#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_ویکم
گفت: رضوان من خودمم خیلی موافق نیستم ولی سودابه میگه حیفه!
میگه توی این دور و زمونه آدم خوش ذوق و خوش تیپ و پولدار کمه!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: عاکفه تو میخوای باهاش زندگی کنی یا سودابه!
بعد هم مگه زندگی فقط پول و تیپ و قیافه است!
اگه اینجوریه پس چرا خیلی از افرادی که بی گدار به آب می زنن و فقط همین ملاک ها رو دارن و با آدم های خوشتیپ و پول دار و خوش ذوق ازدواج می کنن بعد از یه مدت طلاق میگیرن و قریب به اتفاق علت اصلی جدایشون رو نداشتن اخلاق مطرح می کنن خانم!
ضمن اینکه حالا گیرم بگی اخلاقم داره که با توجه به همون یکبار دیدن من با ایشون، البته جای بسی تحقیق لازمه...!
سرش رو انداخت پایین و با یه حسرتی گفت: تو میدونی که من بابام رو زود از دست دادم...
من میخوام با یکی زندگی کنم تکیه گاهم باشه کمکم کنه رشد کنم، پیشرفت کنم، واقعا هم برام پول و قیافه مهم نیست!
به نظر خودم هم عقلانی نیست بخاطر همین می خواستم با تو مشورت کنم...
خیلی جدی گفتم: کاری که فکر می کنی عقلانی نیست رو هیچ وقت انجام نده حتی اگه دلت رو برد!
چون دل تابع عقل نیست، تابع چشم!
حرف حساب هم اینکه عاقلانه انتخاب کنیم عاشقانه زندگی...
آه عمیقی کشید و نگاهش رو داد سمت آسمون و گفت: این قضیه که از نظر من منتفی شد اما رضوان نمیدونم به چیزی میخوام می رسم یا نه!
به شوخی گفتم: الان منظورت شوهره خیلی نگران نباش نمی تُرشی!
با اخم نگاهم کرد و گفت: خیلی بدجنسی!
نه دیوونه منظورم اهدافمه!
یادم افتاد یه بار محمد کاظم یه حدیث خیلی انگیزشی از امام زمان برام گفت که خیلی حالم رو خوب کرد دیدم دقیقا جاش همینجاست که کمی حال خوب به عاکفه بدم تا از این فضا بیاد بیرون...
گفتم: عاکفه به قول امام زمانمون(علیه السلام):
اگر (واقعا) چیزی را بخواهی آن را خواهی یافت.
لبخندی نشست روی لبش و چند لحظه ای ساکت شد...
بعد انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: راستی چه خبر از کار جدیدت؟ خوبه ؟ راضی هستی؟
براش توضیح که دادم خیلی ابراز احساسات کرد که چقدر خوب و عالی، وقتی موضوع پژوهشیم رو که فهمید حسابی ذوق زده شد و با حالت خاصی گفت: کاش می تونستیم با هم روی این موضوع کار کنیم! ولی حیف من نمی تونم...
از نوع صحبت هاش متوجه شدم دیگه نمیخواد پیش آقای سلمانی بره سرکار البته طبیعی بود و حق داشت! بهش گفتم: قول نمیدم ولی اگر بخوای با خانم عزیز الهی صحبت کنم که بیای با هم کار کنیم...
انگار دنیا رو بهش داده باشن خیلی خوشحال شد
بعد دستم رو محکم گرفت و گفت: خیلی عجیبه رضوان دنیا رو می بینی چه جوریه!
تا چند وقت پیش تو منتظر خبر من برای کار بودی، امروز من منتظر خبرت قراره بمونم...
چیزی نگفتم فقط لبخند زدم ولی وقتی خوب که به جمله اش فکر کردم دیدم مصداق جمله ای که آقامون امام علی گفتن: که دنیا مثل مهمانیست شبی را در جایی میگذراند و صبح کوچ میکند!
دیروز پیش عاکفه، امروز پیش من، و فردا جایی دیگه...
ادامه دارد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_ویکم
چند تا آقا از جلومون رد شدن بخاطر همین من ساکت شدم...
سکوت من باعث شد مهسا حرف بزنه...
گفت: با داشتن خواهر میشه باهاش حرف زد ، حرفهایی که هیچ کجا نمیشه گفت!
بعد خودش با تاکید سرش گفت: البته خوب شاید همه ی خواهرها هم اینجوری نباشن ولی هما من میخوام با تو حرف بزنم و بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف من باشه ادامه داد : راستش... راستش الان که دیگه فریده ای نیست طبیعتا داریوش هم نخواهد بود، با مردن فریده عملا برای من داریوش هم مرد!
نگاهش رو به آسمون دوخت ادامه داد و چه بهتر که توی زندگی من داریوش نباشه!
من چون هیچی از ماجرای داریوش نمیدونستم واقعا نظری نداشتم که بدم!
اینکه این آقا کیه و توی زندگی مهسا چکاره بوده برام مبهم بود! می خواستم بپرسم که اصل قضیه چیه؟!
اماجملات پر قدرت بعدی که مهسا گفت مجالی برای پرسیدن این حرفها نگذاشت...
با حالی بین انگیزه برای جبران گذشته و امید به یه مسیر جدید ادامه داد: من درستش می کنم...
همه چیز رو...
خوشحال بودم اینقدر انگیزه گرفته، اما از لحن کلامش کمی هم نگران شدم چون احساس کردم که دنباله اینه یک شبه همه ی گذشته اش رو میخواد جبران کنه، اما من میدونستم این مسیر پلکانیه و طبق قاعده گام به گام باید نقص ها و ضعف ها رو شناخت و جبران کرد و یکدفعه توقع خوب عالم شدن رو داشتن جز بدترشدن ماجرا کمکی نمی کنه!
این مساله خیلی برام واضح بود که حتی تعمیر یه دستگاه خراب دست کم، هم زمان می بره ،هم باید يه سری قطعات کلا عوض بشه تا راه بیفته، حالا چه برسه به اینکه يه آدم تصمیم بگیره يه تغییر اساسی برای راه اندازی دوباره اش داشته باشه!
بالاخره شوخی که نبود!
قرار بود يه زندگی زیر و رو بشه!
ولی باید حواسم می بود برای من هم این نگرانی، تله ی حمله ی شیطان از جلو نباشه که من رو هم نا امید کنه که نمیشه، این مسیر هر چند با بالا و پایین هاش روشن بود...
بعد از ماجرای گلزار شهدا و حرفهایی که بینمون رد و بدل شد ارتباط من و مهسا خیلی بیشتر و عمیقتر شد. اوایل خیلی این رابطه برای من سخت بود چون تفاوتهامون زیاد بود.
اما کم کم شبیه هم شده بودیم. یعنی درست بخوام بگم مهسا شبیه ما شده بود. از تفکرش گرفته تا تیپ و پوشش. هرچند طول کشید و زمان زیادی برد اما بالاخره به قول پیامبرمون(ص) شبیه دوستایی که باهاشون می چرخید داشت می شد...
شاید بیش از چندین ماه گذشته بود که دم دمای عصر بود که مهسا بهم زنگ زد. از تن صداش معلوم بود حالش مثل همیشه نیست!
اولش که نمی خواست چیزی بگه اما بعد از اصرار من شروع کرد مبهم صحبت کردن!
حرفهایی که رنگ و بوشون از مشکلی حکایت میکرد اما علتش مشخص نبود!
در نهایت دیدم هیچی از حرفهاش نفهمیدم!
گفتم مهسا به قول بچه ها، فارسی حرف بزن ببینم مشکل چیه؟!
من که تا خودت نگی علم غیب ندارم بتونم کمکت کنم!
نکنه هنوز با من رودربایستی داری خاااانم؟
بالاخره زبون باز کرد و گفت:...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩