eitaa logo
خانواده آرام
15.8هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
11 فایل
روانشناسی دینی جهت رزرو تبلیغ محدود و گسترده ( @sadateshonam )
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: نه محمد کاظم ترجیح میدم همین جا خونه ی مامانم نهار بخوریم! با حالت خاصی از پشت گوشی گفت: رضوان ممکنه از دستت بره بعدا حسرتش رو بخوریا! از ما گفتن فرصت ها مثل ابر میگذرن نگی نگفتیا نفس خانم! مونده بودم توی حالت برزخ ... اگر می گفتم باشه که یعنی رسما اوکی دادم و راضی هستم ماموریت بره! اگر می گفتم نه بالاخره توی این چند روز مخم رو میزد و راضیم میکرد و میرفت اونوقت من میموندم و حسرت نرفتن! بعد از یه مکث طولانی گفتم: باشه میام فقط رستوران بردنت که مثل چلو مرغ شب های قبل از عملیات نیست که ان شاءالله ! خندش گرفت و گفت: بپوش که ده دقیقه ی دیگه جلوی در خونه ام.... از مامانم عذر خواهی کردم اما توضیح ندادم که قضیه چیه فقط سر بسته گفتم مامان شما با نوه ی گلت بازی کنین، من و محمد کاظم زود بر می گردیم. بنده خدا گفت: نهار پس چی ؟ گفتم: محمد کاظم گفت یه کاریش می کنیم... آماده رفتم جلوی در ایستادم... دل تو دلم نبود... یعنی ایندفعه کجا میخواد بره ماموریت! چند روزه است؟ داشتم توی ذهنم با خودم کلنجار می رفتم که اگر اینبار توی جواب دادن بپیچونتم خودش میدونه! آخه چقدر من باید حرص بخورم... پنج سال ازدواج کردم به اندازه ی پنجاه سال توی زندگی استرس و حرص و جوش خوردم..‌‌. نفس عمیقی کشیدم و همینطور دیوانه وار جلوی در قدم میزدم و در حالی که با خودم مدام حرف میزدم یه مسیر تکراری رو می رفتم و برمی گشتم که یکدفعه با صدای ترمز شدید میخکوب شدم! بعله حضرت آقا بودند با چهره‌ای شاد و بشاش! با حرص نشستم توی ماشین و بدون اینکه نگاهش کنم در رو محکم بستم! گفت: یا الله سلام علیکم بر رضوان دنیای من.... مختصر گفتم: سلام... مثل همیشه که اینجور مواقع می خواست دل من رو نرم کنه به شوخی گفت: بیا نگاه کن مردم زنشون رو میبرن رستوران ، شوهراشون رو حلوا حلوا میکنن که چه مرد خوبی داریم! اونوقت من زنم میخواد بزنتم که می خوام ببرمش رستوران! حرفی نزدم فقط چشمام رو ریز کردم و بهش خیره شدم... با دیدن چهره ی من، به حالت تضرع خاصی دستهاش رو برد بالا و گفت: یا ابوالفضل خودت بهم رحم کن! که از حالتش خندم گرفت... از خندم ذوق کرد و گفت: این درسته خانمم! بعد هم در حالی که راه افتاد ادامه داد: واقعا مگه اینکه حضرت ابوالفضل کار رو درست کنه! کمتر از چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که با بغض گفتم: محمد کاظم میشه رستوران نریم من اصلا دلم نمیخواد بریم رستوران! بعد هم اشک هام ریخت... یه دستش به فرمون ماشین بود، اون یکی دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: باشه خانمم هر جا تو بگی میریم فقط قول بده گریه نکنی! قراره مثل همیشه یه حال خوب یادگاری بمونه! ولی مگه این بغض لعنتی می گذاشت که من جلوی خودم رو بگیرم! هم اون میدونست ماجرا چیه، هم من! ولی به روی خودش نیاورد خیلی مثلا پر انرژی گفت: خوب حالا که قراره رستوران نریم پس بیا بریم همون ساندویچی که اولین بار با هم توی دوران نامزدیمون رفتیم! برای اینکه دوباره اشک هام جاری نشه، فقط سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم... رسیدیم اما چه رسیدنی...! ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
رفتیم داخل موکب که استراحت کنیم... فضای بزرگی بود که خانم ها از آقایون کاملا جدا بودند، پر از پتو و بالش ، تعداد کمی زائر داخل بود ، چون تقریبا نصفه شب بود چند تا خادم خانم سریعتر از ما اومدن و تشک و پتو رو پهن کردن که ما چند نفر استراحت کنیم.... با دیدنشون آدم در مقابل این عظمت روحی احساس خجالت می کرد واقعا... حس خیلی خوبی داشت که قرار بود بعد از چند شب مثل آدم درست بخوابیم ، مثل آدم بخوابیم که نه ! در واقع مثل جنازه بیهوش بشیم 🙃 و دقیقا همین اتفاق افتاد و من با محمد حسین و عارفه زهرا کمتر از ثانیه ای خواب رفتیم... با صدای اذان صبح بلند شدم ، چون تونسته بودم راحت استراحت کنم احساس میکردم زندگی بهم تزریق کردند! نگاهم به بچه ها که راحت خوابیده بودن افتاد به خودم نهیب زدم: اگر اینهمه عجله نکرده بودی و کمی بین راه استراحت می کردیم و کمی به فکر شاد کردن دل امامت بودی تا دل خودت، شاید الان هنوز توی کربلا بودیم! شاید نماز صبح رو بین الحرمین می خوندیم.... نفس عمیقی رها میشه توی فضا و به خودم یادآوری می کنم: هنوز فرصت جبران هست، سفر کربلا رو باید توی ذهن بچه ها شیرین ترین سفر کنم... اینطوری دل امامم هم شاید از من راضی میشد... با همین حال بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را خوندم بعد رفتم بیرون که ببینم قراره چکار کنیم حالا همه بیدار شده بودند و مهیا اما راننده هنوز خواب😶 هوای دم صبح وسط بیابون خیلی دلپذیر بود و نسیم خنکی می وزید... چند قدمی توی بیابون راه رفتم و آروم توی ذهنم زمزمه میشد .... نسیمی جانفزا می آید... بوی ‌کربُ بلا می آید... توی همین حال و هوا بودم که کم کم خانم های عرب خادم هم دست بکار شده اند و نان محلی می پختند خیلی صحنه ی قشنگی بود... بساط صبحانه که اصلا به شکلی بود که وضع روحی هر فردی رو به اعلی ترین درجه ی دوپامین می رسوند (دوپامین هورمونیه توی بدن که مسئول سطح انرژی و شادیه،هر چی بیشتر ترشح بشه انرژی و انگیزه بیشتر😇 ) داخل سینی های گرد استیل که برای زائرها می آوردن هر چی که فکر کنید بود ! از انواع مربا و حلوا و تخم مرغ و پنیر و شیر گرفته تا فلافل و زیتون و پرتقال و خلاصه معنی اینکه هر چه داشتند در طبق اخلاص گذاشتند رو خوب میشد دید و حس کرد... دیگه محمد حسین و عارفه زهرا هم بیدار شده بودند و الحمدالله چون استراحت کرده بودند خیلی سر حال بودن ... صبحانه هر کدوم یه دونه تخم مرغ محلی با یه نون تازه و داغ براشون آماده کردم ... دیدن تکاپوی خادم ها که تلاش میکردن و سنگ تموم می گذاشتن برای بچه ها جالب و جذاب بود! فکر میکنم ساعت شش، یا هفت صبح بالاخره راه افتادیم و سه چهار ساعت بعد مرز چزابه رسیدیم... از مرز که رد میشدیم تمام سرباز ها و پاسدارها که اونجا بودن با یه حالت خاص و عرض ارادت از زائرها استقبال میکردن و می گفتن شما زائراهای حسین(ع) بودید... اما شاید درست تر این بود آنها مقرب تر بودند به آقایمان حسین(ع) ! به قول یکی از اساتید خوبمون که می گفت: درست شبیه «ایمان» که درجات و مراتبش، باهم فرق می‌کنند؛ مقام عزاداران حسین علیه‌السلام نیز، باهم مساوی نیست! هر چه عزادار؛ ـ مقامِ امام، ـ رابطه‌ی خودش با امام، ـ علّت قیام امام، و نقش عزاداری در تحکیم ارتباط او با امام را بیشتر بشناسد؛ مقامش در نگاه خدا بالاتر، و میزان نزدیکی و قُرب او به امام حسین علیه‌السلام بیشتر خواهد بود.... درست مثل همین سربازها و موکب دارانی که دور از کربلا اما نزدیک و مقرب امام حسین(ع) بودند.... مطلبی که من در این سفر هر چند به سختی اما خوب درک کردم و به این نتیجه رسیدم و در نهایت میدانستم باید👇 پایان این سفر، آغازی باشد برای شروعی دوباره.... والعاقبه للمتقین 🔮 @gamegahanbine 🪩
که یه اتفاق مثل امروز برام تکرار نشه! با همین حال خراب که حین تحلیل کارهای خودم بودم و از ساختمان خارج شدیم، که مهسا از پشت سر دستم رو گرفت و گفت: هدی صبر کمی آروم تر برو! عصبانی نگاهش کردم و اومدم یه چیزی بهش بگم که فریده با همون تیپ افتضاح سرش رو از پنجره ی طبقه ی سوم آورد بیرون و داد زد مهسا ببخش باور کن با مهری شرط بندی کرده بودیم بعدا برات توضیح میدم! با حرص یه نگاهی به فریده کردم و یه نگاهی به مهسا! و با همون سرعت خودم رو ازشون دور کردم حالا از یه طرف توی دلم می گفتم مهسا رو رها نکنم که تنها بشه و بره سمت فریده، اون هم داخل اون خونه ای که بیشتر شبیه کاباره بود تا خونه! از یه طرف هم از دستش عصبانی بودم چون بخاطر مهسا تا این مکان رفتم و با خودم فکر میکردم واقعا اگر اتفاقی توی اون خونه برام می افتاد کی باید جواب میداد! چی باید جواب میداد؟! یه چیز دیگه هم بود که مثل سنگ راه گلوم رو سد کرده بود! اون هم اینکه دلم از این همه گناه گرفته بود... دوست داشتم فریاد بزنم... دیدن دختر ها و پسرهایی هم سن خودم ولی توی بدترین حالت ممکن که بعدش جز پشیمونی همسفری ندارن عجیب بهم ریخته بود! وقتی خیالم راحت شد از اون آپارتمان کذایی، حسابی دور شدم نشستم کنار جدول های خیابون... برام مهم نبود اطرافم چه خبره... زدم زیر گریه.... تا مهسا خودش رو بهم رسوند اومد نشست کنارم، با شرمندگی گفت: ببخش هدی... تقصیر من شد، من اشتباه فکر کردم باور کن نمیدونستم این یه شوخیه... نگاهم رو که با اشک قاطی شده بود خیره به چشمهاش متمرکز کردم و با عصبانیت گفتم: مهسا این یه شوخیه! اینکه یه عده دختر و پسر جووون توی اون خونه دور هم جمع شدن و معلوم نیست الان توی چه حالین؟! میگی یه شوخیه! حرفی برای گفتن نداشت و تنها سرش رو انداخت پایین... بعد از یه مکث طولانی بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: منم تا چند وقت پیش توی جمع همین آدم ها بودم... همین آدم هایی که تو برای چند لحظه اونجا موندن و دیدنشون حالت اینجوریه! هدی من از اون جمع جدا شدم، ولی نمیدونم جمع دیگه ای هست باهاشون باشم یا باید تا آخر تنها بمونم؟! نمیدونم امیدی بهم هست یا نه...؟ از شنیدن حرفهاش یه کم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: حتما امیدی هست حتما! ولی به من هم حق بده مهسا! من هنوز از این اتفاق شوکه ام! بعد هم با همون حال ادامه دادم: مهسا میگم به نظرت الان بهتر نیست به جای این حرفها بریم به نگهبانی شهرک بگیم یه کاری کنه این بساط جمع بشه؟! مهسا ساکت شد... احساس کردم این سکوت یعنی من موافقم، شاید چون طعم چنین جمعی رو چشیده بود راضی بود کسی این بساط رو جمع کنه تا اتفاقاتی که برای خودش افتاده برای شخص دیگه ای نیفته! همراه هم شدیم و رسیدیم به نگهبانی... آقای میانسالی داخل کانکس بود. من شروع کردم حرف زدن وقتی ماجرا رو بهش گفتم تنها جمله ای گفت این بود: دنبال دردسر نباشین! ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
پرید تو حرفم و با اخم و جدی گفت چی میگی سارا؟! دختر پاشو! به سرعت رفتیم دکتر عمومی و اونم یه بررسی کرد و گفت اینها جوش های آکنه ای هستن و از صد نفر یه نفر اینطوری میشه و دارو داد و برگشتیم خونه و دو سه روزی از قرص ها خوردم اما تقریبا اصلا فایده که نداشت هیچی تازه بدبختی اصلی شروع شد و احساس کردم زیر پوستم سفت شده و توی صورتم جوش های بزرگ تری بیرون میزدن! وای این آخر رنج بود و احمد با اینکه چیزی نمیگفت اما مطمن بودم کفریه! احمد روزی دو هزار بار از صورت و زیبایی من که مورد پسندش بود حرف میزد و تعریف میکرد و حالا همونم از دستش رفته بود!حال روحی منم نابود بود و مونده بودم چه کنم.توران هم کم و بیش چند بار اومد پیشم و معلوم بود دستپاچه است اینکه صورتم اینطوری شده اما همش میگفت نگران نباش خیلی از مشتری هام اینطوری هستن دارو های دکتر رو بخور خوب میشی.دیگه در شرف ازدواج علیرضا برادرم هم بودیم که بابام اومد خرم آباد دنبالم که بریم شهر خودمون اما تا صورتم رو دید جا خورد و گفت بابا چی شده‌؟! چشمام نمناک شد و گفتم دکتر میگه آکنه است! بابا هم گفت زود بریم شهر خودمون و اونجا میبرمت دکتر پوست خوب اما احمد مخالف بود با بابا برم و هرچند جلوش میگفت برو اما تو خلوت خودمون میگفت نرو تا با هم بریم و از طرفی مادرم وقتی ما می‌خواستیم بیاییم خرم آباد با احمد شرط کرده بود که سارا رو پونزده روز قبل از عروسی بفرست بیاد کمکم و احمد هم قبول کرده بود! بالاخره صبح که احمد رفت سر کار شاهین و توران دوتاشون اومدن پیشم و گفتن با پدرت برو ما احمد رو راضی میکنیم و من دلم آشوب بود و دوست نداشتم احمد رو دلگیر کنم اما خوب از طرف دیگه ای دلمم برای مادرم میسوخت که دست تنهاست و روی کمک من حسابی فکر کرده بود به همین خاطر با دو دلی با بابا همراه شدم و سمت شهر خودمون رفتیم و همش نگران واکنش احمد بودم که وقتی رسیدم خونه بابا، مامان تا صورتم رو دید خودش هم جا خورد و زد به صورتش و گفت خدا مرگم بده دختر چرا اینطوری شدی؟! داغ دل خودم کم نبود سخنان مادر بدترش کرد و هق هقم بلند شد که بعد از چند دقیقه انگار متوجه شده باید بهم روحیه بده دستی به سرم کشید و گفت نگران نباش مادر خوب میشی! شب اون روز زنگ زدم به خونه مون توی خرم آباد اما احمد جواب نداد و دل نگران شدم به خونه توران زنگ زدم که گفت احمد اینجاست و گفتم گوشی رو بهش بده که شنیدم از اون ور گفت بگو میرم خونه بهت زنگ میزنم! انگار برای شام رفته بود خونه شاهین. تقریبا تا اخر شب منتظر بودم احمد زنگ بزنه که نزد و با اشک خوابم برد. مطمن بودم از دستم ناراحت شده و منم طاقت دلخوری احمد رو نداشتم. از اون روز دو روز دیگه ام گذشت و نه من زنگ زدم بهش نه اون زنگ زد من دلشکسته بودم و اونم همینطور تا شب سوم دیگه طاقت نیاوردم و زنگ زدم که احمد با دلخوری جواب داد و گفتم چرا سراغم رو نگرفتی؟ که گفت دلخورم! تو زن منی چرا به حرف توران و شاهین و بابات پاشدی رفتی؟ مگه من نگفتم بمون با هم بریم و خلاصه کلی بحث کردیم و با قهر دوتایی قطع کردیم. من واقعا احمد رو عاشقانه دوست داشتم و این طرز برخورد ناراحتم کرد ولی هنوز منتظر بودم بیاد و روی ماهش رو ببینم‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
عموهام جمع بودن و یه آقایی هم که نمیشناختم مشغول سابیدن دوتا چاقوی بزرگ بهم بود مژگان گفت خودشون بلد نیستن یه گوسفند سر ببرن رفتن قصاب آوردن و نیشخندی زد و نگاه به زن عمو کرد زن عمو گفت مگه شما خودتون سر میبرین مژگان با افاده گفت آقای من تو این جور کارا خیلی زرنگه من که از پشت پنجره نگاه میکردم سر بریدن گوسفند و دیدم و دلم ریش شد خون که جهید بیرون جیغ محکمی کشیدم مژگان که ترسید از جیغ من محکم زد تو سرم که زهر مار چخبرته عمه بزرگم و زن عمو که شاهد این کار مژگان بود اومدن منو بغل کردن و گفتن این چه کاریه با بچه میکنی عمه رفت جلو روی مژگان وایساد و گفت بار اخرت باشه رو این بچه دست بلند کنی محکم زن عمو رو بغل کردم و اشکام شدت گرفت انگار حامی پیدا کرده باشم مژگان دستپاچه گفت وا مگه چی گفتم یه لحظه ترسیدم عمه گفت برا چی میزنی تو سر بچه مژگان که دید کار و خراب کرده از در کولی بازی وارد شد و شروع به داد و بیداد کرد که دستمزد من اینه صبح تاشب این بچه نقق نق و رو باید تر و خشک کنم اینم دستت درد نکنه هست هر مادری بچه خودشو تنبیه میکنه کم کم به صدای مژگان همه اومدن تو اتاق عمه صداش و بالا برد و گفت از اول میدونستی این بچه هم هست میخواستی قبول نکنی عمو رضا اومد تو و داد زد تمومش کنید اون پیر زن اونجا رو به قبله افتاده شماها اینجا صداتونو انداختین رو سرتون.همه ساکت شدن و مژگان با اخم یه گوشه نشست و منو کشید و برد پیش خودش از پنجره نگاهم به حیاط بود که بچه ها داشتن بازی میکردن حوصله ام سر رفته بود نگاهی به مژگان کردم چشماشو بسته بود آروم از کنارش بلند شدم دیدم اتاقی که آنا اونجا بود درش بازه رفتم از گوشه در نگاه کردم آنا چشماش بسته بود عمه جواهر بالا سرش نشسته بود و قرآن میخوند متوجه من شد و اشاره کرد برم تو رفتم تو اتاق و کنار آنا نشستم عمه نگاهی بهم کرد و گفت خوبی با سر گفتم آره اشاره کرد دست آنا رو بگیرم میترسیدم آنا خیلی لاغر و ضعیف شده بود پوستش شل شده بود اما دستمو دراز کردم و دست آنا رو گرفتم که آروم چشماشو باز کرد و نگاهم کرد لبخند تلخی بهم زد و با صدای خیلی ضعیف بهم گفت مهرنازمادر تویی بیا نزدیکتر ببینمت خودمو کشیدم یکم جلو آنا با چشمهایی که یه لایه اشک روشو گرفته بود نگاهی بهم کرد و گفت برا خاطر تو همیشه دستم به دنیا درازه اون موقع معنی حرفش و نفهمیدم عمه جواهر گریه اش گرفت و بلند شد و رفت صدای مژگان اومد که منو صدا میزدبلند شدم که برم آنا محکم دستمو گرفته بود گریه ام گرفت هم میترسیدم هم ناراحت بودم دستمو کشیدم و رفتم سمت پذیرایی مژگان با حرص دندوناش و بهم فشار میداد و نگام میکرد حسابی ترسیده بودم که عمه جواهر اومد بغلم کرد و گفت چیکار به بچه داری تو اتاق پیش ما بود مژگان رنگ عوض کرد و گفت نگران شدم ندیدمش صدای مردها از تو حیاط می اومد که داشتن گوشت و تقسیم میکردن و آتیش راه انداخته بودن مژگان نتونست جلوی ولع خودشو بگیره و اومد از لای پنجره نگاهی به بیرون کرد و اروم گفت عجب کبابی بخوریم امروز من که قبل اینم پرخوری و طمع به غذای مژگان و دیده بودم واکنشی نشون ندادم اما فائزه دختر عموم که اون موقع ۱۲ سالش بود خنده ای کرد و گفت زن عمو انقد کباب دوس داری که اینطوری چاق شدی مژگان نگاه با حرصی بهش کرد و رفت نشست.گوسفند و کباب کردن و همه خوردن اما من نتونستم بخورم همش قیافه گوسفند جلو چشمم بودمژگان سهم منو هم خورد رفتارش بقدری بد بود که زن عموهام چند سیخ دیگه هم بهش جیگر دادن بعد ناهار مژگان رفت تو حیاط سراغ باقی لاشه گوسفند هر چی بابابهش گفت برو تو کار تو نیست گوش نداد و گوشه حیاط سیرابی هم درست کرد عمه ها و عموهام نوبتی میرفتن بالا سر آنا آقاجون خیلی پریشون بود و ناراحت عصر اون روز هم مهمون زیاد اومد برای عیادت آنا زن عموها از مهمونا پذیرایی میکردن بعد شام مژگان حالش خراب شد و یکسر بالا میاورد عمه جواهر با حرص نگاهی بهش کرد و رو به زن عمو گفت از بس گشنه بازی در میاره نمیدونم اینوداز کجا پیدا کردن بابا مجبور شد مژگان و ببره درمانگاه تو اون حال بدش بازم بیخیال من نمیشد و اصرار داشت منم برم بابا داد زد سرش که چیکار به اون داری اخه تو بابا و مژگان رفتن انگار از قفس آزاد شده بودم رفتم تو اتاق آنا آقاجون اونجا بودآنا نفسهاش خیلی تند شده بود آقاجون با انگشت گوشه چشمش و پاک میکرد و قربون صدقه اش میرفت عمه اومد تو اتاق و رو به آقاجون گفت با مهرناز برید بیرون باید جاشو عوض کنیم آقاجون با دستای لرزونش دستمو گرفت و رفتیم تو حیاط رو فرش کهنه ای که آنا پهن کرده بود رو تخت چوبی نشستیم.آقاجون دستشو دراز کرد و دستمو گرفت گفت زن بابات اذیتت نمیکنهدمنظورش از زن بابا رو نفهمیدم و نگاهی بهش کردم