eitaa logo
خانواده آرام
15.9هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
11 فایل
روانشناسی دینی جهت رزرو تبلیغ محدود و گسترده ( @sadateshonam )
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمهاش رو ریز کرد و با اخم گفت: بعد این همه سال زندگی هنوز من رو نشناختی که دروغ یکی از خط قرمزهای منه! مثل خودش ابروهام رو به شوخی کشیدم توی هم و گفتم یه جوری می گی بعد از این همه سال زندگی انگار چه خبره! کل اجمعین چند ماه دیگه تازه میشه پنج سال آقا محمد کاظم! بعد هم خوب حالا این کار جدید من کجاست که خودم خبر ندارم؟ گفت: آهان! اون دیگه خرج داره خانمم همینطوری که نمیشه گفت! نمیدونم چی شد عصبانی شدم گفتم :بفرما حضرت آقاااا حالا دیدی لازمه آدم دستش توی جیب خودش باشه! ببین ما زنها چقدر بدبختیم نمی تونیم هر جا خواستیم خرج کنیم! متعجب نگاهم کرد و گفت: رضوااااان !!! من که چیزی نگفتم! خرجش برای من یه چایی بود که شوخی کردم ما رو نزن خودم میرم میریزم! بعد هم در حالی که می رفت سمت آشپزخونه که مثلا چایی بریزه گفت: راستی مگه قرآن نمی گه زن و شوهر لباس هم هستن خوب عزیزم برو از داخل جیب لباس من که لباس خودته هر چی خواستی بردار خرج کن دعوا نداریم که! با عصبانیت بیشتر گفتم: نخیر آقا محمد کاظم اصلا مسئله حرف از پول و لباس و خرج کردن نیست که! من کلا دارم میگم، به قول استادمون این حرفها بهانه است اصل رو باید درست کرد! با سینی چایی اومد کنارم نشست و گفت: خدا پدر و مادرت رو بیامرزه خوب پس بهانه نگیر بگو اصل چیه درستش کنیم دیگه! بعد هم با لبخند ادامه داد: فقط جون من در لفافه، در کنایه، در حاشیه، زیر لفظی، زیر میزی صحبت نکنیاااا! میدونی ما آقایون باید صاف صاف بهمون بگید چی میخواید و منظورتون چیه! توقع ترجمه حالات چهره، معانی کلمات و اینها رو از ما نداشته باشی دورت بگردم! یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد از شدت عصبانیت! اومدم با یه حرکت فضا رو بریزم بهم که حرکت سریعتر محمد کاظم مثل آب روی آتیش، شعله های مغزم رو خاموش کرد! بالاخره خدا توانایی قِلقِ ما خانم ها رو به آقایون داده البته اگر ازش استفاده کنن! زل زد توی چشمهای من و گفت: خوب حالا جووونم بگو اصل چیه درستش کنیم نفس خانم؟! یه نفس عمیق کشیدم و یه آهی..... گفتم: نمیدونم.... ابروهاش رو داد بالا و متعجب گفت: الان دقیقا نمیدونی اصل چیه که درستش کنیم! یه نگاه چپ چپ بهش کردم که گفت آقاااا تسلیم! من با اینکه آخرش نفهمیدم چرا شما خانم ها مستقیم حرفهاتون رو نمی گین ولی چون شوهر تو باهوشه و قدرت تحلیل و تجزیه اش قویه از همین نمیدونم تو کلی چیز فهمیدم!!! از حرفهاش خندم گرفت... ادامه داد: خوب پس خداروشکر درست فهمیدم! ببین رضوان من چون دیدم خیلی علاقه به کار کردن و موثر بودن داری با یکی از دوستام که مجموعه ی خیلی خوبی داره صحبت کردم که شما هم اونجا مشغول بشی تا به چیزی که دوست داری برسی... گفتم: یعنی من رو رسما بفرستی پیش بچه های بالا!!! میدونی که من یکی بشینه پیشم بگه چه خبر؟ از کجا تا ناکجا آباد رو براش تعریف می کنم به نظر خودت کار عاقلانه ایی که من چنین جایی مشغول بشم! گفت: تو دیوانه ای رضوان بخدااااا قربون اون دل پاکت برم خانمم... در حالی که چایی رو برمیداشتم گفتم: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید ... ادامه دارد... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
همین طور که پیاده به سمت حرم می رفتیم و محمد حسین بی حال بود یکدفعه متوجه شدم از گوشش عفونت میاد!!! اون هم خیلی شدید !!!! خیلی نگران به همسرم گفتم چکار کنیم؟! گفت: می برمش دکتر اینجا موکب هایی هست که پزشک دارن... یه موکبی که پزشک داشت و دید گفت با این وضعیتی که داره باید سریع ببریدش پیش متخصص..‌. حالا از هر موکبی که می پرسیدیم می گفتن جلوتر هست اینقدر با سرعت بین اون جمعیت میلیونی اومدیم که زودتر از چیزی که فکر میکردم رسیدیم به همون خیابونی که گنبد و گلدسته آقا دیده میشه.... همسرم بهم گفت احتمال داره با این شرایط مجبور بشیم برگردیم البته شاید هم این پزشک اینجا دارویی بده که بشه موند در هر صورت توکل بر خدا.‌‌..‌ همسرم محمد حسین رو بغل کرد و گفت موکبی که پزشک متخصص داره اون طرف خیابونه من می برمش شما همین جا بمونید من با دخترم وسط همون خیابون که دوطرفه بود از یک طرف موجی از جمعیت می رفت و از طرف دیگه موجی بر میگشت کنار جدول ها ایستادم! همون موقع فهمیدم که چه خرابکاری عظیمی کردم.... درست رو به روی گنبد! من خراب کرده بودم.‌.. من از مرز چزابه تا همین جا تا روبه روی گنبد اولویتم دل خودم بود نه دل آقا(طبیعتا اولویت آقا زائرهاش هستن) من بی توجه به زائرهای همراهم که ویژگی خاص کوچک بودن رو هم داشتن فقط و فقط به این فکر میکردم که دلم میخواد من زودتر برسم حرم من میخوام برم زیارت من دوست دارم توی پیاده روی قدم بردارم من و من و من.... و پناه می برم به خدا و آقا از این من! و حالا بخاطر این همه منیت های من، باید برمی گشتیم چون پسرم مریض شده بود! من دلم شکسته بود حسابی هم شکسته بود... اما دیگه دل خودم مهم نبود! مهم این بود دل آقا رو از خودم راضی کنم... حالم بد بود خیلی بد... بخاطر دخترم کنار همون جدول ها نشستم که خسته سرش رو گذاشت روی پاهام... با همین حال یاد جمله ای می افتم که از علامه طباطبائی پرسیدن شما وقتی حال دلتون خراب میشه چیکار می کنید؟ گفتن: توسل توسل توسل... نگاهم به گنبد و گلدسته ی آقا بود و با همون حال متوسل شدم که ببخشه من رو... (توسل و استغفار همون رازی بود که اشک رو روان میکنه و دل رو نرم و قلب امام رو راضی! که من جلوی حرم آقام امام علی یادم رفته بود!) اشک بارید... اشک شست... اشک پاک کرد... اشک زلال کرد... اشک راز عجیبی دارد وقتی برای حسین(ع) باشد.... اشتباه کرده بودم و باید درستش میکردم! میدونستم توبه و استغفار وقتی اثر داره که نشون میدادم اولویتم ، اولویت امامه.... باورم نمیشد چه راحت غافل شدم و یادم رفت! یادم رفت اربعین کلاسیه که در اون، انسان‌ها رفاقت و مهربانیِ و همدلی و گذشت را تمرین می‌کنند.نه صرف رسیدن به زیارت! در امتحان این تمرینِ گذشت من اصلا فکر نمیکردم ممکنه رفوزه بشم؟ اشکهام مثل ابر بهار می ریخت و فقط می گفتم آقا من رو ببخش که غفلت کردم... بعد از متوجه شدنم داستان عوض شد! ولی نه اونجوری که من فکر میکردم... ادامه دارد.... 🔮 @gamegahanbine 🪩
گفتم: قول و تا آخرش هم موندم... (و چه ماندنی که به راستی ماندم!) لبخند رضایت بخشی نشست روی لب مهسا ولی به سرعت محو شد! انگار می خواست از من مطمئن بشه و بعد بقیه ی ماجرا را تعریف کنه! بدون اینکه دستم رو رها کنه ادامه داد: یه کلیپ طنز بود و واقعا هم خنده دار، هنوز هم یادمه! خیره به چشمام با یه آه عمیق گفت: ولی این چند وقت هر وقت یادش می افتم هم خندم میگیره هم گریه ام ! اما... اما... اولین بار وقتی دیدمش توی بهت قرار گرفتم! من واقعا برام سوال شده بود مگه یه کلیپ طنز چقدر می تونه اثر داشته باشه و یا چی می تونه باشه؟! که اینقدر این دختر با حالت پریشان ازش یاد می کنه! سرم رو کج کردم و گفتم: خوب مهسا خانم برام تعریفش کن ما هم بخندیم، شایدم با هم گریه کنیم! نگاهش رو ازم گرفت و چند لحظه ای ساکت شد! سکوتی که حکایت از این داشت که دوباره ذهنش داره خاطراتش رو مرور میکنه! سری تکون داد و لبش رو به دندون گرفت با حالتی که نمیدونم شبیه حسرت بود یا ندامت یا تحییر که ادامه داد: من اون لحظه ای که سرم رو چسبونده بودم به سر فریده و دو تایی صفحه ی گوشی جلومون بودتا خستگی درس از تنم بیرون بره، هیچ وقت فکر نمیکردم که چیزی که بخاطرش شوهر فریده رو تحقیر و سرزنش کرده بودم نصیبم بشه! کلیپ که شروع شد توی اولین نگاه انگار یه تیری از قلبم رها شد! مستاصل ادامه داد: نمیدونم شایدم اشتباه میگم شاید یه تیری به قلبم نفوذ کرد! نمیدونم... واقعا نمیدونم.... ولی هر چی که بود مسیر دوستی من و فریده رو به یه جاهایی رسوند، که اون روز توی کتابخونه هیچ وقت نه خودم فکرش رو میکردم و نه خانوادم که به چنین جایی برسم! با این ذره ذره تعریف کردن مهسا، من رسما جونم به لبم می رسید! دلم می خواست بگم: بابا زودتر برو سر اصل مطلب ببینم آخه چی دیدی؟ به کجا رسیدی؟ شده بود مثل یه فیلم سینمایی که واقعا نمی تونستم پیش بینی کنم، البته تا اینجای حرفهاش یکسری چیزها توی ذهنم می اومد ولی مطمئن نبودم همونی من فکر می کنم همون باشه! ولی یه حدیث از امام صادق(ع) روی ریل ذهنم بدجوری با این حرفها همخونی داشت که: النّظرة سهمٌ من سهام ابلیس...نگاه به گناه تیر زهرآلوده‏اى از تیرهاى شیطانه.  ولی بدبختی اونجایی بود که اون لحظه فقط همین حدیث توی ذهنم رژه می رفت و خیلی طول کشید تا یاد خودم بیفته یه جای دیگه امام علی(ع) فرمودند: اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغام رسان دل است.... و من چقدر ساده این موضوع رو میدیم!!!!!! و چقدر این ماجرا غیر قابل پیش بینی تر از اون چیزی بود که من حدس میزدم و فکر میکردم!!! چیزی که من فکر میکردم کجا!!! و حرفهایی که کم کم مهسا برام زد کجا!!! (همین طور که توی ذهن خودم حدیث و آیه و روایت رژه می رفت و منم توی اون لحظات مثل مهسا هیچ وقت فکر نمیکردم گرفتار یه ماجرای اسفناک بشم) مهسا ادامه داد: صحنه هایی بود که ذهنم رو تا چند روز درگیر کردن و با حالت و لحن تاکیدی بیشتر همراه با فشار دستش توی دستم هم این رو بهم رسوند، می فهمی همااااا تا چند روز!!! و دوباره ادامه داد: درس که هیچ! کلا زندگیم مختل شده بود!!! (فرض کنید با این آب و تاب که داشت از فریده و اون روز و اون ماجرا تعریف میکرد برام جالب بود که در ادامه اش گفت) حالا کم کم که فریده رو بیشتر بشناسی متوجه میشی یه سیستمی داره اینکه هیچ وقت یکدفعه کاری نمیکنه! (من از نوع صحبت کردن مهسا و التهاب روحی که داشت حرف میزد و مشهود بود، فکر کردم این دیگه کلا بیخیال فریده شده! خصوصا با دعوای امروز ولی ظاهرا حکایت ما با فریده ادامه داشت...!) ادامه دارد.... نویسنده: 🔮 @gamegahanbine 🪩
17.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 استاد: دکتر سعید عزیزی 🔟قسمت دهم ✍ یکی از علتهای داد زدن بچه ها باج گیریه!!! و ۵ روش باجگیری 👇👇 داد زدن قهر کردن تهدید کردن غر زدن گریه کردن ⁉️ در مقابل باج خواهی بچه ها چیکار باید کرد؟ ✅ 👨‍👩‍👦‍👦 @khanevadearame 💞
17.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 استاد: دکتر سعید عزیزی 🔟قسمت دهم ✍ یکی از علتهای داد زدن بچه ها باج گیریه!!! و ۵ روش باجگیری 👇👇 داد زدن قهر کردن تهدید کردن غر زدن گریه کردن ⁉️ در مقابل باج خواهی بچه ها چیکار باید کرد؟ ✅ 👨‍👩‍👦‍👦 @khanevadearame 💞
حدیث خواهر بزرگمم خیلی نظر خاصی نداشت و میگفت نگران نباش ان شاءالله که زندگی خوبی خواهی داشت.توی این جریانات و بعد از چند ماه که من از مطهره خبر نداشتم (خونه اش رفته بود شهر) یه‌روز تلفن خونه زنگ خورد و جواب دادم و دیدم مطهره است! راستش دلمم براش تنگ شده بود اما خوب به خاطر آرامش زندگیش دیگه باهاش قطع ارتباط کرده بودم. مطهره با صدایی بغض آلود ‌گفت سلام سارا خیلی بی معرفتی دختر.مطهره با صدایی بغض آلود ‌گفت سلام سارا خیلی بی معرفتی دختر! حالا من ازت دلخور بودم که عروسیم نیومدی چرا تو تلاش نکردی از دلم دربیاری؟! با تته پته سلام کردم و گفتم قربونت برم عزیزم؛ ببخش تو رو خدا راستش درگیر بودم نرسیدم...که پرید تو حرفم و گفت اره میدونم خانم میخواد عروسی کنه و آخرین نفر من باید باخبر بشم! یادته من هرچی داشتم بهت میگفتم؟! خیلی بی معرفتی سارا! اینو گفت و هق هقش بلند شد! متوجه شدم دلش پره به همین خاطر لحنم رو مهربون تر و اروم تر کردم و گفتم فدات شم به خدا اینطوری نیست عزیز دلم ...من دلداری میدادم و اون اشک می‌ریخت و کم کم سفره دلش باز شد و گفت و گفت از زندگیش، از بی محبتی های سجاد، از اینکه گهگاه تلویحا میگه تو رو نمیخواستم به زور دادنت به من، از اینکه میگه عشقی بهم نداره و اینکه احساس میکنه سجاد یکی دیگه رو دوست داره و ...وای اینها رو گفت کله ام سوت کشید! مطهره بیچاره نمی‌دونست سجاد چشمش دنبال منه به همین خاطر پیش من سفره دل وا کرد و من کلی دلداریش دادم و گفتم اینطور نیست و مرده بالاخره نازش رو بکش و ... اینقدر گفتم که خسته شدم و مطهره اروم شد اما خواهش کرد بعد از عروسی با هم رفت و آمد داشته باشیم که شوهرامون هم با هم دوست بشن و من الکی گفتم باشه اما باید برای اینم فکری میکردم و باهاشون ارتباط خانوادگی رو قطع میکردم! همین ارتباط تلفنی فعلا برای دوتامون عالی بود تا زمانی که سجاد دل به دل مطهره بده.سجاد هم بعد از اون دفعه دیگه زنگ نزد چون کاملا واقف بود برادر های من چقدر غیرتی هستن و خودش هم مرد آبرومندی بود نمیخواست ابروش بره.خلاصه همه چی به سرعت جلو رفت و من جواب مثبت دادم و خانواده احمد عید سال هفتاد و شش اومدن و نشون آوردن و ما رسما نامزد شدیم. برای نامزدی صرفا یه انگشتر به سلیقه خودشون گرفته بودن که اصلا خوشم نیومد اما به احترام جمع سکوت کردم و چیزی نگفتم ولی دلم شکست؛ چون دیدم چطور مادرم برای نامزد علیرضا خرج میکنه و اینها اینطور برخورد میکنن و بعد هم اینکه اصلا احمد نبود برای مراسم نامزدی و هنوز سربازی بود همین هم برام سخت و ناراحت کننده بود اما چه میشد کرد. توی اون مراسم بیش از پیش با خانواده احمد آشنا شدم و تقریبا با همه شون صمیمی همکلام شدم؛ احمد چهار تا خواهر داشت که اولی به اسم صدف و دومی به اسم افسانه ازدواج کرده بودن. سومی هم که چند سال از من بزرگتر بود اسمش ماندانا بود و چهارمی هم متولد شصت که اونم اسمش مینا و هردوتا شون مجرد بودن.احمد سه تا برادر هم داشت که اولی محمد و دومی شاهین و سومی هم سینا بود که زن محمد که اسمش منیر بود ظاهرا زن ساده و مهربونی به نظر می‌رسید، اما زن اون دوتای دیگه زیاد صمیمی نمیشدن که به ترتیب توران زن شاهین و سوگل زن سینا بودند و البته بهشون حق میدادم بالاخره تازه با من آشنا شده بودن و نیاز به زمان بود تا با هم صمیمی بشیم. بعد از مراسم نامزدی فورا احمد زنگ زد و در حالی پشت گوشی صداش از ذوق میلرزید گفت تبریک میگم اول به خودم بعد تو و اینو بدون که تا آخر عمرم نوکرت هستم خوشگل من! اینها رو گفت و کلی حرف عاشقانه دیگه ام زد و دست آخر کلی عذر خواهی و گفت خودش قبل از سربازی کلی کار کرده و پس اندازی داره و وقتی چند روزه دیگه میاد مرخصی برام کادو سنگین میگیره که همینطور هم شد و احمد عزیزم با دست پر اومد و منی که مشتاق دیدارش بودم. تا از در اومد داخل اول از همه علیرضا رفت استقبالش و کلی همو بغل کردن و بعدش مابقی برادرام هم بهش تبریک گفتن و ازش استقبال کردن و نفر بعدی من بودم که شرمگین و با لبخند بهش سلام دادم و اونم متقابلا با سر پایین و خجول اما با نیش های تا بناگوش باز جواب داد و قشنگ معلوم بود صداش از شدت ذوق و خوشحالی میلرزه! دیگه چون ما نامحرم بودیم احمد مثل مهمون ها نشست و با برادرام گفتن و خندیدن و منم رفتم سر وقت شام و شام خوشمزه ای براش درست کردم که اونم علیرضا شیطونیش گل کرد و گفت احمد داداش تو لطفا هرشب بیا اینجا مهمونی تا به بهونه تو این خواهر ما یه غذای درست حسابی بار بزاره! اینو گفت و نگاش به نگاه غضبناک عنایت گره خورد و یهویی سکوت کرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مژگانم با یه حالت شکاک اومد توگفت اینجا چه غلطی میکردی در و بسته بودی گفتم میترسیدم تنهایی پشت چشمی نازک کرد و گفت واه واه چه اداها خوبه بابات گفته صبح تا شب اینجا تنها بودی لیلا نگاه خریدارانه ای دور تا دور اتاقم چرخوند مژگان گفت مامانم اومده بیا سلام کن رفتم سمت پذیرایی مامانش رو مبل لم داده بود و یه پسر و دختر دیگه هم بودن که یکم بزرگتر بودن مادر مژگان نگاهی بهم کرد و گفت سلام دخترم خوبی گفتم ممنون و برگشتم سمت اتاقم لیلا در کمدم و وا کرده بود و مشغول بررسی بود یکی از پیراهنما و برداشته بود و جلوی آینه گرفته بود رو تنش و بررسی میکرد گفتم لباس منه بده بهم گفت منم دوس دارم باهم میپوشیم با حرص رفتم سمتش و لباس و کشیدم مژگان اومد سمتمون و گفت هان چتونه وحشی ها برید گمشید تو اتاق مادرش گفت وا مژگان این چه رفتاریه دست هر دومونو کشید و پرت کرد تو اتاق لیلا از رو نرفت و تو اتاق لباس و پوشید و گفت من اینو برمیدارم گفتم مگه خودت لباس نداری اینا رو بابام برا من خریده لیلا ناراحت رفت رو تخت نشست و گفت کسی نیست که برا من لباس بخره دلم براش سوخت و رفتم نزدیکش نشستم و گفتم مال تو اون روز لیلا که پیشم بود کلی باهم بازی کردیم و من یه مقدار عروسک و اسباب بازی بهش دادم لیلا رفت برا جفتمون ناهار اورد و تو اتاق خوردیم اون روز حالم خیلی خوب بود تو دلم گفتم ای کاش لیلا پیش من میموند عصر که شد مامان مژگان معصومه خانم اومد تو اتاق و گفت لیلا مادر بیا بریم هر دومون با اکراه از هم جدا شدیم لیلا رفت مژگان اومد نگاهی به اتاق کرد و گفت وا اینجا چخبره زود جمعش کن بلند شدم کلی اسباب بازی که ریخته بود رو زمین و جمع کردم بابا اومد خونه و با خوشحالی رفتم بغلش و گفتم امروز لیلا اینجا بود مژگان زود گفت اره مامان اینا امروز اومده بودن بهمون سر بزنن بابا گفت دستشون درد نکنه چرا نموندن برای شام مژگان گفت نمیخواد تعدادشون زیاده من بلد نیستم بهشون برسم.بابا گفت میخواستم آقاجون اینا رو دعوت کنم برا شام مژگان گفت برا چی بابا گفت خب پاگشا بشه دیگه راه برای رفت و آمد باز بشه مژگان بلند شد و با اخم گفت فعلا بزار من از راه برسم بعد فردا صبح بیدار شدم صداهایی از پایین می اومد پرده رو کنار زدم کامیون بزرگ دم در وایساده بود و داشتن اثاث خالی میکردن فهمیدم طبقه پایین هست و از خوشحالی میخواستم بال در بیارم رفتم تو پذیرایی مژگان خواب بود و ترسیدم برم دم در برگشتم تو خونه نگاه به آشپزخونه کردم گشنه ام بود اما مجبوری برگشتم تو اتاق منتظر شدم تا مژگان بیدار شد و چای دم کرد و صبحونه خورد رفتم دم در آشپزخونه مژگان محل نداد بهم و تو همین وقت تلفن خونه زنگ خورد مژگان رفت گوشی رو برداشت و گرم صحبت شد یکم منتظر شدم اما همچنان داشت حرف میزد برا خودم چایی ریختم و یکم قند ریختم توشو و نشستم پای سفره مژگان میز و صندلی رو جمع کرده بود و فرش پهن کرده بود نون پنیر میخوردم و تو عالم خودم بودم و چایی رو برداشتم که بخورم یهو با صدای مژگان ترسیدم و چای ریخت رو فرش مژگان بشدت سرخ شد و داد زد سرم که چه غلطی کردی دختره بیشعور از ترس بلند شدم و گوشه آشپزخونه تو خودم جمع شدم که مژگان اومد جلوتر و فحشهای رکیک بهم داد که تا اون روز نشنیده بودم قیافه اش برای یه بچه همسن من خیلی وحشتناک جلوه کرد و خودمو خیس کردم مژگان با دیدن شلوار خیسم مشت محکمی کوبید تو فرق سرم و از پشت بلندم کرد و پرتم کرد تو حموم از شدت گریه و ترس به هق هق افتاده بودم و مدام بابا رو صدا میزدم مژگان اومد دم در حموم و کمربند بابا تو دستاش بود مثل بید میلرزیدم مژگان که اومد تو حموم سعی کردم از کنارش فرار کنم خودمو رسوندم به در و بازش کردم و دوییدم سمت پله و برگشتم تا ببینم مژگان میاد یا نه که پام لیز خورد و اون همه پله رو با سر رفتم پایین و سرم خورد به لبه پله و دیگه از هوش رفتم.صدای داد و بیداد میشنیدم چشامو باز کردم تار میدیدم صدای چند تا مرد می اومد که داد میزدن خیلی داره خون میره ازش یکی میگفت برو مادرش و صدا کن یهو یکی منو بلند کرد و دویید سمت ماشین منو برد بیمارستان و یه پرستار هیکلی منو بغل کرد و برد تو یه اتاق تمام مدت بی صدا اشک میریختم و درد بدی تو سر و گردنم داشتم دلم میخواست میخوابیدم با گریه گفتم بابام بابا متوجه چیزی نشدم دیگه.با صدای آروم بابا چشم باز کردم که داشت اسمم و صدا میزدبا دیدنش خیلی خوشحال شدم خواستم بچرخم پشتم پیچید بابا گفت تکون نخور گفتم آروم من چمه بابا،بابا صورتمو بوسید و گفت سرت شکسته یادته چی شد با سر گفتم اره که صدای مژگان اومد و گفت بزار راحت باشه دکتر مگه نگفت زیاد باهاش حرف نزنید اومد نزدیکتر و گفت خوبی ؟