راحت نمی خوابم! خیلی می ترسم... دستم رو با آرامش کشیدم روی سرش و از بین موهای بلندش رد کردم و خواستم حالش رو عوض کنم گفتم: برای چی عزیز دلم؟ مامان که پیشته! نگاهم کرد و یه جور خاصه بچه گانه گفت: من که میدونم آخه شما خودتم می ترسی! خیلی قیافه قوی به خودم گرفتم و گفتم: دختر بلا از کجا میدونی! تازه مامان خیلیم شجاع! چند لحظه مکث کرد و انگار مردد بود بین حرف زدن و نزدن که گفت: مامان من زیاد دیدم نصفه شبا که بابا نیست تو چادر گل گلیت رو می پوشی و خیلی گریه می کنی... مامان تو از چی می ترسی؟ چرا گریه می کنی؟ چون بابا نیست!!! یه لحظه جا خوردم! آخه چی بگم به این بچه ی طفل معصوم! ترجیح دادم ذهنش رو ببرم جای دیگه گفتم: مبینا خانم چشمم روشن! این همه قصه برات میخونم یعنی الکی خودت رو به خواب میزنی؟ لبخند ریزی زد و گفت: نه مامان من خوابم میبره ولی نمیدونم چرا وقتایی بابا نیست چند بار بیدار میشم! گفتم: خیلی خوب حالا بریم یه قصه برات تعریف کنم که تاصبح خوابهای خوب خوب ببینی... بچه بیچاره چاره ای نداشت و جز پذیرفتن شنیدن قصه راه حلی برای دلتنگی نیمه شبش نبود! بعد از نیم ساعت خوابید ولی به سختی! سختی که محمد کاظم هیچ وقت نفهمیده و نمی فهمه! نگاهم به چهره ی معصوم مبینا بود و فکرم با اندوهی درگیر این زندگی جذاب ، که چقدر بر وفق مراد نداشته می گذشت! حسرتش اونجا بود که مثل فیلم های سینمایی قهرمانش مشخصه و حتما آخر داستان قهرمان کسی نبود جز محمد کاظم و من فقط این وسط نقش خاکستری رو داشتم که لوکیشن های فیلم رو پر کنه! کاش یه نفر یه بار نقش خاکستری ما رو هم می دید... وسط هیاهوی ذهنم دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد با خودم فکر کردم، چقدر این موجود بی جان خوبه که هرزگاهی من رو از تشویش افکارم میاره بیرون! احتمال دادم محمد کاظم باشه، ولی اینبار عاکفه بود نوشته بود: رضوان جون شیرینی بده که یه کار توپ برات پیدا کرده... قند توی دلم آب شد... باورم نمی شد که چقدر زود دعام مستجاب شد... انگار دنیا رو بهم دادن، انگار کارگردان این دنیا تصمیم گرفته بود نقش من هم پر رنگ دیده بشه! ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
اما هنوز ذوق زدگی این حال خوش توی تمام رگهای خونم جریان پیدا نکرده بود که از ذهنم گذشت اگر محمد کاظم نذاشت چی!!! بعد خودم جواب دادم : من این همه درس خوندم حتما میذاره به اهدافم برسم اون آدم روشنفکریه! اون با کارکردن من مشکلی نداره! ولی شغل محمد کاظم... بدون توجه به فکری که داشت از ذهنم عبور میکرد خودم رو اینجوری قانع کردم که من به عاکفه هم گفتم دنبال شرایط کاری خاصی هستم که دردسر ساز نشه برام، پس مشکلی نباید وجود داشته باشه! تمام این افکار کمتر از چند دقیقه توی ذهنم رد و بدل شد و فوری در جواب عاکفه نوشتم: شیرینیت محفوظه رفیق... فقط کجاست و چه جوریه؟! پیام داد همه چی همونجور که میخواستی، فردا اول وقت میام با هم بریم برای بستن قرار داد فقط باید چند تا مورد رو برات توضیح بدم که بمونه برای توی راه... خوب طبیعی بود باید تا صبح صبر می کردم، با این اتفاق باید یه مقدمه چینی برای محمد کاظم میکردم که یکدفعه از تصمیمم جا نخوره! هر چند که این چند وقت مستقیم و غیر مستقیم بهش گفتم ولی مطمئنا فکر نمی کرد کاری برام جور بشه! با این حال گفتن حرفم بدون اینکه چشماش رو ببینم برام خیلی راحتر بود تا صحبت کردن رو در رو! براش نوشتم محمد کاظم جان قرار شده فردا برای بستن حکم قرار داد کاری با عاکفه برم کارهاش رو انجام بدم گفتم در جریان باشی... شاید یک ساعتی طول ‌کشید ولی خبری از جواب دادن نشد... داشتم کم کم نا امید میشدم که اعلام مخالفتش رو با جواب ندادن داره بهم میده و یا در خوش بینانه ترین حالت وسط ماموریته که اصلا پیامم رو نخونده تا جواب بده! همینجور داشتم برای خودم تحلیل های متفاوتی میکردم که بالاخره جواب داد و در عین ناباوری کاملا غیر مستقیم بهم فهموند که مخالفه! نوشته بود: عزیزم به قول شهید بهشتي در این انقلاب اون قدر کار هست که میشه انجام داد بدون اینکه هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی در کار باشه... حقیقتا توقع نداشتم و خیلی ناراحت شدم! براش نوشتم: محمد کاظم لطفا شعار نده! خودت بهتر میدونی من هم روحی، هم جسمی به این کار نیاز دارم پس مانع پیشرفتم نشو! ضمنا نگران موقعیت شغلیت هم نباش من همه شرایط رو سنجیدم... دیگه جواب نداد... احتمال دادم از جمله ی آخرم ناراحت شده باشه و ممکنه بهش بر بخوره! ولی من واقعا این رو نوشتم که بگم حواسم به تو هم هست! درسته سختیه زندگی با یه فردی که همیشه باید گمنام بمونه رو باید تحمل کنم و خیلی محدودیت دارم ولی خوب این رو دلیل محکمی برای متوقف شدنم نمی دیدم! من هم دوست داشتم موثر و مفید باشم ... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
دیدم نخیر خبری نشد! جوابی نداد! دوباره پیام دادم: محمد کاظم جان حالا فردا برم ببینم چجوریه؟! هفت _ هشت دقیقه ای گذشت که زنگ زد... پیش خودم یه یا زهرایی گفتم و گوشی رو وصل کردم و خیلی آروم طوری که مبینا بیدار نشه سلام کردم و بعد از حال و احوال گفتم: آقا بالاخره نظرت چیه فردا برم یا نه؟! گفت: خانمم شما که مشکل مالی نداری آخه چرا میخوای بری سرکار؟! گفتم: همه ی اینهایی سرکار میرن که بخاطر مشکل مالی نیست! خیلی ها برای اینکه پیشرفت کنن و نقش موثری توی جامعه داشته باشن سر کار هستن! با تن صدای خاصی که مثلا بخواد مخ من رو بزنه گفت: خوب خانمم شما الان مهم ترین و تاثیر گذارترین نقش رو توی جامعه داری انجام میدی آخه چی از تربیت یه انسان مهم تره که دقیقا مسئولیتش به عهده ی شماست! گفتم: محمد کاظم جان، خواهش می کنم حرفهای تکراری نزن، ما قبلا هم راجع به این موضوع صحبت کردیم الان واقعا دیگه دوره و زمونه ی این حرفها نیست! وقتی میشه بیشتر تاثیر گذار بود چرا فقط یک نفر! خیلی سر و سنگین گفت: اگه فکر می کنی با این کار فرد موثری میشی من حرفی ندارم فقط مبینا رو چکار می کنی؟ گفتم: فردا که میذارمش خونه ی مامانم برای بعدش هم خدا بزرگه یه مهد کودک خوب پیدا می کنم... تنها جمله ای که گفت : ان شاءالله که خیره... بعد هم زود خدا حافظی کرد... میدونستم ناراحت شده و طبیعتا من هم به بالتبع از حالش متاثر شدم ، ولی همین که اجازه ی فردا رو گرفتم خیلی خوشحال بودم. فردا صبح اول وقت مبینا رو بردم خونه ی مامان بعد هم رفتم پیش عاکفه... عاکفه شروع کرد از مزایا و موقعیت شغلی که برام جور کرده بود گفتن و من هم واقعا ذوق زده شده بودم! تا صحبت هاش رسید به اینجا که رضوان فقط یه مورد جزئی هست اون هم اینکه دو تا آقا هم همکارت هستن! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: عاکفه این یه مورد جزئیه ! دو تا آقا همکارم هستن! مگه من نگفتم خیلی برام مهمه محیطش همه خانم باشن! طلبکار گفت: سفارش دیگه ای ندارین خانم خانما! عزیزم نمیشه هم خدا رو بخوای هم خرما رو! ناراحت گفتم: عاکفه تو دیگه چرا این حرف رو میزنی! خدا که باشه خرما که هیچ، همه چی حتما هست! گفت: خوب حالا منظورم اینه نمیشه یه موقعیت شغلی همه چیزش با هم جور باشه! بعد هم تو که متاهلی و از این لحاظ مشکلی نداری! گفتم: لااله الاالله... نذاشت ادامه بدم و سریع ادامه داد: خیلی نگران نباش آمار این دو تا آقا رو هم گرفتم یکیشون متاهله، اون یکی هم سی_چهل سالشه عملا از سن ازدواج رد شده و دیگه دنبال این حرفها نیست!!! ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
لبم رو گزیدم و با تعجب گفتم: عاکفه تو واقعا داری توی قرن بیست و یک زندگی می کنی!!! آخه این چه حرفیه!!!! دوباره نذاشت حرفم رو ادامه بدم... بهم اخم کرد و با تشر گفت : ظاهرا شما توی قرن بیست و یک زندگی نمی کنی!!! ببخشیدا ولی آخه این اُمل بازی ها چیه در میاری! این همه آقا و خانم توی ادارات مختلف دارن با هم کار میکنن بدون اینکه مشکلی پیش بیاد! من واقعا نمی فهمم این همه اصرار بی خود چیه!!! با حرص دستش رو گرفتم گفتم: الهه ی صبرررر! بذار حرفم تموم بشه...! ببین عاکفه جان من شخصا دوست دارم توی یه محیط آروم و بدون آقا کار کنم نیاز نیست این همه آسمون، ریسمون بهم ببافی! این یه ویژگی شخصیه! با حالتی شبیه کنایه زدن اما دوستانه گفت: اوه اوه از کی تا حالا خانم مهندس دنبال محیطی آروم هستن! هنوز یادم نرفته اردوهای جهادی توی چه محیط آرومی کار میکردی؟! نگاه مستاصلی بهش کردم و گفتم: اون موقع شرایط فرق می‌کرد غیر از اینه! مستاصل تر از من نگاهم کرد و گفت: خوب الان شما به من بگو در حال حاضر چکار کنیم ؟! میخوای اینجا بری سر کار یا نه! خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم : با این وضع نه! دستش رو زد روی دستش و عصبانی گفت: عه عه! از دست تو من چکار کنم؟! این همه خودم رو به آب و اتیش زدم برات یه کار خوب پیدا کنم! اینه جوابم! خیلی آروم طوری که بیشتر عصبانی نشه گفتم: خوب رفیق عزیزم من که شرایطم رو بهت گفته بودم خودت توجه نکردی! حالا هم اتفاقی نیفتاده به جای اونجا ، بیا بریم یه شیر انبه میزنیم به بدن کلی انرژی خوب میگیریم! چشمهاش رو درشت کرد و عصبانی تر از قبل گفت: رضوان جان شیر انبه نخورده، انرژی خوبت همینجوری من رو متلاشی کرد! آخه دختر، من به این مجموعه قول دادم امروز یه نیروی خیلی خوب باهاشون قرارداد می بنده! اگر نریم خیلی زشته! من باهاشون رفت و آمد دارم متوجهی رضوان! حداقل امروز رو باید بریم تا بعد ببینم چکار کنم... گفتم: خیلی خوب حالا حرص نخور باشه با هم میریم! بعد هم نمیخواد تو فکرت رو درگیر کنی! من خودم یه جوری قضیه رو از طرف خودم منتفی می کنم که مشکلی هم برای تو پیش نیاد... اینجوری که گفتم کمی عصبانیتش فروکش کرد... من هم سعی کردم از اینکه چند وقت پیگیر بوده و کلی برام وقت گذاشته یه جوری از دلش در بیارم اما... اما من نمیدونستم وقتی اولین قدم رو داخل این مجموعه ی کاری بذارم چه اتفاقاتی قراره بیفته ! ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
همراه عاکفه وارد مجموعه شدیم... محیط متفاوتی بود و اصلا حال و هوای اداری نداشت! چند تا اتاق به سبک سنتی کنار هم بودن و چندین نفر مشغول کار همونطور که تعجب کرده بودم و برام چنین محیطی جالب بود رو به عاکفه گفتم: مگه نگفتی موسسه ی علمی _ پژوهشیه! خیلی عادی گفت: خوب آره! گفتم: پس چرا اینجا اینجوریه! لبخندی نشست روی لبش و گفت: چون مدیر موسسه آدم خوش ذوقیه... از اون مدل آقاهایی که خیلی از خانم ها فکر میکنن هیج جا مثلش پیدا نمیشه! اخم هام رفت توی هم... عاکفه متوجه منظورم شد و سریع جمله بندیش رو درست کرد و ادامه داد: منظورم از نظر سبک سلیقه و ذوق هنریه رضوان ... یه خورده چشمهام رو براش ریز کردم و با دست اطرافم رو که واقعا محیط کاری متفاوتی بود رو نشون دادم وگفتم: بععععله معلومه... رسیدیم جلوی در اتاق آقای مدیر عاکفه در زد... وارد که شدیم آقای میان سالی داخل بود و پشت میز نشسته بود با ورود ما بلند شد و خیلی گرم حال و احوال کرد و گفت: بشینیم... من که اصلا از این مدل حال و احوال کردن خوشم نیومد! چه معنی میده یه آقا با هر سن و سالی، اینقدر گرم و راحت با خانم ها حال و احوال کنه! همین حالت باعث شد با موضع خیلی سنگین تری وارد بشم و چهره ی جدی از خودم نشون بدم در حالی که عاکفه لبخند از روی لبش محو نمیشد! عاکفه خیلی راحت شروع کرد صحبت کردن... آقای سلمانی ایشون خانم ربانی هستن که از قبل خدمتتون معرفی کردم و امروز قرار بود باهاشون صحبت کنید... آقای سلمانی با چهره ای باز لبخندی زد و گفت: خیلی هم خوب، بعد هم نگاهی به من کرد و گفت: خوب خانم ربانی ، دوستتون که خیلی از شما تعریف میکرد، شما شرایط کار در اینجا رو میدونید؟! خیلی جدی بدون هیچ مقدمه ای گفتم: ببینید آقای سلمانی من شرایط خاصی برای کار کردن خودم دارم، یک مقدار خانم کبیری برام توضیح دادن منتها یکی از اولویت های کار کردن من اینه که شخصا محیطی که اونجا کار میکنم خلوت باشه یعنی رفت و آمد نباشه! خصوصا حضور آقایون! عاکفه که از صراحت من داشت چشمهاش از حدقه میزد بیرون و معلوم بود داره حرص میخوره! ولی من دیدم بهترین راه منتفی کردن این قضیه صراحت کلامه که از طرف خودم باشه و فکر میکردم الانه در مقابلم جبهه بگیره و پروژه تموم بشه که برای عاکفه هم مشکلی پیش نیاد! اما در کمال تعجب من و عاکفه، آقای سلمانی نوع لبخند خاصی زد و گفت : به به! چقدر هم خوب و عالی! بعد هم از سر تا پای من رو یک برانداز کرد و ادامه داد: معمولا اینجور افراد با تفکر شما کمتر به تور مجموعه ما میخوره! اصلا مشکلی نیست خانم ربانی!!! شخصا که خیلی هم خوشم میاد از خانم هایی مثل شما!!! من که از حرفهاش متحیر مونده بودم... از قیافه ی عاکفه هم پیدا بود که داره شاخ در میاره! حس بدی بهم دست داد... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
عاکفه در حالی که متعجب بود اما خیلی خوشحال شده بود و نتونست احساساتش رو کنترل کنه با حالت ذوق زده ای رو به من کرد و گفت: بفرما رضوان جان اینم از این مشکل که حل شد! با این حرفش بدجوری گیر افتادم... هر چند که تا همین چند ساعت پیش به نظرم این کاری که عاکفه توضیح داده بود خوب به نظر می رسید و فقط حضور آقایون رو مانع میدیدم، اما حالا که آقای سلمانی این مانع رو هم برداشته ولی من دیگه اصلا اونجوری فکر نمی کنم! ما خانم ها یه سیستم خیلی قویی، خدا داخل گیرنده های مغزمون نصب کرده و داریم که البته اگه بخاطر استفاده نکردن از کار نیفتاده باشه خوب می فهمیم نگاه یه آقا و طرز حرف زدنشون داره چه پیامی رو انتقال میده! و حالا گیرنده های مغزی من دقیق این پیام رو گرفت که حالات و رفتار آقای سلمانی و بیانش چی رو داره می رسونه! ولی نمیدونم چرا عاکفه گیج میزد! آقای سلمانی و عاکفه هر دو تا نگاهشون به من بود که ببینن با حل کردن این مشکل نظر من چیه؟! نمیدونستم دیگه چه بهانه ای میشه آورد که از زیر تیغ نگاه آقای سلمانی که حس خیلی بدی در من بوجود آورده بود میشد فرار کرد! عاکفه هم که کلا تو باغ نبود شاید بخاطر اینکه مجرد بود و فکر کنم به تنها چیزی فکر نمیکرد همون مسئله ای بود که فکر من تماما درگیرش شده بود! وسط این استیصال و درموندگی بودم که آقای سلمانی از جاش بلند شد و با همون حالت چندشش خیلی خوشحال گفت: خوب ظاهرا دیگه مشکلی نیست بیاین بریم اتاقتون رو نشون بدم! از سر ناچاری بلند شدیم و پشت سرش راه افتادیم هم زمان توی دلم داشتم با خدا صحبت میکردم که خدا جون، من فقط هدفم اینه موثر باشم! مفید باشم! خودت حواست بهم باشه... و چقدر این خدای مهربان شنوا و دانای حرفهای شنیده و نشنیده است... هنوز به در اتاق مورد نظر نرسیده بودیم که گوشیم زنگ خورد... مامانم بود و با یه استرسی از پشت گوشی گفت: که مبینا از صبح بی حال و بی اشتها بوده و الان هم تب کرده و هر کار هم میکنه تبش پایین نمیاد! خبر تب مبینا خبر خوبی نبود، اما من رو یاد آیه ی از قرآن انداخت که چه بسا چیزی شما گمان می کنید به ضررتان است اما نعمت و خیری در آن نهفته... و این نعمت نهفته دقیقا توی اون لحظات همان راه نجاتی بود برای گریز از اون موقعیت تنش زا... با چند برابر شدت استرس مامانم نگرانیم رو توی چهره ام بروز دادم و گفتم: ببخشید من دخترم تب کرده و باید فورا برم و بدون هیچ معطلی از عاکفه و آقای سلمانی خداحافظی کردم و از اون فضای زجر آور به سرعت نور اومدم بیرون... از یه طرف ذکر لبم شکر خدا بود که همیشه حواسش بهم هست... از یه طرف هم نگران مبینا بودم و مدام دعا میکردم مشکل خاصی نداشته باشه... هم نگران سلامتیش بودم، هم قرار بود فردا محمد کاظم بعد از دو هفته از ماموریت بیاد و اگه مبینا مریض باشه طبیعتا حال هممون گرفته میشد! یه گوشه ی ذهنم هم داشتم دنبال یه جواب جمع جور برای محمد کاظم پیدا میکردم که مطمئنا ازم می پرسید چرا از پروژه ی سرکار رفتنم منصرف شدم.... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
بین راه با خودم داشتم فکر میکردم چه دنیای پر هیاهویی... سعی کردم اتفاقات و حس بد داخل اون مجموعه رو با ذهنم نکشم این ور و اون ور..‌. با عجله خودم رو رسوندم خونه... یکی از سخت ترین کارهایی که در نبود محمد کاظم برام طاقت فرسا بود، وقتایی بود که مبینا مریض میشد و من دست تنها علاوه بر نگرانی بیماری مبینا، حس تلخ تنهایی رو با تمام وجودم می چشیدم! در خونه رو که باز کردم و رفتم داخل، مامانم بنده خدا با یه دستمال و یه تشت آب داشت مبینا رو که بی حالی از چهره اش می بارید رو پاشویه میداد... سریع وارد عمل شدم و جلوی مامانم خیلی خودم رو مثلا ریلکس و قوی نشون دادم و لباسهای بیرونی مبینا رو پوشیدم و گفتم: مامان فکر نکنم چیزیش باشه با این حال من میبرمش دکتر که خیالم راحت شه ، خیلی اصرار کرد که همراهم بیاد ولی گفتم نیازی نیست خودم از پسش بر میام! از حالت نگران و دلسوزانه ی نگاهش و حرفهای آهسته ایی که زیر لب زمزمه میکرد کاملا مشهود بود که داره غرغرهای این تنهایی من رو نثار و بدرقه ی محمد کاظم می کنه! لبخندی میزنم و میگم مامان: دعای خیر ان شاءالله داری برای سلامتی محمد کاظم می کنی! بعد با یه حالت حق به جانب و طرفداری از شوهرم در حالی که به مبینا اشاره کردم گفتم: مامان جونم، من مسئول یکیم، محمد کاظم و بچه هاشون مسئول امنیت یه کشور! با یه آهی دستش رو گرفت بالا و گفت: ان شاءالله هر جا هستن سلامت باشن مادر... خبر حال مبینا رو به من بده، بی خبرم نذاریا! چشمی میگم و نفس عمیقی میکشم و از خونه میام بیرون، به خودم میگم حق داره بنده خدا، مادر دیگه نمی تونه ببینه یه دونه دخترش چه جوری داره تنهایی یه زندگی رو پیش میبره... مبینا رو که دکتر بردم خداروشکر گفت: مسئله ی حادی نیست و تا دو سه روز دیگه خوب میشه، راه افتادم سمت خونه... خسته بودم ولی از فشار روحی نه خستگی جسمی! داشتم توی ذهنم برای محمد کاظم خط و نشون میکشیدم که وقتی برسه خونه چقدر بهش غر بزنم و گله کنم از تنهایی، از این وضعیت... توی اون لحظات به خودم حق میدادم گله کنم! چون مبینا که توی تب می سوخت، محمد کاظم هم که عملا بیشتر مواقع نبود، کار هم که با وضعیت موجود کنسل شده بود و احتمال پیدا کردن جایی که من میخواستم و مد نظرم بود خیلی کم بود! همه اینها دست به دست هم میداد که فردا با محمد کاظم روبه رو میشم با یه تنش شدید با هم برخورد کنیم وسط این افکار پریشان بودم که یه شماره ناشناس به گوشیم زنگ زد! طبیعتا مثل همیشه جواب ندادم و خیلی بی توجه گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم... کمتر از چند دقیقه دوباره همون شماره تماس گرفت! معمولا سابقه نداشت! ولی خوب این احتمال رو دادم کسی شماره رو اشتباه گرفته و با این حال باز جواب ندادم که پیامکی با همون شماره به گوشیم ارسال شد که وقتی متنش رو خوندم سرم سوت کشید!!!! ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
سلام و عرض ارادت خانم ربانی سلمانی هستم وامیدوارم حال دخترتون خوب باشه، منتظر خبر شما برای شروع کار هستم... خیلی عصبانی شدم مردیکه ذی شعور چقدر هم پی گیر! آخه شماره ی من رو از کجا آورده؟ یه لحظه یاد عاکفه افتادم! به جز عاکفه کار شخص دیگه ای نمی تونه باشه! ای خدا بگم چکارت کنه عاکفه! همینطور که داشتم حرص میخوردم با مبینا رفتم داخل خونه و کیف و گوشی رو رها کردم روی مبل... دیگه مهم نبود که این آقا نیتش چیه مهم این بود من توی اون محیط نیستم واقعا پناه بر خدا از دست شیطون که یه لحظه انسان رو اغفال میکنه! امیدوار بودم که ذهن من در مورد این شخص اشتباه کرده باشه در هر صورت خودم رو مشغول کردم و تا فردا که محمد کاظم قرار بود بیاد مرتب به دختر رسیدم که زودتر حالش خوب بشه که باباش رو می بینه سر حال باشه... فردا محمد کاظم رو که دیدم مثل همیشه تمام گله ها و غرغر ها یادم رفت و خوشحال از اومدنش و دوباره دیدنش، از چهره‌اش معلوم بود این دو هفته خیلی اذیت شده... من طبق معمول نپرسیدم که کجا بودی! چی شده! چکار کردی! چون میدونستم نمی تونه بگه و با پرسیدن من توی معذوریت قرار میگیره و اذیت میشه... تنها سوالم احوال خودش بود و حال بچه ها و همکارهایی که همراهش بودن که اتفاقی براشون نیفتاده باشه و همشون سلامت باشن. یکی دو روزی که گذشت خستگی محمد کاظم هم بر طرف شده بود کنار هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم بهترین فرصت بود حرف دلم رو یه بار صاف و واضح بهش بزنم گفتم: محمد کاظم من چه جوری بگم میخوام موثر باشم برای اسلام، میخوام به درد بخور باشم برای اسلام! چشمکی زد و گفت: خانمم شما که همین الان بزرگترین کار رو داری می کنی! چی از تربیت یه انسان بالاتر و مهم تر! با ناراحتی گفتم: محمد کاظم من میخوام به جای یه نفر خیلی بیشتر موثر باشم این همه درس خوندم خیر سرم! میدونم تربیت مهمه! میدونم مسئولیت پرورش یه انسان خیلی بزرگه و اهمیت داره! ولی من فکر میکنم خدا توانایی بیشتری به ما داده تا بتونیم موثرتر باشیم بعد خیلی کشیده و با تاکید گفتم: مممممن نمیخوووووام محدود باشم متوجهی!!! خیلی ریلکس سری تکون داد و کشیده گفت: بعععععععله کاملا! و بعد هم ادامه داد: خوب البته که توی این قرن با این همه امکانات و رفاه طبیعیه که می تونی تاثیرگذارتر باشی خیلی بیشتر از یه نفر، اما اگر خودت خودت رو محدود نکنی ! آدم توی هر قرنی که باشه حتی مانع هم جلوش باشه اما ذهن خودش رو رشد بده حتما موثرتر میشه مثل بنت الهدی صدر! تازه ایشون چند ده سال پیش زندگی میکردن بدون این امکانات امروزی! قطعا چنین فردی اگر امروز بود چه ها که نمیکرد! متعجب گفتم کی؟! بنت الهدی صدر دیگه کیه!!! هنوز جواب سوالم رو نگرفته بودم که گوشیم زنگ خورد! نگاهم به شماره که افتاد دیدم سلمانیه! میخواستم امروز ماجرای سرکار نرفتنم رو به محمد کاظم بگم آخه توی این دو روز خیلی خسته بود و من ترجیح دادم خستگیش برطرف بشه بعد راجع بش صحبت کنم بخاطر همین نگفتم اما حالا این زنگ زدن رو چکار کنم؟! لبم رو گزیدم و با حرص گفتم: ای بابا اینم بی خیال نمیشه! گوشی رو دادم دست محمد کاظم و گفتم: آقا شما جواب بدید، این مدیر همون مجموعه ای که قرار بود برم پیششون سرکار! محمد کاظم یه نگاهی بهم‌کرد و سوالی گفت: خوب چی بگم؟ گفتم: خیلی قاطع بگو نمیخواد بیاد! محمد کاظم متعجب نگاهم کرد و گفت: بگم نمیخوای بیا!!! تو مگه نمی خواستی بری سرکار! همین الان داشتی می گفتی میخوای موثر باشی که! گفتم: آقااااااا الان شما جواب این آدم رو بده من بعدش برات توضیح میدم... بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه تیز گرفت چی میگم از در اتاق رفت بیرون و گوشی رو وصل کرد و من متوجه نشدم که چی بهش گفت! وقتی اومد هنوز ناراحتی توی چهره ی من هویدا بود گفتم چی شد؟ خیلی راحت و طبیعی گفت: هیچی دیگه گفتم خانم ربانی نمی تونن بیان گفتم خوب هیچی نگفت لبخندخاصی زد و گفت چرا اتفاقا! گفت میتونم‌علتش رو بپرسم من گفتم بعله چون جای دیگه ای قراره مشغول بکار بشن! اونم ناراحت شد خداحافظی کرد... متعجب گفتم: محمد کاظم بهش دروغ گفتی!!! ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
چشمهاش رو ریز کرد و با اخم گفت: بعد این همه سال زندگی هنوز من رو نشناختی که دروغ یکی از خط قرمزهای منه! مثل خودش ابروهام رو به شوخی کشیدم توی هم و گفتم یه جوری می گی بعد از این همه سال زندگی انگار چه خبره! کل اجمعین چند ماه دیگه تازه میشه پنج سال آقا محمد کاظم! بعد هم خوب حالا این کار جدید من کجاست که خودم خبر ندارم؟ گفت: آهان! اون دیگه خرج داره خانمم همینطوری که نمیشه گفت! نمیدونم چی شد عصبانی شدم گفتم :بفرما حضرت آقاااا حالا دیدی لازمه آدم دستش توی جیب خودش باشه! ببین ما زنها چقدر بدبختیم نمی تونیم هر جا خواستیم خرج کنیم! متعجب نگاهم کرد و گفت: رضوااااان !!! من که چیزی نگفتم! خرجش برای من یه چایی بود که شوخی کردم ما رو نزن خودم میرم میریزم! بعد هم در حالی که می رفت سمت آشپزخونه که مثلا چایی بریزه گفت: راستی مگه قرآن نمی گه زن و شوهر لباس هم هستن خوب عزیزم برو از داخل جیب لباس من که لباس خودته هر چی خواستی بردار خرج کن دعوا نداریم که! با عصبانیت بیشتر گفتم: نخیر آقا محمد کاظم اصلا مسئله حرف از پول و لباس و خرج کردن نیست که! من کلا دارم میگم، به قول استادمون این حرفها بهانه است اصل رو باید درست کرد! با سینی چایی اومد کنارم نشست و گفت: خدا پدر و مادرت رو بیامرزه خوب پس بهانه نگیر بگو اصل چیه درستش کنیم دیگه! بعد هم با لبخند ادامه داد: فقط جون من در لفافه، در کنایه، در حاشیه، زیر لفظی، زیر میزی صحبت نکنیاااا! میدونی ما آقایون باید صاف صاف بهمون بگید چی میخواید و منظورتون چیه! توقع ترجمه حالات چهره، معانی کلمات و اینها رو از ما نداشته باشی دورت بگردم! یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد از شدت عصبانیت! اومدم با یه حرکت فضا رو بریزم بهم که حرکت سریعتر محمد کاظم مثل آب روی آتیش، شعله های مغزم رو خاموش کرد! بالاخره خدا توانایی قِلقِ ما خانم ها رو به آقایون داده البته اگر ازش استفاده کنن! زل زد توی چشمهای من و گفت: خوب حالا جووونم بگو اصل چیه درستش کنیم نفس خانم؟! یه نفس عمیق کشیدم و یه آهی..... گفتم: نمیدونم.... ابروهاش رو داد بالا و متعجب گفت: الان دقیقا نمیدونی اصل چیه که درستش کنیم! یه نگاه چپ چپ بهش کردم که گفت آقاااا تسلیم! من با اینکه آخرش نفهمیدم چرا شما خانم ها مستقیم حرفهاتون رو نمی گین ولی چون شوهر تو باهوشه و قدرت تحلیل و تجزیه اش قویه از همین نمیدونم تو کلی چیز فهمیدم!!! از حرفهاش خندم گرفت... ادامه داد: خوب پس خداروشکر درست فهمیدم! ببین رضوان من چون دیدم خیلی علاقه به کار کردن و موثر بودن داری با یکی از دوستام که مجموعه ی خیلی خوبی داره صحبت کردم که شما هم اونجا مشغول بشی تا به چیزی که دوست داری برسی... گفتم: یعنی من رو رسما بفرستی پیش بچه های بالا!!! میدونی که من یکی بشینه پیشم بگه چه خبر؟ از کجا تا ناکجا آباد رو براش تعریف می کنم به نظر خودت کار عاقلانه ایی که من چنین جایی مشغول بشم! گفت: تو دیوانه ای رضوان بخدااااا قربون اون دل پاکت برم خانمم... در حالی که چایی رو برمیداشتم گفتم: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید ... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
زد به شونه ام و گفت: بعله همین درسته! بعد هم خانمم اینجایی که من میگم از شما سوال نمی کنن چه خبر؟! از شما تحقیق میخوان... پریدم بین حرفش و گفتم: نه محمد کاظم! من اصلا خوشم نمیاد تفتیش کنم و توی کار مردم دخالت کنم و مدام توی زندگی این و اون سرک بکشم!!!! یه خورده چپ چپ نگاهم کرد و گفت: دست شما درد نکنه! شما که زن منی این حرف رو بزنی تکلیف بقیه معلومه! مگه ما توی زندگی مردم سرک میکشیم خانم! اتفاقا ما فقط با اونهایی کار داریم که اهل سرک کشیدن توی همه چیز هستن! حالا اگه لازم هم بشه برای پیدا کردن این جماعت کاری هم بکنیم که دوست نداشته باشیم ولی انجامش برای اسلام و انقلابمون منفعت داشته باشه ما هم انجام میدیم چون هدفمون مقدسه! هر جایی که اولویتمون به جای دوست داشتن های خودمون هدف مقدسمون باشه میتونیم پیش بریم و پیش ببریم وگرنه که چه ها که نمیشه... ضمنا عزیزم من منظورم از اینکه تحقیق میخوان انجام کار پژوهشی بود، نه کارهای مربوط به اداره! کلا این بنده خدایی که میگم موسسه ی پژوهشی داره و ربطی به اداره نداره خیالت راحت! گفتم: جون من، واقعا داری میگی هیچ ربطی به کارت نداره! بدون توریه و توجیه و در نظر گرفتن مصلحت! خندش گرفت گفت: از دست تو رضوان! آره واقعا دارم میگم هیچ ربطی به کار من نداره! لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست و اومدم به سبک خودم با دو تا حرکت کماندویی_چریکی از محمد کاظم تشکر کنم و ابراز احساسات بروز بدم که دستای مبینا از پشت سرم، دور گردنم قفل شد! تازه از خواب بیدار شده بود... محمد کاظم با خنده گفت: خدا به من رحم کرد... بعد انگار مبینا رو که دید خندش یکباره محو شد! رو کرد به من و گفت: راستی مبینا رو میخوای چکار کنی؟! منم خیلی قاطع گفتم: نگران نباش آقا ، من حواسم هست از مسئولیت اصلیم جا نمونم! شاید زحمتم چند برابر بشه ولی مهم اینه هدفم مقدسه! و برای رسیدن بهش حاضرم تمام تلاشم رو بکنم! وقتی قاطعیت من رو دید دوباره لبخند زد و گفت: خوب خداروشکر خانم ما جزو خواص و خوبان عالمه! من هم حسابی ذوق زده از این جمله ی ناب تحسین برانگیز شدم... اما با ورودم به مجموعه ای که محمد کاظم بهم معرفی کرده بود، خیلی طولی نکشید که فهمیدم با خواص و خوبان عالم خیلی فاصله دارم... باورم نمیشد تغییر زندگیم از یه تحقیق پژوهشی شروع بشه! اون هم یه تغییر بزرگ که دست تقدیر هم زمین و زمان رو براش مهیا کنه تا من رو محک بزنه که چند مَرده حلاجم ! ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
محمد کاظم آدرسی بهم داد و گفت : فردا برو اینجا بعد هم بگو از طرف آقای فلانی اومدم خودشون راهنماییت می کنن... با حالت خواهش گفتم: آقاااا نمیشه باهم بریم ؟ یه نیمچه لبخندی زد و گفت: والا من حرفی ندارما فقط اینکه اونجا همشون خانم هستن، من کجا بیام! با این حرفش کلی خوشحال شدم و گفتم: وای جدی چقدر خوب! بعد یه لحظه جدی شدم و با شیطنت گفتم: رفیق شما که آقا باشن چطوری بین این همه خانم آشنا دارن!!! همینطور که داشت بلند میشد تا با مبینا بازی کنه چشمکی زد و گفت: خانم، ما رفیق ناباب نداریم مدیرش خانمشه! با حرفهای محمد کاظم حالا خیالم راحت تر بود و با یه شور و شوق عجیبی آدرس رو از محمد کاظم گرفتم... خدا میدونه تا فردا دل توی دلم نبود خیلی دوست داشتم زودتر این مجموعه ای که انتخاب محمد کاظم بود رو ببینم! و طبق قاعده ای که وقتی دوست داری زمان زودتر بگذره ساعت آهسته آهسته و خرامان خرامان میگذره و قشنگ جون به لب میشی ! اما خوبیش اینه که میگذره.... فردا صبح زود آماده شدم، مبینا رو بردم خونه ی مادرم و راهی محل کار جدید شدم تا ببینم چی پیش میاد! چون تنها بودم کمی استرس داشتم... و مثل همیشه صلوات راهکار آرامش بخش روح به دادم رسید و حالم رو مدیریت کرد! به محل آدرس که رسیدم کاملا مشخص بود که با یک مجموعه ی علمی_پژوهشی رو به رو ام ، و این برای من که عاشق کار تحقیقی بودم حس خوبی بود و شاید یه فرصت طلایی تا خودم رو بهتر بشناسم قدم هام رو تندتر برداشتم تا زودتر برسم... برعکس مجموعه ی قبلی اینجا محیطش کاملا محیط آموزشی بود وقتی از کنار اتاق ها عبور میکردم تا به دفتر برسم و می دیدم تعداد زیادی از افراد داخل اون محیط مشغول به کار هستن ولی جالب بود که سکوت بیشتر فضاش رو پر کرده بود... داخل دفتر مدیر که رفتم دو تا خانم دیگه هم روی صندلی نشسته بودند که داشتن با هم راجع به موضوعی صحبت میکردن، خودم رو که معرفی کردم، خانم عزیز الهی که ظاهرا مدیر خودش بود جلو اومد و خیلی گرم باهام حال و احوال کرد... من هم با رغبت صحبت کردم و در نهایت قرار شد بریم اتاقی که باید مشغول بشم رو بهم نشون بده ... اتاق بزرگی بود که سه_چهار تا خانم هم پشت میزها مشغول بودند، دو تا میز خالی هنوز داشت که طبیعتا یکیش برای من بود... خانم عزیز الهی دستم رو گرفت به پشت یکی از همون میزها هدایت کرد و با لبخند اما خیلی جدی گفت: خوب خانم ربانی معمولا چند روز اول برای افراد دیگه روند و جهت آشنایی با کار هست اما با توجه به صحبت ها و روحیه شما ان شاءالله از همین الان شروع کنید و مشغول بشید. شما رسما دیگه به مجموعه ی ما پیوستید و ما رسما کارهای خواسته شده رو ازتون به موقع و کامل میخوایم! با لبخند و قاطعیت گفتم: حتما! ناامیدتون نمی کنم اما نمیدونستم که قراره بیفتم توی سختی!!! سختی که اولش خیلی راحت به نظر می رسید.... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
خانم عزیز الهی، خانم کناریم رو به فامیل عطایی صدا زد و گفت: زحمتتون موضوعات رو به خانم‌ربانی تحویل بدید تا برای شروع یکی رو انتخاب کنن و بعد از تحقیق و تصمیم نهایی ثبت کنن تا ان شاءالله طی تاریخی که میگن تحویل بدن بعد هم موفق باشید گفت و اتاق رو ترک کرد... خانم عطایی سری تکون داد و کمتر از چند دقیقه بعد چند صفحه لیست از موضوعاتی که باید راجعبشون تحقیق میشد رو جلوم روی میز گذاشت... نگاهی به لیست موضوعات که انداختم به نظرم موضوعاتشون خیلی دیگه تحقیقاتی_پژوهشی بودند من دنبال یه موضوع خاص بودم ! دو، سه صفحه ی اول رو ورق زدم داشتم نا امید میشدم اما یکدفعه یه موضوع چشمم رو گرفت و لبخند رو نشوند روی لبم و پیش خودم گفتم: همینه من دنبال همینم! و بدون اینکه تحقیقی کنم و یا حتی سرچی که ببینم چقدر اطلاعات نیاز داره موضوع رو پیش خانم عطایی ثبت کردم! اینقدر ذوق موضوع رو داشتم اصلا به این فکر نکردم منابعش رو از کجا باید بیارم ؟! اصلا منبع داره یا نه؟! خانم عطایی که متوجه ذوق زدگی من شده بود گفت: نمیخوای بیشتر بررسی کنی؟ مطمئنی همین موضوع رو ثبت کنم؟! خیلی شیک و قاطع گفتم: بله مطمئنم همین خوبه یعنی عالیه! زحمتتون برام ثبت کنید ... عنوان موضوع بررسی شخصیت های تاثیر گذار اسلامی در صد سال معاصر بود. خیالم که از ثبت موضوع راحت شد خیلی با هیجان رفتم سراغ لپ تاپی که روی هر میز بود و متصل به اینترنت، شروع کردم به جستجو و سرچ کردن... باورش سخت بود که چیزی من دنبالش بودم با چیزی که میدیدم زمین تا آسمون فاصله داشت!!! از فلان زیست شناس گرفته تا فلان سیاست گذار رو جزو افراد تاثیر گذار نام برده بودند ولی شخصیت هایی که من دنبالشون بودم نامی نبود!!! وسط این گشت و گذار مجازی برام جالب بود اینکه توی یک کتاب معتبر خارجی اولین شخصیت تاثیر گذار دنیا رو حضرت محمد صلی الله علیه و آله معرفی کرده بود و بعد بقیه افراد به تناسب ذوق و سلیقه ی نویسنده! و به نظرم این نشان از سطح انصاف و شعور اون نویسنده رو می رسوند... اینقدر مشغول تحقیق توی اینترنت شدم که نمیدونم زمان چطوری گذشت... فقط وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه مشغول جمع و جور کردن کیف و پوشیدن چادرهاشون هستن! برای روز اول بد نبود هر چند که انتظار داشتم کلی مطلب توی این دنیای مجازی ببینم اما ندیدم! ولی هنوز اینقدر انگیزه داشتم که به این سرعت ناامید نشم! بعد از اولین روز کاری پر هیجان رفتم خونه ی مامانم پیش مبینا، منتظر محمد کاظم شدم تا نهار رو هم همونجا دور هم بخوریم که محمد کاظم بهم زنگ زد گفت: کجایی؟ گفتم: تازه رسیدم خونه مامان، منتظرتیم تا با هم نهار بخوریم... با حالت خاصی گفت: رضوان میشه مبینا یه دو ساعت بیشتر پیش مامانت بمونه تا نهار رو دو نفره با هم بریم رستوران! با این جمله اش تنم لرزید.... طی تجربه های قبلیم وقتی اسم رستوران میاد اون هم دونفری یعنی یه ماموریت خطرناک خارج از کشور در راه که ممکنه.... نه فکر کردن بهش هم وحشتناکه! خوشحالی سرکار رفتنم و تمام حرفهایی که آماده کرده بودم که براش بگم با همین یه جمله اش تبدیل شد به ترس و نگرانی و دلهره ... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
گفتم: نه محمد کاظم ترجیح میدم همین جا خونه ی مامانم نهار بخوریم! با حالت خاصی از پشت گوشی گفت: رضوان ممکنه از دستت بره بعدا حسرتش رو بخوریا! از ما گفتن فرصت ها مثل ابر میگذرن نگی نگفتیا نفس خانم! مونده بودم توی حالت برزخ ... اگر می گفتم باشه که یعنی رسما اوکی دادم و راضی هستم ماموریت بره! اگر می گفتم نه بالاخره توی این چند روز مخم رو میزد و راضیم میکرد و میرفت اونوقت من میموندم و حسرت نرفتن! بعد از یه مکث طولانی گفتم: باشه میام فقط رستوران بردنت که مثل چلو مرغ شب های قبل از عملیات نیست که ان شاءالله ! خندش گرفت و گفت: بپوش که ده دقیقه ی دیگه جلوی در خونه ام.... از مامانم عذر خواهی کردم اما توضیح ندادم که قضیه چیه فقط سر بسته گفتم مامان شما با نوه ی گلت بازی کنین، من و محمد کاظم زود بر می گردیم. بنده خدا گفت: نهار پس چی ؟ گفتم: محمد کاظم گفت یه کاریش می کنیم... آماده رفتم جلوی در ایستادم... دل تو دلم نبود... یعنی ایندفعه کجا میخواد بره ماموریت! چند روزه است؟ داشتم توی ذهنم با خودم کلنجار می رفتم که اگر اینبار توی جواب دادن بپیچونتم خودش میدونه! آخه چقدر من باید حرص بخورم... پنج سال ازدواج کردم به اندازه ی پنجاه سال توی زندگی استرس و حرص و جوش خوردم..‌‌. نفس عمیقی کشیدم و همینطور دیوانه وار جلوی در قدم میزدم و در حالی که با خودم مدام حرف میزدم یه مسیر تکراری رو می رفتم و برمی گشتم که یکدفعه با صدای ترمز شدید میخکوب شدم! بعله حضرت آقا بودند با چهره‌ای شاد و بشاش! با حرص نشستم توی ماشین و بدون اینکه نگاهش کنم در رو محکم بستم! گفت: یا الله سلام علیکم بر رضوان دنیای من.... مختصر گفتم: سلام... مثل همیشه که اینجور مواقع می خواست دل من رو نرم کنه به شوخی گفت: بیا نگاه کن مردم زنشون رو میبرن رستوران ، شوهراشون رو حلوا حلوا میکنن که چه مرد خوبی داریم! اونوقت من زنم میخواد بزنتم که می خوام ببرمش رستوران! حرفی نزدم فقط چشمام رو ریز کردم و بهش خیره شدم... با دیدن چهره ی من، به حالت تضرع خاصی دستهاش رو برد بالا و گفت: یا ابوالفضل خودت بهم رحم کن! که از حالتش خندم گرفت... از خندم ذوق کرد و گفت: این درسته خانمم! بعد هم در حالی که راه افتاد ادامه داد: واقعا مگه اینکه حضرت ابوالفضل کار رو درست کنه! کمتر از چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با بغض گفتم: محمد کاظم میشه رستوران نریم من اصلا دلم نمیخواد بریم رستوران! بعد هم اشک هام ریخت... یه دستش به فرمون ماشین بود، اون یکی دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: باشه خانمم هر جا تو بگی میریم فقط قول بده گریه نکنی! قراره مثل همیشه یه حال خوب یادگاری بمونه! ولی مگه این بغض لعنتی می گذاشت که من جلوی خودم رو بگیرم! هم اون میدونست ماجرا چیه، هم من! ولی به روی خودش نیاورد خیلی مثلا پر انرژی گفت: خوب حالا که قراره رستوران نریم پس بیا بریم همون ساندویچی که اولین بار با هم توی دوران نامزدیمون رفتیم! برای اینکه دوباره اشک هام جاری نشه، فقط سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم... رسیدیم اما چه رسیدنی...! ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
از ماشین پیدا شدیم و راه افتادیم... کمی باید مسیر رو پیاده می رفتیم... من ساکت بودم... شروع کرد صحبت کردن و یاد آوری خاطرات گذشته! با شوخی می خواست فضا رو عوض کنه ولی هر چی این رفتارهاش بیشتر نمود پیدا میکرد یعنی به من می فهموند: حجم ماموریت کاریش سنگین تره! بدون توجه به صحبتهاش گفتم: محمد کاظم حاشیه نرو! چنده روزه و کجا؟! لبخندی زد و گفت: بذار برم یه ساندویچ سفارشی برات سفارش بدم و بگم برات بپیچه که مزه اش تا آخر عمر یادت نره! و بدون اینکه جواب من رو بده ادامه داد: وااای رضوان یادته اولین بار اینجا چه جوری ساندویچ میخوردی و بعد بلند بلند زد زیر خنده....! قبل از اینکه چیزی بگم سلولهای خاکستری مغزم به سرعت خاطره اون روز رو برام تداعی کردن! و لبخند بی رنگی نشست روی لبم.... اما به سرعت برگشتم به زمان حال و در حالی که می نشستم روی صندلی های چوبیه رو به روی ساندویچی، گفتم: محمد کاظم جواب من رو ندادی؟! گفت: بذار برم سفارش بدم الان میام! و از من فاصله گرفت.... بعد از یه ربع با دو تا ساندویچ سفارشی که داخل سینی بودن برگشت... گفت: بفرما خانمم که دیگه از این مدل ساندویچ ها جایی گیرت نمیاد! لقمه ی اول رو که خورد با اشاره ی چشم بهم گفت: بخور! ساندویچ رو برداشتم گفتم: باشه تو بگو منم میخورم... با اشاره ی سرش گفت: بخور میگم! لقمه ی اول رو که داخل دهنم گذاشتم محمد کاظم لقمه اش رو فرو داد و همونطوری که سرش پایین بود گفت: رضوان نمیخوام برات مقدمه بچینم ایندفعه کمی شرایط پیچیده است... هنوز لقمه ام رو فرو نداده بودم که عصبانی گفتم یعنی من حق ندارم بدونم شوهرم کجا میخواد بره ماموریت!!! نفس عمیقی کشید و گفت: رضوان.... بعد ساکت شد! جونم به لبم رسید گفتم: چیه خوب بگو منو کشتی محمد کاظم! سرش پایین بود گفت: شاید این آخرین باری باشه که... دیدم خیلی منقلب شده و این حالتش برای من زجر آورتر بود نگذاشتم ادامه بده ، حالا نوبت من بود فضا رو عوض کنم پریدم وسط کلامش و گفتم: نگران نباش بادمجون بم آفت نداره! باور کن تا من رو کفن نکنی چیزیت نمیشه! حالا میگی کجا قراره بری و چند وقته؟! گفت: ایندفعه فرق میکنه! دارم میرم اشکلون.... من بیچاره که نمی دونستم اشکلون کجای این عالمه! گفتم: خوب اشکلون کجاست دیگه! نگاهش رو خیره به نگاهم دوخت و ‌گفت: یکی از شهرهای اسرائیل!!! لقمه ی داخل دهنم رو که مثل یک سنگ جلوی راه تنفسیم رو گرفته بود به سختی فرو دادم و با بهت گفتم: کجا؟!!! اینار خودش رو مشغول ساندویچ کرد... با دستم بازوش رو گرفتم با بغض گفتم: محمد کاظم گفتی کجا؟!!! و بعد بریده بریده خودم ادامه دادم: اسرائیل ... دستم رو گرفت و با تن صدای آروم گفت: اسمش یکی از شهرهای اسرائیل ولی در حقیقت من دارم میرم به سمت یه هدف مقدس... به چشم بر هم زدنی صورتم پر از اشک شد ... با عصبانیت گفتم: توی این هدف مقدست زن و بچه هیچ جایی ندارن!!! من و مبینا پس چی! حالا نوبت اون بود این فضای غم بار رو عوض کنه گفت: خودت مگه نگفتی بادمجون بم آفت نداره! همش دو ماه تا چشم بهم بزنی برگشتم! ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
تکرار کردم به چشم بر هم زدنی! و بعد چشم هام رو باز و بسته کردم فقط اشک ریخت.... با دستش اشکهای صورتم رو پاک کرد و گفت: رضوان به قول شهید بیضایی ما شیعه به دنیا اومدیم که در این عالم موثر باشیم غیر از اینه!!! رضوان تک تک ما آدمها قطعه ای از پازل این دنیاییم و هر کدوممون به اندازه ی یه قطعه پازل تاثیر گذار برای تکمیل این تصویر موندگار! اگر فکر کنیم مهم نیستیم، این تصویر ناقص می مونه، حتی اگر من قطعه ی گوشه ی این پازل باشم باید حضور داشته باشم تا کامل بشه! پس باید نشون بدم اثر گذارم... دستش رو بین زمین و هوا گرفتم و با شدت ناراحتی گفتم: چرا قطعه ی پازل تو، باید گوشه ای باشه که توی خاک اسرائیله! مگه تاثیر گذاری حتما رفتن به ماموریت های خطرناکه! این همه آدم تاثیر گذار توی کشور خودمون! نمیدونم چرا ولی رفتنش به این ماموریت لرزه به تنم انداخته بود ادامه دادم : خوش انصاف هنوز از آخرین ماموریتت سه روز هم نگذشته... محمد کاظم بخدا ما هم دل داریم، ما هم آدمیم! سکوت کرد... خوب من رو می شناخت میدونست مانعش نمیشم... و با صبوری گذاشت هر چی خواستم گفتم و فقط گوش کرد... و من هم خوب می شناختمش ، نمی خواستم اذیتش کنم اما دلم پر بود از نبودنهایش... از سختی تنهایی... از رنج و غم صبوری و چشم انتظاری که هر کدومش یه آدم رو از پا می اندازه! و از همه بدتر سکوت و حرف نزدن و پنهان کردن رفتنش از دیگران بود! من نه یه اسطوره بودم! نه یه فرشته ! من هم یه انسان بودم که مثل همه گاهی دلم می گرفت! گاهی سختی ها بهم فشار می آورد! گاهی خسته میشدم! اما بخاطر کار محمد کاظم حتی نمی تونستم با یک نفر دیگه درد دل کنم تا سبک بشم باید می سوختم و می ساختم... تنها کسی که میشد بهش غر بزنم، گله کنم خودش بود و وقتی نبود من جز خود خدا کسی رو نداشتم... همینطور که گریه میکردم و با هق هق حرفهام رو میزدم شروع کرد صحبت کردن: رضوان جان، عزیز دلم، خانم خوب و صبورم چه بخوایم چه نخوایم! چه همه دور و برمون باشن، چه تنها و بی کس باشیم! چه من برم چه بمونم و باشم... واقعیت اینه که تنها کسی که باهامون هست و می مونه فقط خداست... خط قرمز خدا هم مرز امید و ناامیدیه! می دونی خانمم محاله یه روز صبح یکی درِ خونه رو بزنه یه جعبه بگیره جلوی آدم و بگه بفرما رضوان خانم حال خوب! حال خوب ساختنیه... دست کن ته خورجین دلتنگیا و زخما و بالا پایینای زندگی که من برات درست کردم یه کم حال خوب از توش بکش بیرون. نمیگم آسونه! نمی گم دلتنگ نشو، اشک نریز، کم نیار... فقط خودتی که می تونی بعضی لحظه هارو جوری بچینی که حالت خوب باشه... یادت نره که هر چقدر دنیا سخت بگیره امیدت رو نباید بگیره! چون اگه امیدت رو گرفت خدا رو ازت میگیره و خدا رو که بگیره تو تنها میشی خیلی تنها... حالا من چه باشم چه نباشم! ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
حرفهاش هم بهم آرامش میداد هم استرس! یعنی تناقض توی وجودم بیداد میکرد... استرسم برای خودش بود... برای رفتنش... برای ندیدنش... کمی که آروم تر شدم گفتم: محمد کاظم میدونی برای رفتنت حرفی ندارم فقط خیالم رو راحت کن بگو برای جمع آوری اطلاعات داری میری یا عملیات! لبخندی زد و با شیطنت گفت: گفتن نگین عشقم! با حرص نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم و گفتم: بعله دیگه اینجوریاست میدونم ! بعد نگاه خاصی بهش کردم و گفتم: محمد کاظم میدونی از چی حرصم میگیره! بعد خودم ادامه دادم: از اینکه آخرشم البته ان شاءالله بعد از صد سال شهید میشی! هم این دنیا میشی اسطوره هم اون دنیا! اونوقت من بیچاره دستم می مونه توی پوست گردو... ابروهاش رو داد بالا و گفت: نه دیگه نگرفتی چی گفتم خانمم! ما همه‌مون یه قطعه از پازل این دنیاییم، مهم اینه جامون رو درست پیدا کنیم! اگه دقت کنی همه یه جورایی توی این دنیا دارن می جنگن! بعضیا با خودشون، بعضیا با اطرافیانشون، بعضیا با دشمنشون‌‌‌‌... اما فقط کسانی پیروز میشن که جهاد کنن نه بجنگن! رضوان فرق جنگیدن و جهاد خیلی زیاده... جهاد یعنی تلاش برای زنده موندن و زندگی کردن، اما جنگیدن یعنی تلاش برای نمردن و نابود نشدن! توی یه کتابی حرف درستی نوشته بود: که جهاد به آدم حس زندگی میده، اینکه بتونی جلوی شرارت بایستی ، آدم رو زنده می‌کنه حالا گاهی جهاد در بیرونه و لابه‌لای خاکریزها و خاک دشمن، گاهی هم درون خود ما... جنگیدن هم گاهی بیرون وسط معرکه هاست و بعضی وقتها هم درون خود ما.... مثلا تو توی خونه می تونی یا مجاهد باشی یا جنگجو! فقط بستگی به خودت داره که کدومش رو انتخاب کنی که اگر مجاهد باشی در هر حالی (حتی توی خونه) بری اون دنیا، شهید حساب میشی و اسطوره! اما اگر درونت جنگجو باشه وسط میدون مبارزه هم که بری شهید حساب نمیشی عزیزم! پس موقعیت من و تو یکسانه و فقط با انتخاب هامونه که تفاوت بوجود میاد نه مکان و نه کار و نه هیچ چیز دیگه! دیدم داره حرف حساب میزنه! یه خورده خیره خیره نگاهش کردم و با مهربونی گفتم: محمد کاظمم قانع شدم... فقط آقای من ، خوب من نگرانم، برای اینکه اعتمادش رو جلب کنم گفتم: میدونی که اگه از سنگ حرف بشه کشید از منم میشه! تو که خوب من رو می شناسی... هر چی اومدم از راهکارهای خانومانه استفاده کنم با ابراز احساساتم، بلکم چهار کلمه حرف بزنه بفهمم چند نفری دارن میرن؟ برای چی دارن میرن؟ حداقل یکم دل آشوبیم کمتر بشه که تیز گرفت و گفت: ببین رضوان تلاشت رو بزار برا همون مجاهدت! فعلا ساندویچت رو بخور که از دهن افتاد! این حرکتش یعنی توی ابهام بمون رضوان خانم! من هم دیگه اصرار نکردم و چیزی نگفتم... با همه ی تنش ها ی ذهنم برای اینکه بعد از این همه گله کردن دل محمد کاظم رو آروم کنم ساندویچ رو برداشتم لقمه ی دومم رو بخورم که انگار محمد کاظم هماهنگ کرده بود با هر لقمه ای من میخورم یه شوک بهم وارد کنه! از داخل جیبش یه کاغذ آورد بیرون و داد دستم و گفت:..... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
حرفهاش هم بهم آرامش میداد هم استرس! یعنی تناقض توی وجودم بیداد میکرد... استرسم برای خودش بود... برای رفتنش... برای ندیدنش... کمی که آروم تر شدم گفتم: محمد کاظم میدونی برای رفتنت حرفی ندارم فقط خیالم رو راحت کن بگو برای جمع آوری اطلاعات داری میری یا عملیات! لبخندی زد و با شیطنت گفت: گفتن نگین عشقم! با حرص نفس عمیقی کشیدم و سرم رو تکون دادم و گفتم: بعله دیگه اینجوریاست میدونم ! بعد نگاه خاصی بهش کردم و گفتم: محمد کاظم میدونی از چی حرصم میگیره! بعد خودم ادامه دادم: از اینکه آخرشم البته ان شاءالله بعد از صد سال شهید میشی! هم این دنیا میشی اسطوره هم اون دنیا! اونوقت من بیچاره دستم می مونه توی پوست گردو... ابروهاش رو داد بالا و گفت: نه دیگه نگرفتی چی گفتم خانمم! ما همه‌مون یه قطعه از پازل این دنیاییم، مهم اینه جامون رو درست پیدا کنیم! اگه دقت کنی همه یه جورایی توی این دنیا دارن می جنگن! بعضیا با خودشون، بعضیا با اطرافیانشون، بعضیا با دشمنشون‌‌‌‌... اما فقط کسانی پیروز میشن که جهاد کنن نه بجنگن! رضوان فرق جنگیدن و جهاد خیلی زیاده... جهاد یعنی تلاش برای زنده موندن و زندگی کردن، اما جنگیدن یعنی تلاش برای نمردن و نابود نشدن! توی یه کتابی حرف درستی نوشته بود: که جهاد به آدم حس زندگی میده، اینکه بتونی جلوی شرارت بایستی ، آدم رو زنده می‌کنه حالا گاهی جهاد در بیرونه و لابه‌لای خاکریزها و خاک دشمن، گاهی هم درون خود ما... جنگیدن هم گاهی بیرون وسط معرکه هاست و بعضی وقتها هم درون خود ما.... مثلا تو توی خونه می تونی یا مجاهد باشی یا جنگجو! فقط بستگی به خودت داره که کدومش رو انتخاب کنی که اگر مجاهد باشی در هر حالی (حتی توی خونه) بری اون دنیا، شهید حساب میشی و اسطوره! اما اگر درونت جنگجو باشه وسط میدون مبارزه هم که بری شهید حساب نمیشی عزیزم! پس موقعیت من و تو یکسانه و فقط با انتخاب هامونه که تفاوت بوجود میاد نه مکان و نه کار و نه هیچ چیز دیگه! دیدم داره حرف حساب میزنه! یه خورده خیره خیره نگاهش کردم و با مهربونی گفتم: محمد کاظمم قانع شدم... فقط آقای من ، خوب من نگرانم، برای اینکه اعتمادش رو جلب کنم گفتم: میدونی که اگه از سنگ حرف بشه کشید از منم میشه! تو که خوب من رو می شناسی... هر چی اومدم از راهکارهای خانومانه استفاده کنم با ابراز احساساتم، بلکم چهار کلمه حرف بزنه بفهمم چند نفری دارن میرن؟ برای چی دارن میرن؟ حداقل یکم دل آشوبیم کمتر بشه که تیز گرفت و گفت: ببین رضوان تلاشت رو بزار برا همون مجاهدت! فعلا ساندویچت رو بخور که از دهن افتاد! این حرکتش یعنی توی ابهام بمون رضوان خانم! من هم دیگه اصرار نکردم و چیزی نگفتم... با همه ی تنش ها ی ذهنم برای اینکه بعد از این همه گله کردن دل محمد کاظم رو آروم کنم ساندویچ رو برداشتم لقمه ی دومم رو بخورم که انگار محمد کاظم هماهنگ کرده بود با هر لقمه ای من میخورم یه شوک بهم وارد کنه! از داخل جیبش یه کاغذ آورد بیرون و داد دستم و گفت:..... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
این شماره ی آقای علیزاده هست اگر توی این مدت کاری داشتی با این شماره تماس بگیر از بچه های خودمونه ... گفتم: گوشی خودت پس چی! یعنی با هم در تماس نیستیم حتی پیامکی! گفت: رضوان جان کار پیچیده است نمیشه ریسک کرد! البته برای من بار اولی نبود که قرار بر بی خبری و بی ارتباطی بود ولی نه دو ماه! چیزی نگفتم..‌. در واقع چیزی نمی تونستم بگم! فقط دلخوشیم این بود سختی هایی که می کشم خدا من رو هم شریک کارهای خوب محمد کاظم حساب کنه..‌. بالأخره به هر فلاکتی بود این ساندویچ تموم شد و من مثل یه لشکر شکست خورده بلند شدم و راه افتادیم.... محمد کاظم خیلی تلاش می‌کرد حالم رو خوب کنه، ولی من هر چقدر هم می خواستم نقش بازی کنم که مثلا من مقاومم و می تونم اما واقعیت اینه که رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال درون! محمد کاظم وسط حرف زدن هاش و تلاشش برای خوب کردن حال دل من یکدفعه گفت: راستی چه خبر از کار جدید راضی بودی؟! لبخند بی حالی نشست روی لبم و گفتم: به سختی کار شما نیست اما همونجوری بود که دوست داشتم... نیمچه لبخندی زد و ابروهاش رو داد بالا و گفت: خوب خداروشکر بعد چشم هاش رو ریز کرد با شیطنت اما جدی گفت: الان به من کنایه زدی! ناراحت شدم و گفتم: من و طعنه کنایه! خدا نکنه ولی واقعا رفتن به اسرائیل با مثلا دست به قلم شدن من یکیه آقااااااا!!!!! نگاهی به اطرافمون کرد چون سر ظهر بود، پرنده هم پر نمیزد آروم با دستش زد به شونه ام! کاری که هیچ وقت توی فضای باز نمی کرد چون خیلی حواسش بود و اهل مراعات روحی برای بقیه بود و در همین حال گفت: هنوز اول راهی رضوان خانم امکان نداره کاری توی این عالم باشه و سخت نباشه! فقط هدف و علاقه است که می تونه سختی یک کار رو راحت کنه... گفتم: درسته فقط هدف و علاقه است که می تونه رفتن از این مسیر سخت رو آسون که نه، ولی طاقت پذیر کنه! اومد یه چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد و چون از محل کارش بود مثل همیشه با اشاره دست و چشم، کم کم از من دور شد.... و این دور شدن به سرعت بیست و چهارساعت بعد گذشت و محمد کاظم به سمت اشکلون راهی شد.... حالا از رفتن محمدکاظم یک هفته میگذره.‌.‌‌. و من خودم رو مشغول کردم... تا در نبود محمد کاظم نه تنها افسرده نباشم که نقشم رو پر رنگ تر کنم! کار سختیه اما شدنیه! به خودم میگم حتی اگر من همون قطعه ی گوشه ی پازل باشم، باید باشم ! با موضوعی که انتخاب کردم انگیزم بالاست برای انجام کار جدید اما بخاطر مبینا با خانم عزیز الهی صحبت کردم که کارهام رو توی خونه انجام بدم و براشون ایمیل بفرستم که خدا روشکر قبول کرد ولی مگه من تونسته بودم مطلبی پیدا کنم! باورم نمیشد اینقدر دستم خالی بمونه! هر چی توی اینترنت سرچ میکردم چیزی دستم نمی اومد! به چند تا از دوستان و اساتیدم زنگ زدم فقط یکسری افراد محدود رو مثل حضرت امام(ره) نام میبردن که شناخته شده بودن، هر چند هر چقدر هم حرف زدن و نوشتن از این آدم های بزرگ کمه ولی من دوست داشتم از اونهایی که کمتر دیده شدن اما به نحوی موثر عمل کردن بنویسم به قول محمد کاظم قطعه های گوشه ی پازلی ها، اما تمام کننده ی یک تصویر واضح از زندگی! کسانی که یه جورایی شبیه من باشن! نزدیک یک هفته گذشته بود حتی یک جمله هم نتونسته بودم بنویسم! چون شخصیتی که میخواستم رو پیدا نکرده بودم داشتم نا امید میشدم که مثل یک معجزه یاد جمله ی محمد کاظم افتادم در مورد خانمی به نام بنت الهدی صدر که در موردش می گفت اگر الان بود با این همه تکنولوژی چه ها که نمیکرد! برام جالب بود بدونم این خانم کیه و چکار کرده که شوهر من راجع بش اینجوری می گفت و ازش تعریف می کرد!!! ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
طبق معمول عصر الکترونیک رفتم سراغ اینترنت وقتی که اسم بنت الهدی صدر رو سرچ کردم دیدم به به چه شخصیت شخصی بودن این خانم! شاعر، نویسنده و متفکر، معلم و فعال سیاسی و فرهنگی! برام عجیب بود چرا تا حالا اسم این خانم رو نشنیدم! شاید اینقدر محصور فضای اطراف خودم بودم که پیدا کردن شخصیت های اثر گذار رو توی شرایط سخت غیر ممکن می دیدم! خیلی برام جالب بود خانمی زمان رژیم بعث عراق اینقدر موثر بوده! دوست داشتم کتابهاش رو بخونم... باید هر جوری بود کتابهاش رو پیدا میکردم فکر میکردم کتابهای کاربردی باید باشه که خوندش حتما خیلی به تحقیق پژوهشی من کمک میکرد... هر چند که ما توی ایران هم چنین خانم هایی حتما داریم! به خودم میگم خوب اگه داریم پس چرا من نمیشناسم! البته به جز مادران و همسران و دختران شهدا که خیلی موثر بودند... حتی از همین ها هم کم نوشتن ... برای لحظاتی احساس تاسف کردم که چه ضعف عظیمی! مطمئنن ما توی کشورمون خانم موثر زیاد داریم ولی چرا من و امثال من کسی رو نمی شناسیم مگر دو یا سه مورد! و مجددا خودم به خودم نهیب میزنم که اگر کم کاری هست تقصیر خودم و امثال خودمه دیگه! وسط این تلاطم ذهنی ، هم زمان داشتم اطلاعاتی که از اینترنت از خانم بنت الهدی صدر بود رو می خوندنم به نکته ی جالبی رسیدم نوشته بود وقتی مدارس کشور عراق رفتن زیر نظر دولت بعث عراق با صدور این بخشنامه بنت‌الهدی از مسئولیت این مدارس کناره‌گرفت و دعوت رسمی دولت طی نامه‌ای از او بر ادامه همکاری در این مدارس را نیز رد کرد ودر پاسخ به سوال از علت ترک همکاری در این مدرسه‌ها می‌گفت: من به هدف تحصیل رضای خدا در این مدرسه‌ها کار می‌کردم. با ملی شدن (تحت نظارت دولت بعث در آمدن) این مدارس، موندن من در این‌جا چه توجیهی خواهد داشت؟! این جمله اش من رو یاد حرف استادم انداخت که می گفت: برای مدرک درس‌بخونی، بعدش‌ تو فقط‌ یک مدرک داری ! اما اگه برای خدادرس‌بخونی، تک تک لحظاتی که درس‌میخونی رو حکم جهاد برات‌ مینویسن و چقدر تفاوته بین این و آن! محو افکار و تحلیل های خودم و مطالبی که داشتم می خوندم بودم که برای گوشیم پیامک اومد با اینکه میدونستم مطمئنا محمد کاظم نیست اما با امید پیامکش به سمت گوشی رفتم... ولی خوب محمد کاظم نبود... عاکفه بود! نوشته بود: خیلی آدم فروشی من باید ازطریق آقای سلمانی بفهمم که تو جای دیگه مشغول بکار شدی؟! حالا کجا هست این پست و مقام وزارت که بهت اعطا شده رضوان خانم؟! اگه قابل میدونی و فرصت داری بگو بیام ببینمت کارت دارم... وای چقدر بد شد اینقدر درگیر رفتن محمد کاظم شدم که کلا یادم رفت به عاکفه در مورد کار جدیدم بگم! کاش می تونستم به عاکفه بگم که چقدر ذهنم درگیر! ولی نمی تونم... با خودم فکر می کنم کاش وقتایی که از دیگران خبر نداریم بی انصاف نباشیم... وقتی وضعیت زندگی خودم رو نگاه می کنم کاملا می فهمم که همه آدم ها در حال دست و پنجه نرم کردن با چیزی هستند که خیلی ها از اون خبر ندارن... کاش کمی مهربونتر باشیم ... ولی شاید الان عاکفه هم توی همین حال باشه و من بی خبر! بخاطر همین بهش پیام دادم بدون اینکه بدونم درگیر چه اتفاق وحشتناکی شده...! ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
البته پیامکی چیزی بهم نگفت... قرار شد عصر که مبینا رو میبرم پارک اونجا همدیگه رو ببینیم... برگه هام رو جمع و جور کردم و تا کتابهای خانم صدر به دستم می رسید تا اندازه ی تونستم مطلب بنویسم خیلی خوشحال بودم که بالاخره شروع کردم اون هم با چنین شخصیتی... نمازم رو که خوندم، با مبینا نهار رو خوردیم بعد از نهار شروع کرد غر زدن، دیگه توی این یک هفته انواع بازی ها و سرگرمی ها خسته اش کرده و بهانه گیری برای دیدن باباش رو داشت! خدا به داد من برسه و دل اون که قراره دو ماه مدام بهش وعده بدم، بابا زود از سفر میاد! وقتی بهش گفتم عصر قراره بریم پارک ، ذوق کرد ولی خوب جوابگوی دلتنگیش نیست مثل دل خودم... اما چه کنم که چاره ی دیگه ای هم نداریم جز صبر... عصر با مبینا راه افتادیم سمت پارک... قسمت بازی کودکان پارک مشغول تماشای بازی مبینا بودم که با دستی رو شونه ام اومد از جام پریدم ! عاکفه بود البته همراه سودابه! سلام و حال و احوالی کردم و هنوز گرم صحبت نشده بودیم که سودابه گفت: خسته نشدین اینقدر مشکی پوشیدین رضوان جون! بخدا افسردگی میگیرن من نمیگم والا احادیث خودتون میگن! به سبک خودش جواب دادم و گفتم: عزیزم چطور وقتی‌مشکی‌ مُد‌ باشه‌ خوبه! وقتی‌ رنگ‌ مانتو‌ شلوار باشه‌ خوبه! وقتی‌ رنگ‌ عشقه‌ خوبه! وقتی‌ رنگ‌ کت‌وشلوار‌ باشه‌ باکلاسه... اما وقتی‌ رنگ‌ چادر‌من‌ مشکی‌شد‌ بد‌شد‌،اَخ‌شد! افسردگی‌ میاره ! دنبال‌حدیث‌وروایت‌می‌گردی که‌رنگ‌مشکی‌مکروه!!! والا.... گفت: یا خود پیغمبر... باشه بابا بی خیال عاکفه لبخند پیروز مندانه ی زد و گفت: دمت گرم رضوان لایک داری... بعد با حرص رو به سودابه گفت: خودت رو نگاه نمی کنی با این رنگ مانتوی جیغت اونوقت گیر میدی به ما! بذار قضیه رو به رضوان بگم تا الان به یه بهانه ای نذاشتتمون بره! سودابه گفت: باشه بابا! باشه، سرو کله زدن با شما کار بی فایده ایه و بعد نشست روی صندلی و گفت: بفرما خانم... عاکفه شروع کرد صحبت کردن... اصلا انتظار نداشتم چنین حرفهایی بشنوم که سودابه هم تاییدشون میکرد!!! عاکفه اول با من من و خجالت شروع کرد حرف زدن و گفت: رضوان جان حقیقتا اومدم اینجا تا نظرت رو در مورد یه موضوع بپرسم بالاخره چند تا عقل بهتر از یه عقل... راستش... چه جوری بگم... سودابه پرید وسط حرفش و گفت: چقدر مِن مِن میکنی و کِشش میدی خوب یک کلمه بگو آقای سلمانی ازم خواستگاری کرده دیگه! چشمام داشت از حدقه میزد بیرون! متعجب گفتم: عاکفه مگه قبلا نگفتی سلمانی متاهله!! به جای عاکفه، سودابه جواب داد: خوب باشه مگه چه اشکالی داره!!! هم پولدار، هم خوشتیپه، هم خوش ذوقه! حالا در کنارش متاهل هم باشه چی میشه! مهم اینه عاکفه اینقدر قدرت جذب و گیرایی داره که سلمانی پیگیرش شده! با حرص و خیلی عصبی نگاه تاسف باری به سودابه و عاکفه کردم و گفتم: باور‌کنید‌ اونقدر‌ دختر‌ و پسرِ‌مجرد‌ هست‌ که‌مجبور‌نیستین مثلِ‌قحطی‌زده‌ها‌ برین سراغِ‌ مرد‌و‌زنِ‌متاهل‌!!! ضمنا به نظرم بهتره حسِ‌برنده بودن‌ قدرت‌ و‌ جذابیتت‌رو‌جای‌دیگه‌ای‌شکوفا‌ کنی عاکفه خانم نه‌وسطِ‌زندگیِ‌یکی‌دیگه..! وسط این گیر و دار مبینا مدام می گفت: مامان مامان بیا منو تاب بده... عاکفه یه نگاه کفری به سودابه کرد و گفت: سودی، خوب برو بچه رو تاب بده من دو کلام با رضوان حرف بزنم دیگه! سودابه که رفت عاکفه گفت:.... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
گفت: رضوان من خودمم خیلی موافق نیستم ولی سودابه میگه حیفه! میگه توی این دور و زمونه آدم خوش ذوق و خوش تیپ و پولدار کمه! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: عاکفه تو میخوای باهاش زندگی کنی یا سودابه! بعد هم مگه زندگی فقط پول و تیپ و قیافه است! اگه اینجوریه پس چرا خیلی از افرادی که بی گدار به آب می زنن و فقط همین ملاک ها رو دارن و با آدم های خوشتیپ و پول دار و خوش ذوق ازدواج می کنن بعد از یه مدت طلاق میگیرن و قریب به اتفاق علت اصلی جدایشون رو نداشتن اخلاق مطرح می کنن خانم! ضمن اینکه حالا گیرم بگی اخلاقم داره که با توجه به‌ همون یکبار دیدن من با ایشون، البته جای بسی تحقیق لازمه...! سرش رو انداخت پایین و با یه حسرتی گفت: تو میدونی که من بابام رو زود از دست دادم... من میخوام با یکی زندگی کنم تکیه گاهم باشه کمکم کنه رشد کنم، پیشرفت کنم، واقعا هم برام پول و قیافه مهم نیست! به نظر خودم هم عقلانی نیست بخاطر همین می خواستم با تو مشورت کنم... خیلی جدی گفتم: کاری که فکر می کنی عقلانی نیست رو هیچ وقت انجام نده حتی اگه دلت رو برد! چون دل تابع عقل نیست، تابع چشم! حرف حساب هم اینکه عاقلانه انتخاب کنیم عاشقانه زندگی... آه عمیقی کشید و نگاهش رو داد سمت آسمون و گفت: این قضیه که از نظر من منتفی شد اما رضوان نمیدونم به چیزی میخوام می رسم یا نه! به شوخی گفتم: الان منظورت شوهره خیلی نگران نباش نمی تُرشی! با اخم نگاهم کرد و گفت: خیلی بدجنسی! نه دیوونه منظورم اهدافمه! یادم افتاد یه بار محمد کاظم یه حدیث خیلی انگیزشی از امام زمان برام گفت که خیلی حالم رو خوب کرد دیدم دقیقا جاش همینجاست که کمی حال خوب به عاکفه بدم تا از این فضا بیاد بیرون... گفتم: عاکفه به قول امام زمانمون(علیه السلام): اگر (واقعا) چیزی را بخواهی آن را خواهی یافت. لبخندی نشست روی لبش و چند لحظه ای ساکت شد... بعد انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: راستی چه خبر از کار جدیدت؟ خوبه ؟ راضی هستی؟ براش توضیح که دادم خیلی ابراز احساسات کرد که چقدر خوب و عالی، وقتی موضوع پژوهشیم رو که فهمید حسابی ذوق زده شد و با حالت خاصی گفت: کاش می تونستیم با هم روی این موضوع کار کنیم! ولی حیف من نمی تونم... از نوع صحبت هاش متوجه شدم دیگه نمیخواد پیش آقای سلمانی بره سرکار البته طبیعی بود و حق داشت! بهش گفتم: قول نمیدم ولی اگر بخوای با خانم عزیز الهی صحبت کنم که بیای با هم کار کنیم... انگار دنیا رو بهش داده باشن خیلی خوشحال شد بعد دستم رو محکم گرفت و گفت: خیلی عجیبه رضوان دنیا رو می بینی چه جوریه! تا چند وقت پیش تو منتظر خبر من برای کار بودی، امروز من منتظر خبرت قراره بمونم... چیزی نگفتم فقط لبخند زدم ولی وقتی خوب که به جمله اش فکر کردم دیدم مصداق جمله ای که آقامون امام علی گفتن: که دنیا مثل مهمانیست شبی را در جایی می‌گذراند و صبح کوچ می‌کند! دیروز پیش عاکفه، امروز پیش من، و فردا جایی دیگه... ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩