#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوازدهم
محمد کاظم آدرسی بهم داد و گفت : فردا برو اینجا بعد هم بگو از طرف آقای فلانی اومدم خودشون راهنماییت می کنن...
با حالت خواهش گفتم: آقاااا نمیشه باهم بریم ؟
یه نیمچه لبخندی زد و گفت: والا من حرفی ندارما فقط اینکه اونجا همشون خانم هستن، من کجا بیام!
با این حرفش کلی خوشحال شدم و گفتم: وای جدی چقدر خوب! بعد یه لحظه جدی شدم و با شیطنت گفتم: رفیق شما که آقا باشن چطوری بین این همه خانم آشنا دارن!!!
همینطور که داشت بلند میشد تا با مبینا بازی کنه چشمکی زد و گفت: خانم، ما رفیق ناباب نداریم مدیرش خانمشه!
با حرفهای محمد کاظم حالا خیالم راحت تر بود و با یه شور و شوق عجیبی آدرس رو از محمد کاظم گرفتم...
خدا میدونه تا فردا دل توی دلم نبود خیلی دوست داشتم زودتر این مجموعه ای که انتخاب محمد کاظم بود رو ببینم!
و طبق قاعده ای که وقتی دوست داری زمان زودتر بگذره ساعت آهسته آهسته و خرامان خرامان میگذره و قشنگ جون به لب میشی !
اما خوبیش اینه که میگذره....
فردا صبح زود آماده شدم، مبینا رو بردم خونه ی مادرم و راهی محل کار جدید شدم تا ببینم چی پیش میاد!
چون تنها بودم کمی استرس داشتم...
و مثل همیشه صلوات راهکار آرامش بخش روح به دادم رسید و حالم رو مدیریت کرد!
به محل آدرس که رسیدم کاملا مشخص بود که با یک مجموعه ی علمی_پژوهشی رو به رو ام ، و این برای من که عاشق کار تحقیقی بودم حس خوبی بود و شاید یه فرصت طلایی تا خودم رو بهتر بشناسم قدم هام رو تندتر برداشتم تا زودتر برسم...
برعکس مجموعه ی قبلی اینجا محیطش کاملا محیط آموزشی بود وقتی از کنار اتاق ها عبور میکردم تا به دفتر برسم و می دیدم تعداد زیادی از افراد داخل اون محیط مشغول به کار هستن ولی جالب بود که سکوت بیشتر فضاش رو پر کرده بود...
داخل دفتر مدیر که رفتم دو تا خانم دیگه هم روی صندلی نشسته بودند که داشتن با هم راجع به موضوعی صحبت میکردن، خودم رو که معرفی کردم، خانم عزیز الهی که ظاهرا مدیر خودش بود جلو اومد و خیلی گرم باهام حال و احوال کرد...
من هم با رغبت صحبت کردم و در نهایت قرار شد بریم اتاقی که باید مشغول بشم رو بهم نشون بده ...
اتاق بزرگی بود که سه_چهار تا خانم هم پشت میزها مشغول بودند، دو تا میز خالی هنوز داشت که طبیعتا یکیش برای من بود...
خانم عزیز الهی دستم رو گرفت به پشت یکی از همون میزها هدایت کرد و با لبخند اما خیلی جدی گفت: خوب خانم ربانی معمولا چند روز اول برای افراد دیگه روند و جهت آشنایی با کار هست اما با توجه به صحبت ها و روحیه شما ان شاءالله از همین الان شروع کنید و مشغول بشید. شما رسما دیگه به مجموعه ی ما پیوستید و ما رسما کارهای خواسته شده رو ازتون به موقع و کامل میخوایم!
با لبخند و قاطعیت گفتم: حتما! ناامیدتون نمی کنم اما نمیدونستم که قراره بیفتم توی سختی!!! سختی که اولش خیلی راحت به نظر می رسید....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_دوازدهم
دو تا خانم اومدن و با اصرار زیاد به راننده که ما را هم تا چزابه ببرید، راننده هم می گفت: جا ندارم ماشین پر شده...
من یک نگاهی به همسرم انداختم همسرم یک نگاهی به من !
چون واقعا ماشین نبود!
و دو خانم تنها بودن نتیجتا دوباره بچه به بغل رفتیم صندلی دونفره نشستیم و چهار نفر از آقایون که پسرهای جوانی هم بودند رفتند عقب که پشت سر ما میشد نشستند، تا بالاخره این دو خانم هم سوار شدند و راه افتادیم...
تا از ترافیک کربلا اومدیم بیرون کاملا هوا تاریک و شب شده بود...
ولی من دوست داشتم این ترافیک تموم نشه و توی کربلا بمونیم...
هر چند که یاد گرفتم به قول کتاب عزادار حقیقی
هدفِ عزاداری یا زیارت گریاندن و گریستن نیست، بلکه برای عزادار حقیقی، گریه وسیلهایست برای صاف و زلال کردن روح.
گریستن مقدمه و آغازی برای سبکبالی است نه اوج یک عزاداری!
درست مثل اتفاقی که در امامزاده ای با فاصله ای دور از کربلا برای ما افتاد!
مسیر کربلا تا چزابه خیلی طولانی تر بود...
راننده وسط یک بیابون، کنار یک امامزاده ای که اصلا توی مسیر زائرها نبود ایستاد برای نماز مغرب...(واقعا نمیدونم چرا ما هم رفت، هم برگشت مسیرمون اصلا تو مسیر زائرها نبود🙄)
پیاده که شدیم و نمازمان رو خوندیم من به همسرم گفتم: از چند تا مغازه اطراف نون بگیریم که به بچه ها یه چیزی بدیم بخورن، هر مغازه ایی که همسرم رفت پول ایرانی قبول نمی کردن!(البته طبیعی بود چون مسیر زائر رو نبود پول ایرانی نمی گرفتن چون نمی تونستن خرجش کنن)
خیلی کلافه شدم آخه محمد حسین باید حتما غذا یه چیزی میخورد تا بتونه شربت آنتی بیوتیک رو بخوره، ناراحت بودم و درست یادمه آقای فلافل فروشی هم اونجا بود و یکی از قشنگ ترین ارادت ها را از فاصله ی دور به امام حسین به ما نشون داد...
رفتیم جلو همسرم گفت: نون میخوایم!
آقا که نفهمید چی میگیم متعجب نگاه کرد که همسرم با اشاره به نون ها گفت: خبز...
بنده خدا چند تا نون آماده کرد و داد سمت ما تا اینکه همسرم پول ایرانی داد به طرفش که گفت: لا ایرانی! دینار یا دلار!
من که معمولا با آقایون صحبت نمی کردم ولی توی اون موقعیت خیلی عصبانی شدم و گفتم: نحن زائر الحسین... ارحم... لا دینار! لا دلار !
با اشاره به پول ها ادامه دادم ایرانی فقط موجود!!!(عربی حرف زدنمون هم فاجعه بود 😆که فرض کنید با لحن عصبانی یک خانم هم قاطی بشه خودش یه پروژه محسوب میشد کلا جملاتم به قول دوستانِ رشته ی ادبیات عرب، محلی از اعراب نداشت🙃)
ولی هر چقدر هم نامفهوم صحبت کنیم یه کلمه ی مشترک هممون رو بهم وصل می کنه و مسئله رو حل!
دقیقاً تا شنید که گفتم: زائر الحسین چند تا نون دیگه هم گذاشت روی نون ها و با یک حالت خاصی مثل معذرت خواهی شدید نون ها رو با احترام داد به سمت ما و گفت: اهلا وسهلا... انا احب الحسین...
کار اون آقا بواسطه ی ارادتش به امام وسط بیابون خیلی برای منِ زائر ارزش داشت و بدون شک نگاه امام رو به سمت خودش جلب کرد!
و این برای من درس بزرگی بود که وقتی اولویت اولویتِ امام باشه میشه کربلایی بود، حتی با فاصلهی دور از کربلا...
بنده خدا اینقدری نون داد که ما به اکثر افراد داخل ماشین نون دادیم ...
خیلی زود راه افتادیم و همون طور که ماشین با سرعت حرکت می کرد ساعت حدودا هشت شب بود که روی پل داخل بزرگراه یکدفعه یک صدای مهیبی اومد!
حالا هر چی به جلو و عقب ماشین نگاه میکردیم که آیا تصادف کردیم یا نه چیزی مشخص نبود کمتر از ثانیه ای دوباره صدا اومد...!
ادامه دارد....
#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_دوازدهم
#بر_اساس_واقعیت
تنها جمله ای که مدام تکرار میکرد یا بهتر بگم جمله نبود، کلمه بود که بریده ... بریده... می گفت: فریده! فریده!
همینجور که داشت دستم رو می کشید!
از بستنی فروشی اومدیم بیرون...
دیدم درست حرف نمی زنه، منم که نمی دونستم چی شده؟! دستش رو محکم گرفتم و گفتم: مهسا جان فریده چی؟!
درست بگو حداقل بدونیم باید چکار کنیم؟
سرش رو تکون داد و گفت: باور کن خودمم نمیدونم چی شده! فریده از پشت گوشی حالش خوب نبود فقط گفت: مهسا تا دیر نشده با هدی بیا شاید این آخرین بار باشه که می بینمت!
اشکهای مهسا ریخت و با هق هق گفت: فک کنم فریده دوباره زده به سرش و یه کاری دست خودش داده! هدی خواهش می کنم فقط بدو ....فقط بدو....
ترس و وحشت تمام بدنم رو فرا گرفت و مثل یه تکه یخ منجمد شدم!
مبهوت نگاه مهسا می کردم که یعنی چی!
نکنه فریده چیزیش بشه!
اما خیلی زود با تکونی که مهسا دادم و داد میزد هدی نجنبیم از دست میره، به خودم اومدم...
هزار تا فکر توی ذهنم موج میزد...
دلشوره ی عجیبی گرفته بودم!
نمیدونم چرا احساس خطر میکردم!
نمیدونم چرا ترسیده بودم!
شاید بخاطر ماجرای امروز اگر اتفاقی برای فریده می افتاد خودم رو یه بخشی مقصر میدیدم!
من که آدرس را هم بلد نبودم پشت سر مهسا تا رسیدن به خیابون اصلی فقط دویدیم، نفس نفس زنان یه تاکسی دربست گرفتیم و راه افتادیم به سمت مقصدی که معلوم نبود قراره با چی مواجه بشیم!
مدام توی دلم خدا خدا میکردم اتفاقی برای فریده نیفته، اینکه دوباره یه کار احمقانه به سرش نزده باشه، اینکه زندگیش رو به بدترین شکل ممکن تموم نکنه و راهی جهنم نکرده باشه که اینطوری تازه اول مصیبته!!!
مهسا خیلی استرسش بیشتر بود، این رو از ناسزاهایی که داشت به زمین و زمان زیر لب میداد میشد قشنگ فهمید! شاید چون یه بار این اشتباه بزرگ رو کرده بود و میدونست نجات ازش فقط یه معجزه میخواد که برای هر کسی اتفاق نمی افته!
و وقتی زندگی تمام شد دیگه همه فرصت ها تمامه...!
با همون حال خراب و پر از اضطراب به مهسا گفتم: مهسا نصیحتت نمیخوام بکنماااا ولی این حرفها الان دقیقا چه فایده ای داره! مگه غیر از اینه ما هر کدوممون مسئول رفتار خودمونیم!
حالا چه رفتار اشتباه، چه درست!
در هر صورت خودمونیم که سرنوشت خودمون رو رقم می زنیم!
الانم به جای این همه فحش دادن به زندگی و دنیا، حداقل یه بار دیگه به فریده زنگ بزن و شمارش رو بگیر ببین در چه حالیه؟
مهسا سریع پیشنهادم رو قبول کرد و شماره فریده رو گرفت اما هر چی بوق خورد فریده جواب نداد!
و این جواب ندادن فشار عصبی من و مهسا رو هزار برابر بیشتر کرد!
تا رسیدن به جایی که فریده به مهسا گفته بود، بیست دقیقه ای با ماشین فاصله بود و ما هیچ چاره ای جز صبر برای رسیدن به محل مورد نظر نداشتیم!
توی این بیست دقیقه نمیدونم مهسا توی چه حالی بود! ولی من با توسل به تک تک چهارده معصوم و اهل بیت علیه السلام ازشون عاجزانه می خواستم که کمکمون کنن و چیزی که فکر میکنیم پیش نیاد و صحنه ای که تصور میکردم رو نبینم!
وقتی به محل مورد نظر رسیدیم آپارتمان سه طبقه ای بود که ظاهرا فریده توی یکی از واحدهای طبقه ی سوم بود. چون آسانسور هم نداشت با عجله و دست پاچگی تمام پله ها رو بالا رفتیم ولی هر چی به واحد مد نظرمون نزدیک تر میشدیم یه اتفاق عجیب و غیر عادی نظرم رو جلب کرد که...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بیراهه
#قسمت_دوازدهم
آخ که دوتایی روی ابرا بودیم! خیلی زود با هم رفتیم بیرون و از مادر خدا حافظی کردیم و با خانواده احمد رفتیم خونه شون و اونجام خواهرها و زن داداشا و داداشا زدن و رقصیدن و کلی بهمون خوش گذشت و نکته جالب ماجرا این بود که تمام وقت احمد از کنارم تکون نخورد اگه لحظه ای صداش میزدن میگفت نمیتونم دوریت رو تحمل کنم! دو سه ساعتی خونه شون موندیم و کم کم بچه ها هر کدوم رفتن خونه خودشون و خلوت شد که مادر احمد صداش کرد و چیزی رو پچ پچ کردن و احمد اومد سمتم و گفت امشب اینجا هستی؟! با تعجب گفتم نه! باید برم! احمد هم لبخندی زد و گفت میدونم عشقم منظورم شامه! با لبخند گفتم آره در خدمتم و احمد رو به مادرش با صدای بلند گفت مادر عروس بله دوم رو هم داد که مادر و باباش و مینا و ماندانا با هم خندیدن و احمد بعدش گفت حالا پاشو بریم! گفتم کجا اخه؟! گفت میریم دور دور دیگه! از خجالت سرخ شدم که گفت جونم و رو به بقیه خداحافظی کرد و دوتایی رفتیم حیاط! با شرم گفتم احمد ماشین چی؟! با تاکسی بریم؟! زشته! خندید گفت نه بابا ماشین شاهین هنوز پیشمه! توی ماشین هم با دستور مهربانانه جناب احمد خان آرایشم رو تقریبا پاک کردم و بعدش با هم رفتیم سینما و کمی گشت و گذار توی شهر نزدیک روستا و کلی بهمون هم خوش گذشت و البته هم من و هم احمد انگار شرم داشتیم ازهم. حدودای ده شب رسیدیم خونه محمود آقا و بعد از شام احمد گفت میرسونمت و توی راه هم چون دیگه روش باز شده بود کلی سر به سرم گذاشت و جلوی در خونه بابا ترمز زد! کوچه بابا اینها لامپ نداشت و تاریک بود.همراه احمد رفتیم خونه و بابام اینها نزاشتن احمد اون شب بره و شب با علیرضا توی ایوون خوابیدن ولی من هیچ رقمه خوابم نمیبرد و همش به مرور خاطرات شیرین امروز مشغول بودم.وای چقدر من این پسر رو دوست داشتم و تا حالا هیچ کس رو اینطور دوست نداشتم من واقعا عاشق شده بودم و حالا میفهمیدم علاقه ام به سجاد هوسی زودگذر و هیجانی مربوط به نوجوانی بیش نبود.روز بعد علیرضا و احمد توی ایوون نشسته بودن و بلند بلند میخندیدن و منی که توی آشپزخونه تمام تلاشم رو میکردم که بهترین ناهار رو درست کنم! تو همین حین که مشغول بودم یکی اروم گفت عشقم آب میدی بخورم! برگشتم و با چهره بشاش و چشمای احمد مواجه شدم که در حالی ذوق مرگ بود چشمش تمام وجودم رو میکاوید! با اینکه شب قبل عقد کرده بودیم و توی ماشین هم کلی بهمون خوش گذشت اما.... با تته پته و دستپاچه آب سرد توی لیوان ریختم و دستش دادم با صدایی مملو از ذوق گفت ممنونم عشق بینهایت خوشگلم! حرفم رو قطع کردم که باز نیشخندی زد و با هیجان گفت باشه! ولی خیلی نامردی ها سارا! بهش لبخندی زدم و رفت و بعد از ظهر اون روز طبق قرار با اجازه از بابا رفتیم دور دور! احمد ماشین نداشت به همین خاطر پیاده رفتیم اطراف روستا به گشت و گذار و در اصطلاح نامزد بازی و وای من چقدر خوشبخت بودم که احمد رو دارم! احمد هم برعکس ظاهر ساده سر به زیرش یه شیطون به تمام معنا بود و قشنگ معلوم بود که خیلی شیطونه خیلی هم به زیبایی اهمیت میداد.با اینکه وضع مالی خانواده شون خیلی خوب نبود اما همیشه خوش تیپ بود.زیر درختی نزدیک روستا نشسته بودیم و با هم حرف میزدیم که احمد گفت سارا من عاشقت هستم یادت باشه از خودت محفاظت کنی وگرنه خانمم رو دعوا میکنم! پریدم تو حرفش و با خنده گفتم باشه عزیزم باشه قول میدم از سرمایه شما نهایت نگهداری رو داشته باشم! از اون روز کلی روز دیگه ام گذشت و عاشقانه های من و احمد روز به روز بیشتر میشد احمد عاشقی کردن رو خوب بلد بود و من معشوقه بودن رو عالی بازی میکردم در حالی خودمم عاشق بودم و عاشق این عاشقی بودم.تو دوره عقد من چند بار هم رفتم خونه بابای احمد و کلی ازم پذیرایی کردن مخصوصا مادرش که به نظر زن خوبی می اومد ولی طبق معمول ماندانا و مینا زیاد کاری نداشتن و باهام صمیمی نمیشدن و من اونجا غریبی میکردم به همین خاطر دوست نداشتم توی عقد زیاد اونجا برم. تا اینکه یه روز که من اونجا بودم براشون مهمون اومد و اخم های احمد رفت توی هم و دیدم مدام با مادرش پچ پچ میکنه سعی کردم بی خیال باشم اما دیدم واقعا احمد تو خودشه گفتم عزیزم چیزی شده؟ سری به معنی نفی تکون داد گفتم پس چرا تو خودتی؟! نفسی عمیق کشید گفت مهمون های امروز رو دوست ندارم! با تعجب گفتم خوب کی هستن ؟! گفت خونه خاله ام! گفتم چرا خوب؟! با اخم نگام کرد و گفت ولشون کن اصلا دوست ندارم درباره شون حرف بزنم باشه؟! با تعجب سری به تایید تکون دادم و گفتم باشه ولی خوب اگه خیلی سخته میخوای پاشیم بریم خونه بابا؟ عاقل اندر سفیه نگام کرد و گفت پس مامان چی؟! بنده خدا به خاطر تو کلی زحمت کشیده غذا درست کرده! گفتم راستم میگی خوب! گناه داره! باشه می مونیم!
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سیاه_بخت
#قسمت_دوازدهم
مامان نسترن که تو آشپزخونه بود دید دارم میرم اومد جلو و صورتمو بوسید و گفت بازم بیاخداحافظی کردم و رفتم بالا اما هر چی در زدم در و باز نکرد مژگان
گریه ام گرفته بود جلوی در نشستم و آروم اشک میریختم فکر کردم حتما رفته بیرون رو پله ها نشستم نمیدونم چند ساعت شد فقط یادمه یکم خوابم برد که یهو با صدای باز شدن در چشم باز کردم مژگان گفت وا چرا اینجا موندی دختره احمق خب در بزن دیگه اروم گفتم در زدم اما نشنیدی دستمو گرفت و کشید تو و گفت دروغ نگو در نزدی برو تو اتاقت رفتم تو اتاق بوی غذا رو که شنیدم فهمیدم یکم بعد بابا میادوسایلم و گذاشتم تو اتاق رفتم زود سمت دستشویی خودمو به زور نگه داشته بودم.یکم بعد بابا اومد
با اومدن بابا انگار امید تازه ای پیدامیکردم
از تنها بودن با مژگان بدم می اومد بابا اومد خونه و بعد شام با شوق براش تعریف کردم که رفته بودم پایین و با دختر همسایه بازی کردم بابا هم خوشحال شد و گفت کار خوبی کردی
اما مژگان اخماش تو هم بودیکی دو روز بعد صدای در زدن اومدمژگان رفت در و باز کرد از گوشه در دیدم که نسترن هست نسترن با یه نایلون پر اسباب بازی اومده بود که باهام بازی کنه مژگان بهش گفت که من مریضم و نمیتونم.دلم میخواست گریه کنم و داد بزنم سرش که چرا دروغ میگی اما همیشه لال میشدم جلوی این زن در و بست و برگشت سمت خونه که نگاهش به من افتادگفت هان چیه خودت کمی باید توله یکی دیگه رو هم بیارم اینجا با دست منو پس زد و رفت تو آشپزخونه فرداش من وسایلمو برداشتم که برم پایین مژگان در و قفل کرد و گفت جایی نمیری برو تو اتاقت اشکم دراومدمژگان داد زد سرم که سر خود نیستی که خونه هر کی از راه رسید بری
برگشتم تو اتاقم مژگان یه ساعت بعد اومد در اتاقم و بست این کارش باعث ترسم شد و رفتم اروم در و باز کردم دیدم داره با تلفن حرف میزنه و همش التماس یکی رو میکنه خیالم که راحت شد جایی نرفته برگشتم آروم تو اتاق یکم بعد که گذشت صدای زنگ در اومد.لای در و باز کردم مژگان بقدری استرس داشت که متوجه من لای در نشد آروم کنار در و باز کرد و یه کیسه که تو مشتش پیچیده بود و دراز کرد بیرون که یکی در و هل داد و مژگان محکم خورد زمین ترسیدم و زود در و بستم اما از سوراخ کلید نگاه کردم دیدم یه مرد بلند قد که یه کاپشن مشکی پوشیده بود اومد تو و نگاهی به دور و بر خونه کرد و مژگان التماسش کرد و به زور گوشه کاپشنش و کشید و بیرونش کرد در و بست و نشست پشت در ترسیده بودم دستام داشت میلرزید وقتی مژگان اون مرد و بیرون انداخت نفس راحتی کشیدم که یهو مژگان در و باز کرد و خوردم زمین
مژگان متوجه شد که داشتم از سوراخ کلید نگاه میکردم با پاش محکم ضربه ای به پهلوم زد که از درد به خودم پیچیدم
رفت بیرون اتاق و یکم بعد با یه لیوان آب اومد پیشم و بلندم کرد و نشوندم کنار تخت خودشم نشست رو زمین بهم گفت اون مرد و دیدی با سر گفتم آره گفت اومده بود سراغ بابات میخواد اونو بکشه
از ترس هینی گفتم و رنگم پریدگفت اگه حرفی به کسی بزنی حتی به بابات دفعه بعد دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم و میاد
بابات و میکشه بعد تو تنها میشی و منم نمیتونم نگهدارم مجبورم بدمت به یتیم خونه یتیم خونه رو برای اولین بار بود که میشنیدم اشکام سرازیر شده بود با چشای اشکی و بغض تو گلوم گفتم یتیم خونه کجاس گفت جایی که دخترای بد و میبرن و میندازنشون تو زیر زمین و بلند شد و رفت تا وقتی بابا بیاد همش رو تخت نشسته بودم و نگران بودم نکنه دوباره اون مرد برگرده زل زده بودم به در و التماس خدا میکردم که بابام و نکشن بابا اومد ولی من انقد ترسیده بودم و تو شوک بودم که نتونستم شام بخورم و خوابیدم اون شب تا صبح کابوس دیدم و تب کردم بابام که متوجه تبم شده بود بیدارم کرد و بهم تب بر داد اما تبم قطع نشدو یه هفته همونطور مریض شدم و تو تخت بودم سنم اندازه ای نبود که تاب همچین فشارهای عصبی رو بیارم کم کم حالم بهتر شد مژگان هیچ وقت اجازه اینکه من با کسی تنها باشم و بهم نمیدادحتی دیگه اجازه نداد با نسترن بازی کنم چند بارم که بابا گفت برو باهاش بازی کن مژگان زود بهونه میآورد و نمیزاشت و من هر روز گوشه گیرتر و افسرده تر میشدم همش ترس اینو داشتم که بابام نمیره.چند وقت گذشته بود که یه روز دوباره لیلا و مادر و خواهر وبرادر مژگان اومدن خونمون لیلا بازم اومد تو اتاقم و وسایلم و گشت و برا خودش لباس و اسباب بازی برداشت و به مادرش گفت که مهرناز خودش داده مژگان چند تا ویشگون ازش گرفت و گفت
تو آدم بشو نیستی باباش بفهمه ما رومیکشه حوصله بازی با لیلا رو نداشتم اونم از فرصت استفاده کرد و همه جای اتاقم و گشت و لباسامو پوشیدصدای در اومد بابا بودمژگان از دیدن بابا دستپاچه شد و گفت چه عجب الان اومدی