@arameshemandegarایتاAudioMix_12-02-23_21-23-58-047_12-02-23_21-24-03-479.mp3
زمان:
حجم:
15.11M
✴️#ارتباط_با_خانواده_شوهر
سرکار خانم صدیق
#قسمت_سوم
💢 در موقعیت های مختلف چگونه بهترین برخورد را داشته باشیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
@arameshemandegarAudioMix_29-11-23_08-56-23-313_29-11-23_08-56-26-220.mp3
زمان:
حجم:
19.22M
🟢جذابیت در سکوت و کلام
🟡سکوت ۴ گانه
🟢جذابیت زنونه
#قسمت_سوم👇
سرکار خانم صدیق
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
@arameshemandegarایتاAudioMix_12-04-23_20-00-16-132_12-04-23_20-00-31-221.mp3
زمان:
حجم:
23.24M
🟣 چطور رویاها رو در 5 حوزه به هدف تبدیل کنیم⁉️
#دوره_نظم_و_هدفگذاری
#قسمت_سوم
#استاد:سرکار خانم صدیق
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
#سبک_زندگی_اسلامی
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
اما هنوز ذوق زدگی این حال خوش توی تمام رگهای خونم جریان پیدا نکرده بود که از ذهنم گذشت اگر محمد کاظم نذاشت چی!!!
بعد خودم جواب دادم : من این همه درس خوندم حتما میذاره به اهدافم برسم اون آدم روشنفکریه!
اون با کارکردن من مشکلی نداره!
ولی شغل محمد کاظم...
بدون توجه به فکری که داشت از ذهنم عبور میکرد خودم رو اینجوری قانع کردم که من به عاکفه هم گفتم دنبال شرایط کاری خاصی هستم که دردسر ساز نشه برام، پس مشکلی نباید وجود داشته باشه!
تمام این افکار کمتر از چند دقیقه توی ذهنم رد و بدل شد و فوری در جواب عاکفه نوشتم: شیرینیت محفوظه رفیق...
فقط کجاست و چه جوریه؟!
پیام داد همه چی همونجور که میخواستی،
فردا اول وقت میام با هم بریم برای بستن قرار داد فقط باید چند تا مورد رو برات توضیح بدم که بمونه برای توی راه...
خوب طبیعی بود باید تا صبح صبر می کردم، با این اتفاق باید یه مقدمه چینی برای محمد کاظم میکردم که یکدفعه از تصمیمم جا نخوره!
هر چند که این چند وقت مستقیم و غیر مستقیم بهش گفتم ولی مطمئنا فکر نمی کرد کاری برام جور بشه!
با این حال گفتن حرفم بدون اینکه چشماش رو ببینم برام خیلی راحتر بود تا صحبت کردن رو در رو!
براش نوشتم محمد کاظم جان قرار شده فردا برای بستن حکم قرار داد کاری با عاکفه برم کارهاش رو انجام بدم گفتم در جریان باشی...
شاید یک ساعتی طول کشید ولی خبری از جواب دادن نشد...
داشتم کم کم نا امید میشدم که اعلام مخالفتش رو با جواب ندادن داره بهم میده و یا در خوش بینانه ترین حالت وسط ماموریته که اصلا پیامم رو نخونده تا جواب بده!
همینجور داشتم برای خودم تحلیل های متفاوتی میکردم که بالاخره جواب داد و در عین ناباوری کاملا غیر مستقیم بهم فهموند که مخالفه!
نوشته بود: عزیزم به قول شهید بهشتي در این انقلاب اون قدر کار هست که میشه انجام داد بدون اینکه هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی در کار باشه...
حقیقتا توقع نداشتم و خیلی ناراحت شدم!
براش نوشتم: محمد کاظم لطفا شعار نده!
خودت بهتر میدونی من هم روحی، هم جسمی به این کار نیاز دارم پس مانع پیشرفتم نشو!
ضمنا نگران موقعیت شغلیت هم نباش من همه شرایط رو سنجیدم...
دیگه جواب نداد...
احتمال دادم از جمله ی آخرم ناراحت شده باشه و ممکنه بهش بر بخوره!
ولی من واقعا این رو نوشتم که بگم حواسم به تو هم هست!
درسته سختیه زندگی با یه فردی که همیشه باید گمنام بمونه رو باید تحمل کنم و خیلی محدودیت دارم ولی خوب این رو دلیل محکمی برای متوقف شدنم نمی دیدم!
من هم دوست داشتم موثر و مفید باشم ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_سوم
صدا اومد
دیدم عه ! همسرم!
گفتم: شما اینجا چکار می کنین؟
گفت: من دلم طاقت نیاورد شما بیا برو دعات رو بخون من اینجا می مونم.
گفتم: نه دیگه من گفتم که بچه ها با من!
شما برو راحت شب قدری استفاده کن...
بنده خدا که نمیدونست ماجرا چیه و این اصرار من از کجا آب میخوره ، متحیر از اصرار من، گفت: باشه بعد به گوشه ای از صحن اشاره کرد و ادامه داد: پس من میرم اونجا میشینم که اگر کاری داشتی بیا بهم بگو
قاطع گفتم: حله برو برا منم دعا کن، من امسال کربلا میخوام...
لبخندی زد و رفت...
دیگه تقریبا داشتم با شرایط موجود کنار می اومدم که کم کم نزدیک قرآن بر سر گرفتن شد قرآنم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و با خودم گفتم همینطور که حواسم به بچه ها هست قرآن بر سر رو گوش میدم، اما هنوز لحظاتی از این فکر نگذشته بود که محمد حسین اومد پیشم و گلاب به روتون گفت: مامان بریم سرویس بهداشتی!
خوب من به بچه سه ساله که نمی تونستم بگم که چرا الان میخوای بری سرویس بهداشتی یا که کمتر تنقلات میخوردی!
اینطوری بگم دعای قرآن بر سر شروع شد حالا منم دست دوتاشون رو گرفتم دلم میخواست به سرعت نور برم و برگردم داخل صحن ولی نمیشد! نمی تونستم به بچه ها بگم بدوید که من از قرآن بر سر جا نمونم! خلاصه تا رسیدیم سرویس بهداشتی و برگشتیم صدای مداح رو که توی صحن می پیچید شنیدم که می گفت: بالحجه الهی العفو و شروع کرد دعا های آخر که به زبان خودمون میگیم رو گفتن و والسلام...
برنامه های شب قدر اول تمام شد!
فکر کنم بتونین تصور کنین من دقیقا توی چه حالی بودم! با همین حال رسیدیم پیش همسرم که دیگه با هم راه افتادیم سمت محل اقامتمون!
میدونستم شکایت یا گله کنم و غر بزنم هر چی دست گذاشتم روی دلم بی فایده میشه!
با چهره ی خیلی راضی که چه شب قدر عالی بود و واقعا امیدوار به نگاه خدا شب اول گذشت!
شب دوم هم به همین شکل بود و من بهتر تونستم دل خودم رو راضی کنم که دارم بهترین اعمال شب قدر رو انجام میدم هر چند به ظاهر خبری از دعا نیست اما میدیدم چقدر این لحظات توی ذهن فسقلی ها شیرین داره موندگار میشه و از شب قدر به بهترین شب دنیا یاد می کنن!
شب قدر سوم خدا که دید من نیتم خالص خالص خالص شده و واقعا دیگه نگران از دست دادن دعا نبودم و کارم رو کمتر از مناجات خوندن نمیدیدم ، درها باز شد و به قول گفتی گفت: تو که برای ما ساختی ما هم برای تو جبران می کنیم، خدا قاعده اش راضیه مرضیه است دیگه...
بچه ها که حسابی بازی کردن قبل از قرآن بر سر خوابشون گرفت و مثل دوتا فرشته کوچولوی معصوم توی بغل من خواب رفتن و در واقع من یکی از بهترین قرآن بر سرهای عمرم رو تجربه کردم...
یه حسی بهم می گفت کار تمومه کربلا رو گرفتی خانم!
البته که حسم اشتباه نمیکرد ولی توی محاسباتم یه نکته رو دقت نکرده بودم اون هم اینکه تا محرم و صفر سه، چهار ماه مونده بود و خیلی مهم بود توی این سه، چهار ماه رزقی که خدا برام رقم زده بود رو با سایر کارهام داغون نکنم و از دست ندم که خوب نزدیک اربعین شده بود و علی الظاهر با کارهام رزق کربلام رو از دست داده بود این رو کی فهمیدم ! همه چی طبق برنامه بود و قرار بود ده روز مونده به اربعین راه بیفتیم سمت کربلا ، همسرم طبق برنامه ریزی که کرده بود هزینه ی مورد نیازسفرمون رو کنار گذاشته بود اما بخاطر یک مسئله ی غیر منتظره تمام اون هزینه صرف یه کار ضروری شد و نهایتا سفر به معنی واقعی کنسل شد!
خوب من هم چکار می تونستم بکنم از یه طرف میدیدم که باید اون هزینه میشد از یه طرف هم کربلا پر....
حالا اربعین نزدیک و نزدیک تر میشد وطبق روال همیشه به همسرم مثل هر سال گفته بودن که بیا!
بنده خدا همسرم معذب بود چون میدونست من خیلی وقته منتظر این سفرم...
یعنی وسط یک استیصالی قرار گرفته بود!
حال من هم که دیگه مشهوده بود چی بود!
به همسرم که نمی تونستم بگم نرو...
هر چی بود مشکل از طرف من بود که یا میشد حلش کرد و یا نه!
و قاعدتا خدای خوب ما راه حل مشکلات رو نشون داده... فقط کافیه واقعا و از صمیم قلب بخواهیم....
چه جوری؟! میگم براتون...
ششم ماه صفر بود خواهرم زنگ زد به گوشیم و گفت:...
ادامه دارد.....
#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_سوم
#بر_اساس_واقعیت
اسم یکیشون که مهربونتر بود مهسا و دوستش فریده بود، اینکه چطوری دو تاشون با هم راهی بیمارستان شدن برام عجیب بود!
حال فریده زیاد مساعد نبود، اما مهسا بهتر بود، خانواده هاشون تیپ معمولی داشتن ولی معلوم بود خیلی نگران و مضطرب اند!
هیچ کدومشون با خانوادهاشون صحبت نمی کردن و من فکر میکردم از شدت ضعف و درد هست اما قصه، قصه ی دیگه ای بود...
وقتی به بخش منتقل شدیم ارتباط من باهاشون شروع شد...
ارتباطی که اول همدردی از زجر و دردی بود که کشیدیم اما کم کم رنگ و بوی دیگه ای گرفت!
من خیلی راحت از ماجرای راهی شدنم به بیمارستان گفتم، از اینکه بخاطر خونمون که تنها خونه ی تکی بود با ویو و چشم اندازی خاص، کنار باغ و زمین پر از دار و درخت قرار داشت. و همین کنار باغ بودنش که من یک مزیت میدیدم باعث ورود مار به خونمون شده بود!
از شیشه ی شکسته و بی خیالی و بی تفاوتی که کار دستم داد!
وقتی باهاشون صحبت میکردم احساس کردم یه جوری بهم نگاه می کنن!
جوری که نمیدونم شاید حرفهام براشون خیلی عادی بود یا شایدم نامتعارف یا هر چی...
ولی من به روی خودم نیاوردم و اصولا دختری نبودم که کم بیارم یا خجالتی باشم!
ولی خدایش خیلی ناراحت شدم که چرا وقتی پرسیدم شما چی شد راهی بیمارستان شدید چیزی نگفتند!
انتظار داشتم دست کم یکیشون توضیح بده چی شده!
ولی خوب همیشه اون چیزی که ما انتظارش رو داریم که طبیعتا اتفاق نمی افته! و افراد طبق میل ما رفتار نمی کنن!
هر چند که با نوع رفت و آمدهای خانوادهاشون و حضور چندین باره پلیس و سبک برخوردشون با مهسا و فریده، چیزهایی دستم اومده بود و حدس هایی میزدم که ماجرا از چه قراره!
ولی دوست داشتم خودشون اصل قضیه رو بگن، که بالاخره هم گفتن ولی نه توی بیمارستان ،توی یه شرایط بدتر!
شاید باورتون نشه ولی واقعا دلم براشون می سوخت که چرا جوون ما باید به اینجا برسه؟!
توی اوج شکوفایی... اوج زندگی...
درد عمیق تری به جونم افتاده بود که از نیش اون مار لعنتی بیشتر می سوزوندم و ناگهان توی اون لحظات فکری به ذهنم رسید فکری که عواقب خاصی برای من داشت!
یاد حدیثی از پیامبر(ص) افتادم که افراد به کیش و مسلک دوستانشون هستن!
و مسیری رو میرن که دوستانشون در اون مسیر قدم برداشتن...
تصمیم گرفتم دوستشون بشم تا قدم هاشون رو توی یه مسیر درست بردارن، تا دوباره به ته خطی که فقط شیطان میتونه بچینه نرسن!
غافل از اینکه شیطان برای خود من هم بی برنامه نبود و امان از وقتی که فکر کردیم داریم کار خوبی می کنیم اما حواسمون جمع نبود و از خودِ خودمون غفلت کردیم!
هرچند که در هر زمانی قرار میگیریم مبارزه به نحویست...
توی مدتی که بیمارستان بودم مهسا خیلی پشیمون تر به نظر می رسید!
شاید هم یکی از دلایلی که برای دوستیمون و ادامه ی ارتباط بیشتر با هم ابراز علاقه کرد همین بود!
اما از حالات فریده معلوم بود با اینکه فرصت زندگی دوباره و نعمتی که نصیب هر اشتباه کننده ای نمیشه، بهش داده شده اما باز هم کمی تردید در چهره اش موج میزد!
ولی من عزمم رو جزم کرده بودم که دستی بگیرم و کاری براشون کنم...
وضعیت روحشون خیلی شکننده بود خیلی...
من هم خوب میدونستم توی این موقعیت نیاز به یه حامی عاطفی می تونه خیلی موثر باشه!
و چه حامی عاطفی پایه تر از من که به قول بچه ها هویج بستنی رو تنهایی نمیخورم...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #کنترل_خشم
#فرزند_پروری
#قسمت_سوم
استاد: دکتر سعید عزیزی
3⃣قسمت سوم
✅ 👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
#سبک_زندگی_اسلامی
قسمت سوم : پرخاشگر واقعی کیست؟!!
11.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #کنترل_خشم
#فرزند_پروری
#قسمت_سوم
استاد: دکتر سعید عزیزی
3⃣قسمت سوم
✅ 👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
#سبک_زندگی_اسلامی
قسمت سوم : پرخاشگر واقعی کیست؟!!
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بیراهه
#قسمت_سوم
تا اینجای کار خانواده سجاد ظاهرا نذاشته بودن کسی غیر از نازیلا متوجه بشه حتی مطهره اما خوب این حرفها خیلی زود پخش میشه ونمیدونم چطوری اما مطهره به زور اومد خونه ما و توی اتاقم اینقدر جلوم گریه کرد که دلم براش ریش شد مطهره گفت دلم شکسته چون سجاد اون روز توی کوچه منو دیده و خیلی مودبانه گفته من یکی دیگه رو دوست دارم! آخ که مونده بودم چه کنم راست میگفت مادر ،سجاد من کلی خواستگار رنگ و وارنگ داشتم اما مطهره نه و این منصفانه نبود که بخوام تنها شانس جدی زندگیش رو ازش بگیرم توی یه دو راهی سخت گیر کرده بودم دو راهی عقل و احساس یا بهتر بگم دو راهی احساس و وجدان و بالاخره تصمیمم رو گرفتم و وجدانم بر احساسم چیره شد و به نازیلا گفتم به سجاد بگه من جوابم منفی هست فقط به خاطر دوست عزیزم مطهره و هیچوقت هم اصرار نکنه که از راهم برنمیگردم اما سجاد تا شنیده بود سرخود اومده بود و سر زمین و به پدرم گفته بود من سارا میخوام و منو به غلامی قبول کنید که بابام همونجا گفته بود تو حق دختر کاظم هستی ) مطهره رو میگفت و سجاد هم نا امیدانه یه روز جمعه میاد جایی منتظر میمونه تا منو تنها ببینه و باهام حرف بزنه.اون روز افسرده و غمگین داشتم میرفتم از سوپری روستا وسیله بخرم برای خونه که وقتی پیچیدم توی کوچه یهو سجاد جلوم سبز شد و من هینی از ترس کشیدم و اونم انگار خنده اش گرفته باشه با لبخند و سر به زیر گفت ببخشید ببخشید سارا خانم با اخم خواستم ازش رد بشم که با تته پته گفت بمون سارا ببخشید باید باهات حرف بزنم با اخم برگشتم و گفتم ببخشید چه حرفی؟ من حرفی ندارم با شما بعدش اینجا کوچه است و روزی سه هزار آدم ازش رد میشه با نیشخند گفت شما ببخشید اما محض اطلاع سرکار عرض کنم روستای ما کلا دو هزار جمعیت داره چطور این همه آدم از اینجا رد میشن؟ از شیرین زبونیش خنده ام گرفت اما خودم رو جمع کردم و گفتم من با شما شوخی دارم؟ لبخندش رو جمع کرد و گفت ببخشید شما راست میگید مثلا میخواستم برم اما دلم میگفت بمون و چقدر من محتاج اون کلام بودم!نگاهی به اطراف کردم و دیدم کسی نیست با سر پایین گفتم بفرمایید زود بگید میخوام برم
نفس عمیقی کشید و گفت سارا به من و خودت بد نكن! من عاشقت هستم سارا تو رو خدا خرابش نکن... پریدم تو حرفش و با اخم گفتم به فرض که من بی رحمی کنم و پا روی دل مطهره بزارم اما با خانواده ات که هیچ کدوم راضی نیستن چه کنم؟با خانواده خودم که از وقتی بابا گفته همه شون علم مخالفت بلند کردن چه کنم با قهر خدا چه کنم پرید تو حرفم و صداش بغض دار شد و گفت پس من با دلم چه کنم سنگدل؟! من بدون تو دلم آروم نمیشه...دست و پام شل شده بود اما نه؛ باید جمعش میکردم با اخمی عمیق تر گفتم برید و به زندگی تون برسید آقا سجاد من و شما هیچ سنخیتی با هم نداریم و من علاقه ای هم بهتون ندارم اینو گفتم و سمت خونه پا تند کردم نفهمیدم سجاد چی به سرش اومد ولی واضح بود بدجور دلش شکست!دیگه تنها بیرون نرفتم و چون فصل تابستون بود مدرسه هم نداشتم کلا خونه بودم اما سجاد بیکار ننشست و این بار به تلفن خونه زنگ زد وهربار کسی غیر از من جواب میداد قطع میکرد تا اینکه خودم یه بار جواب دادم که سجاد گفت سارا تو رو خدا قطع نکن به خدا حرف دارم و شروع کرد به صحبت از اینکه چقدر منو میخواد و چقدر خاطرم براش عزیزه و از این حرفا اما من دیگه نباید شل میشدم اشک های مطهره خنجری بود به قلبم به همین خاطر دوباره گفتم نظر من منفیه و دیگه زنگ نزن که اصلا جواب نمیدم و ادامه بدی به شاهرخ (برادر بزرگم میگم مزاحم تلفنی داریم و اونم پیدات میکنه و بد میشه برات و قطع کردم و بعد از اون چند بار دیگه زنگ زد اما جواب ندادم و شیوا خواهر آخریم به بابا گفت مزاحم تلفنی داریم که بابا گفت سارا و شیوا جواب ندن خودش خسته میشه و همینطورم شد و سجاد دیگه زنگ نزد و این بار از طریق نازیلا وارد عمل شد اما من گفتم بهش بگو حرفم عوض نشده گذشت و من به تلاش های جذاب سجاد عادت کرده بودم و روزی هزار بار میگفتم ای کاش مطهره خودش نخواد اما اون جدی بود وچشمش دنبال سجاد، تا اینکه یه روز مادر سجاد اومد خونه مون و من تعجب کردم و یه آن حس کردم برای من اومده و مطهره پشیمون شده اما نه اینطور نبود چون مادرم خیلی تعارف کرد بشینه اما با خنده و شادی گفت برای نشستن نیومدم راستش اومدم بگم برای آخر هفته عقد پسرم سجاده تشریف بیارید تا اسم سجاد اومد خیره شدم توی چشماش که با ذوق و پیروزمندانه گفت دیگه قرار شده خواهر زاده ام مطهره رو براش بگیریم...سریع با ذوقی الکی گفتم مطهره؟ وای خدایا شکرت خیلی خوشحال شدم خاله مبارکه مادر سجاد هم انگار جا خورده باشه از واکنش من با تته پته گفت اره دخترم؛ حالا امروز فردا خود مطهره بهت زنگ میزنه و دعوتت میکنه!
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سیاه_بخت
#قسمت_سوم
آنا محکم زد رو پاش و گفت خدا خیرش نده بابا منو گذاشت پایین و گفت نه تو پاره تن منی هر جا هم برم برمیگردم پیشت دلم آروم شد و رفتم جلو تلویزیون دراز کشیدم و کارتون تگاه کردم اما گوشامو تیز کرده بودم ببینم بابام چی میگه آنا چایی ریخت و اورد برای بابا و گفت چی شد بابا اروم طوری که من نشنوم گفت رفتم به خانواده اش گفتم چی شده باورشون نمیشد تا اینکه خواهرش گفت اره همچین موضوعی هست دیگه بقیه رو سپردم به خودشون و گفتم من اقدام میکنم برا طلاق و برید جهیزیه اونو جمع کنید ببرید من تو اون خونه پا نمیزارم آنا گفت خدا لعنتش کنه که این بچه رو تو رو دربدر کرده.اخر هفته رسید و همه عموها و عمه ها قرار بود بیان خونه آنا از صبح آنا مشغول پختن و تمیزکاری بود منم یه گوشه از حیاط،نشسته بودم و با خاک بازی میکردم بعد از ظهر بود که عمه بزرگم با بچه هاش اومدن دوتا پسر و ۷،۹ ساله داشت و یه دختر ۳ ساله تو حیاط پشت درختها خودمو قایم کرده بودم و داشتم بازی میکردم دلم نمیخواست منو ببینن داشتم از پشت درخت بچه هاشو نگاه میکردم که چقد خوشحال بودن و کنار مامانشون بودن و هر لحظه هر کاری داشتن راحت به مامانشون میگفتن یکی گرسنه بود راحت میگفت یکی اسباب بازی میخواست یکی خوابش می اومد با حسرت بهشون نگاه میکردم من موقعی هم که مامان داشتم مجبور بودم خودم کارامو بکنم عمه تو حیاط کمک آنا میکرد
یهو متوجه من شد پشت درختا گفت عه مهرنازم اینجاس پس مامان و باباش کجان سرمو انداختم پایین و با خاکها خوودمو مشغول کردم آنا خم شد. سمت عمه و آروم گفت ماجراش زیاده بلاخره کار خودشو کرد عمه گفت چی شده مگه،باز دعوا کردن؟آنا گفت نه اینبار کار خیلی بیخ پیدا کرده عمه ناراحت نگاهی سمت من کرد و گفت گناه این بچه چیه اخه در زدن و عمه کوچیکه وزن عمو و بچه هاشونم اومدن و تا شب تو خونه غلغله شد دلم نمیخواست منو ببینن نگاههاشون پر ترحم بود حس تنهایی و بی کسی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد
دلم میخواست فرار کنم از اون جمع بلاخره بابا اومد و با خوشحالی دوییدم سمت. بابا و خودمو چسبوندم بهش
از کنار بابام تکون نخوردم بحثها کم کم رفت سمت خونواده ما و تصمیم بابام برای طلاق عموها و شوهر عمه هام هر کدوم حرفی میزدن عمه هام اصرار داشتن که حتما طلاقش بده هزار تا بهتر از اونو برات میگیریم هر لحظه غم من بیشتر میشد از تصور اینکه دیگه مامانم و نمیبینم و به خونه برنمیگردیم دلم داشت از جا کنده میشد.آقاجون متوجه حال من شد و یهو وسط بحث بلند شد و رو به من گفت پاشو بریم پشت بوم ببینیم کفترها اومدن دونه بخورن از اینکه تو اون جمع یکی حواسش بهم بود خوشحال شدم و زود بلند شدم و دست آقاجونو گرفتم و رفتیم بالا پشت بوم آقاجون با هر چیزی سعی داشت منو سرگرم کنه عمه ها و عموهام رفتن و خونه بهم ریخته رو گذاشتن برای آنا بابا بلند شد و کمک آنا خونه رو جمع و جور کرد و جا انداخت و خوابیدیم چند روزی گذشت و من خونه انا بودم کلافه شده بودم و بهونه گیر سر هر چیزی کلی گریه میکردم آنا سعی میکرد سرگرمم کنه اما زیاد موفق نبود بابا به شدت عصبی و کم طاقت شده بود با کوچکترین ناراحتی من از کوره در میرفت و داد و بیداد راه مینداخت بابایی که من قبلا میشناختم به کل عوض شده بود و این رفتارش باعث استرسم میشد همش حس میکردم میخواد منو تنها بزاره و بره
صبح که میخواست بره سر کار با گریه بدرقه اش میکردم و تا وقتی بیاد همش دم در بودم و منتظر و هزار بار از آنا میپرسیدم کی میاد همش ترس اینو داشتم که یه وقت نیاد و من اونجا بزاره و بره دیگه مهرناز سابق نبودم از همه چی میترسیدم همش تو ذهنم هزار جور سناریو می اومد در مورد زندگیمون گوشه گیر شده بودم و ترجیح میدادم برم یه گوشه و چادر آنا رو بکشم رو سرم و خیالپردازی کنم من تو اون سن اندازه ده سال بزرگتر شدم یاد گرفتم حرف نزنم ،شکایت نکنم چون با اولین شکایتم بابا از کوره در میرفت و شروع به بد و بیراه گفتن به مامانم میکرد همه خوشحال بودن که من عادت کردم من خوب شدم آنا که گاهی با عمه ها حرف میزد میگفت مهرناز الان خیلی آرومتر شده دیگه عادت کرده به اینجا چند ماهی گذشت و من همچنان خونه آنا بودم و هر روز بیشتر از قبل تو خودم غرق میشدم دنیای خیالی که برا خودم ساخته بودم خیلی بهتر از دنیایی بود که توش بودم
رفت و آمد عمه ها به خونه زیاد شده بود و پچ پچ ها شروع شده بود یه روز آنا اومد زیر چادرم و گفت میدونی میخواییم برات یه مامان جدید بیاریم نگاهی بهش کردم و گفتم پس مامان خودم چی شدگفت این جدیده مهربونه باهات بازی میکنه..نمیدونم چرا با شنیدن این حرفها دلم هری ریخت پایین آنا لپمو بوسید و بلند شد و رفت