@arameshemandegar ایتاAudioMix_19-02-23_22-46-23-757_19-02-23_22-46-30-463.mp3
زمان:
حجم:
15.91M
✴️ #ارتباط_با_خانواده_شوهر
#قسمت_پنجم
سرکار خانم صدیق
💢 رفتار صحیح با شوهر در رفت و آمدها
💢 تکنیک سه بر یک برای آرامش ذهن
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
@arameshemandegarAudioMix_17-04-23_23-34-14-067_17-04-23_23-34-20-132.mp3
زمان:
حجم:
22.02M
🟣 چطور برنامه ریزی را اجرا کنیم⁉️
#دوره_نظم_و_هدفگذاری
#قسمت_پنجم
#استاد:سرکار خانم صدیق
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
#سبک_زندگی_اسلامی
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_پنجم
لبم رو گزیدم و با تعجب گفتم: عاکفه تو واقعا داری توی قرن بیست و یک زندگی می کنی!!!
آخه این چه حرفیه!!!!
دوباره نذاشت حرفم رو ادامه بدم...
بهم اخم کرد و با تشر گفت : ظاهرا شما توی قرن بیست و یک زندگی نمی کنی!!!
ببخشیدا ولی آخه این اُمل بازی ها چیه در میاری! این همه آقا و خانم توی ادارات مختلف دارن با هم کار میکنن بدون اینکه مشکلی پیش بیاد!
من واقعا نمی فهمم این همه اصرار بی خود چیه!!!
با حرص دستش رو گرفتم گفتم: الهه ی صبرررر!
بذار حرفم تموم بشه...!
ببین عاکفه جان من شخصا دوست دارم توی یه محیط آروم و بدون آقا کار کنم نیاز نیست این همه آسمون، ریسمون بهم ببافی!
این یه ویژگی شخصیه!
با حالتی شبیه کنایه زدن اما دوستانه گفت: اوه اوه از کی تا حالا خانم مهندس دنبال محیطی آروم هستن!
هنوز یادم نرفته اردوهای جهادی توی چه محیط آرومی کار میکردی؟!
نگاه مستاصلی بهش کردم و گفتم: اون موقع شرایط فرق میکرد غیر از اینه!
مستاصل تر از من نگاهم کرد و گفت: خوب الان شما به من بگو در حال حاضر چکار کنیم ؟!
میخوای اینجا بری سر کار یا نه!
خیلی جدی نگاهش کردم و گفتم : با این وضع نه!
دستش رو زد روی دستش و عصبانی گفت: عه عه!
از دست تو من چکار کنم؟! این همه خودم رو به آب و اتیش زدم برات یه کار خوب پیدا کنم!
اینه جوابم!
خیلی آروم طوری که بیشتر عصبانی نشه گفتم: خوب رفیق عزیزم من که شرایطم رو بهت گفته بودم خودت توجه نکردی!
حالا هم اتفاقی نیفتاده به جای اونجا ، بیا بریم یه شیر انبه میزنیم به بدن کلی انرژی خوب میگیریم!
چشمهاش رو درشت کرد و عصبانی تر از قبل گفت: رضوان جان شیر انبه نخورده، انرژی خوبت همینجوری من رو متلاشی کرد!
آخه دختر، من به این مجموعه قول دادم امروز یه نیروی خیلی خوب باهاشون قرارداد می بنده!
اگر نریم خیلی زشته! من باهاشون رفت و آمد دارم متوجهی رضوان! حداقل امروز رو باید بریم تا بعد ببینم چکار کنم...
گفتم: خیلی خوب حالا حرص نخور باشه با هم میریم!
بعد هم نمیخواد تو فکرت رو درگیر کنی! من خودم یه جوری قضیه رو از طرف خودم منتفی می کنم که مشکلی هم برای تو پیش نیاد...
اینجوری که گفتم کمی عصبانیتش فروکش کرد...
من هم سعی کردم از اینکه چند وقت پیگیر بوده و کلی برام وقت گذاشته یه جوری از دلش در بیارم اما...
اما من نمیدونستم وقتی اولین قدم رو داخل این مجموعه ی کاری بذارم چه اتفاقاتی قراره بیفته !
ادامه دارد....
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_پنجم
چون شش، هفت ساعت توی راه بودیم برای بچه ها سرگرمی های از قبل آماده کرده بودم که داخل ماشین مشغول باشن و بهانه نگیرند
شور و شوق سفر اون هم سفر کربلا برای بچه ها هم که نگفتنی بود و حسابی خوشحال بودن...
بین راه خیلی از استانهایی منتهی به خوزستان برای زائرها موکب داشتن و در طول مسیر خیلی حس و حال معنوی خاصی به جاده داده بودند
همه چی عالی بود عالی عالی...
تا اینکه رسیدیم نقطه مرزی چزابه...
تقریبا غروب شده بود و هوا داشت رو به تاریکی می رفت....
از یه فاصله ی باید ماشین ها رو در پارکینگ پارک میکردیم و تا مرز با تاکسی یا خط واحدهایی که بود و بعضی ها هم پیاده راهی میشدن...
و تمام این مسیر پر از موکب بود برای خدمت به زائرها...
چیزی که دفعه ی قبل من خیلی خیلی کم دیدم چون قبلا گفتم بار اول به دلیل اتفاقاتی که افتاد ما یه روز بعد از اربعین راهی شده بودیم...
وسایلمون رو برداشتیم و ما هم راهی شدیم خیلی حال و هوای خاصی بود...
بین راه توی یکی از همین موکب ها نماز مغرب و عشا و روخوندیم بچه ها هم خیلی ذوق زده بودن و خیلی اصرار کردن که شب اینجا بمونیم، همسرم هم گفتن بهتره امشب اینجا استراحت کنیم فردا اول وقت از مرز رد شیم، اتفاقا خوب یادمه مسئول موکب هم بهمون گفت: ساعت ده شب به بعد مرز رو می بندن و فردا اول وقت باز می کنن بعد هم خیلی بهمون اصرار کرد شب اینجا بمونید فردا اول وقت حرکت کنید که خسته نباشید...
ولی من دلم می خواست زودتر برسم....
فکر اینکه شب بمونم و طاقت بیارم که صبح راه بیفتیم برام کابوس بود!
به همسرم گفتم: نه بیا همین امشب بریم حداقل صبح اول وقت حرم امام علی هستیم اینجوری که خیلی بهتره!
بنده خدا قبول کرد و ساعت حدودا نه شب بود که ما از مرز خودمون رد شدیم...
مسیر بین دو تا مرز فاصله ای بود که اتوبوس داشت منتها چون آخر شب بود اتوبوسی هم نبود البته این فاصله برای بزرگترها یه ربعی بیشتر نیست ولی چون پیاده می بایست بریم و بچه ها هم از قبل راه رفته بودن باعث شد بچه ها خیلی خسته بشن،
خلاصه ما آخرین نفری بودیم وارد مرز عراق شدیم و پشت سر ما مرز رو تا صبح بستن.
از شدت سرعت حرکت که مبادا بین المرزین بمونیم خیلی تند تند اومدیم تا برسیم، در بدو ورود از تشنگی داشتیم هلاک میشدیم قشنگ تصویر اون پسر نوجوان عراقی که با آب معدنی اومد استقبالمون رو هیچ وقت فراموش نمی کنم...
بعد از اینکه آب خوردیم چیزی که جلب توجه میکرد خلوتی طرف مرز عراقی بود که البته طبیعی بود هر کسی که اومده بود، رفته بود و ما وتنها ده پانزده نفر زائر بودیم و منتظر یه ماشین عراقی که تا نجف برسونتمون!
یک ساعتی معطل شدیم بچه ها خسته و کلافه شده بودن، بالاخره یکی از اون ماشین های ون که در خاطرات سفر اول براتون توضیح دادم با چه کیفیت و سیستمی هستند رسید، حالا ده_ پانزده تا آدم و تنها یه ماشین ون!
تا جایی یادمه بقیه همه آقا بودن و تنها ما خانواده بودیم نهایت امر قرار شد دو تا صندلی بهمون بدن که بچه ها روی پاهامون باشن که کسی دیگه شب توی مرز حیرون نمونه...
مسیر چزابه تا نجف به نسبت تمام مسیرها یکی دو ساعت طولانی تر هست، این طولانی بودن یه طرف، از یه طرف دیگه هوا که همینطوری خیلی گرم بود و طبیعتا داخل ماشین ون با اون جمعیت گرمی هوا چند برابر بود ، بچه ها هم که روی پای ما بودن عملا در هم آمیخته بودیم و همین باعث گرمشدن مضاعف شده بود، شیشه ی طرف ما هم بسته بود فقط فکر کنین چه وضعیتی!
حالا به صندلی کناری که شیشه اش باز میشد می گفتیم شیشه رو باز کنید، یه کم باز می کرد خوب بنده خدا باد مستقیم می خورد به صورتش دوباره می بست، دوباره بچه ها که با همین وضعیت خواب هم رفته بودن خیس عرق میشدن، دوباره ما می گفتیم باز می کرد و چند بار این اتفاق افتاد یعنی گرما بیش از حد میشد ما خواهش میکردیم پنجره رو باز کنن که کمی هوا جا به جا بشه و دوباره تا اینکه ...
ادامه دارد ....
#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_پنجم
#بر_اساس_واقعیت
گفتم: یاعلی...
که فریده چپ چپنگاهم کرد ولی هیچی نگفت!
تازه دستم اومد عمق فاجعه بالاتر از چیزی که می کردم!
اما چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که وقتی صدای زنگ گوشی فریده بلند شد فهمیدم این حالت فریده تازه فاجعه نبود که! فاجعه در راه است!
بماند که زنگ تماسش خیلی ناجور بود اما ناجورتر از اون، این بود کسی که پشت خط داشت زنگ میزد پسری به اسم داریوش بود( که به نظر من واقعا هم معلوم نبود اسمش داریوش باشه یا نه)
فریده با حالت خاصی یه نگاهی به مهسا کرد و گفت: این لعنتی هم بی خیال ما نمیشه مهسی! چکارش کنم؟
بعد با ریتم خاصی گفت به قول اخوان ثالث:
گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را!
مهسا یه نگاه با بغض به فریده کرد با حالت بین خشم و کینه گفت: غلط کردی تو با ....(حرف زشتی بود دیگه من ننوشتم(:
بعد خیلی جدی تر ادامه داد: فریده دیگه اسم این آشغال رو جلوی من نیار!
من هم که محو و محصور نوع حرف زدن با الفاظ زیبای(منظورم بسیار افتضاحه) این دو نفر شده بودم در سکوت تمام منتظر موندم ببینم که بالاخره با خودشون چند چندن؟
مهسا بعد از این جمله بی توجه به فریده برگشت سمت من و با حالت درد دل گفت: بخاطر همین عوضی من تا دم مرگ رفتم و برگشتم و ده روز توی بیمارستان خوابیدم!
من تنها کاری که برای مهسا توی این موقعیت تونستم کنم این بود که دستهاش رو محکم فشار دادم و گفتم: ولش کن گذشته ها گذشته...
فریده با کنایه رو به من گفت: ولی مهسی جون میدونه، غلطای گذشته تا اخر عمر با آدم می مونه حالا که عمرمون به دنیا بود معلوم نیست تا کی باید یدکشون بکشیم!
هر چند بی خیال دنیا و کل جماعتش!
با نوع رفتار و حرفهای فریده هیچ جوره نمی تونستم براشون جا بندازم که تا آدم نفس می کشه فرصت برگشت که داره هیچ! تازه می تونه تمام بدی های گذشته اش رو هم جبران کنه تا جایی که تبدیل به خوبی بشن!
نه نمی تونستم !
نه اینکه نشه نه!
حداقل اینجا به این شکل گفتن، جاش نبود!
و ترجیح دادم کمی صمیمی تر بشیم بعد اصل این دنیا را براش جا بندازم، بدون اینکه بدونم این صمیمیت اصل دنیای خودم رو هم کم کم میبره زیر سوال!
تنها کاری که کردم لبخندی زدم و گفتم: از این باقی مونده حیاتتون همین که با من آشنا شدید خودش یه اتفاق بکرِ، که برای هر کسی نمی افته خانما!
بعد هم مثلا با لحن خودشون ادامه دادم: من که نمیشناسم این بنده خدا رو، ولی داریوش کیلویی چنده؟! کورش کبیر هم اگه باشه نباید بذاری کسی حال دلتون رو خراب کنه!
مهسا لبخند رضایت بخشی زد و گفت: دمت گرم هدی...
اصلا حالا که دارم خوب فکر میکنم ، من دلم میخواد از این به بعد هما صدات کنم اشکالی نداره؟
فریده با تمسخر خنده ای کرد و رو به مهسا گفت: چیه نکنه فک کردی این (منظورش از این، دقیقا من بودم!)، همای سعادتته!
آخ که چقدر تو ساده ای مهسی!
مهسا یکدفعه با حالت عصبی(که حقیقتا من از حالتش ترسیدم) برگشت سمت فریده و گفت: منِ احمقِ خاک برسر اگر ساده نبودم که گیر اون عوضی نمی افتادم! بعد هم اشکهاش ریخت...
فریده که دید هوا خیلی پسه دیگه چیزی نگفت!
من برای اینکه حال مهسا رو عوض کنم توی چند لحظه تمام محتویات ذهنم رو گشتم تا جمله ای پیدا کنم که با لحن مهسا و فریده جور در بیاد و بالاخره جستجو توی حافظه ی بلند مدت مغزم جواب داد و یاد یه جمله افتادم و گفتم: بی خیال رفقا، خون نجس خودتون رو کثیف نکنین که با گفتن این حرفم ....
ادامه دارد....
نويسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
17.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #کنترل_خشم
#فرزند_پروری
#قسمت_پنجم
استاد: دکتر سعید عزیزی
5⃣قسمت پنجم
بررسی علل پرخاشگری:
💞 بهترین روش گفتن : دو بار با فاصله👌👌
⁉️ برای نماز بچه هام چیکار کنم ؟
✅ 👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
#سبک_زندگی_اسلامی
17.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #کنترل_خشم
#فرزند_پروری
#قسمت_پنجم
استاد: دکتر سعید عزیزی
5⃣قسمت پنجم
بررسی علل پرخاشگری:
💞 بهترین روش گفتن : دو بار با فاصله👌👌
⁉️ برای نماز بچه هام چیکار کنم ؟
✅ 👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
#سبک_زندگی_اسلامی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بیراهه
#قسمت_پنجم
چند دقیقه ای کنار مطهره نشستم که گفتن حجاب کنید عاقد اومد و همراه عاقد سجاد هم وارد شد و من به سرعت رفتم پیش مامان که سرگرم حرف زدن با نازیلا بود و دوتاشون اصلا حواسشون به من نبود که اگه بود و اشکام رو میدید حسابم رو میرسید که چرا گریه کردی عاقد شروع کرد به خطبه خوندن و منی که چشمام زوم صورت سجاد!
****
من اهل این حرفا نیستم و نمیخوام و اونم عقب کشید پشت سرش پسر دایی بابام اومد که اونم بابا مستقیم رد کرد خلاصه وضعی بود تقریبا هر روز ما سر یه خواستگار یه مکافاتی داشتیم گاه بابام راضی بود و مادر اصلا و گاه اونها راضی بودن و من مخالف! علی ای حال این روند ادامه داشت تا روزی که نامه احمد دستم رسید حالا احمد کی بود؟!از بین دوستان علیرضا پسری بود به نام احمد که از فامیل های دور پدری ام بود و در اصل فامیل سببی هم بود ولی خیلی پسر با حجب و حيا سر به زیری نشون میداد به همین خاطر گاه که می اومد خونه ما از در حیاط تا اتاق سرش پایین بود و اصلا اهل چشم چرونی و این حرفها هم نبود ولی خوب من قشنگ حس میکردم از من خوشش اومده. آخه منم به خاطر اینکه باید بیشتر کارهای خونه رو انجام میدادم زیاد تو چشم بودم و داداشام هم کاری نداشتن که جلوی مهمون بیام چون هم خودم سر به زیر بودم هم چاره ای نبود .بالاخره اما شیوا خواهر کوچیکم رو زیاد سخت میگرفتن چون اوایل نوجوانی بود و هنوز بچه بهش اجازه نمیدادن بیاد جلو مهمونها!احمد یک سالی از علیرضا بزرگتر بود و چون علیرضا کلا پسر خوش
مشربی بود دوستای زیادی داشت و همیشه دورش شلوغ بود. ماجرای احمد از زمانی شروع شد که تازه من دل در گرو سجاد بسته بودم؛ اون موقع چهارده سالم بود و توی غوغای دوران نوجوانی بودم و عشق هایی که توی قصه ها خونده بودم رو تصور میکردم و مثل اکثر دخترای این سن رویای وصال با عشق رو داشتم و البته خدایی سجاد هم خوب بلد بودعاشقی کنه و همین دلم رو میلرزوند توی همین گیر و دار یه روز علیرضا به مامان گفت مادر پسر اصغر آقا رو میشناسی؟! همون که فلان نسبت رو به بابا داره؟ مادرم با تعجب گفت اره عزیزم چی شده؟!گفت باهاش دوست شدم مادرم با تعجب گفت چطور با اون دوست شدی؟! علیرضا گفت میدونم اما خوب پسر خوبیه و گهگاه با هم میریم
دور روستا گشتی !میزنیم مامان و بابا هم گفتن پسر خوبیه باهاش دوستی کن اشکال نداره چون احمد اونطوری مادرم تو ذهنش بود اهل هیچ خلافی نبود و بسیار سر به زیر هم بود! از اون روز مدتی گذشت و یه روز علیرضا گفت مامان امروز مهمون داریم و یهو چادر سر کردیم و با صدای یا الله مردونه ای همراه علیرضا یه پسر جوون و خوش قد و بالا و چهارشونه وارد شد خیلی هم سر به زیر بود و مامان تا دیدش سمتش رفت و گرم احوالپرسی کرد و منم بی خیال و ار روی ادب سلامی دادم که کمی سرش رو بلند کرد و نیم نگاهی بهم کرد و با خجالت گفت سلام خلاصه اون روز اصلا برای من اون پسر اهمیتی نداشت یعنی هیشکی برام اهمیتی نداشت. عادت کرده بودم به رفتاراش به اینکه من براش اینقدر مهم هستم، به اینکه عشق رو تجربه میکردم و همه این عادت ها شیرین بودن. احمد اون روز یکی دو ساعتی خونه ما موند و بعد از صرف ناهار رفت و توی تمام مدت هم من پذیرایی میکردم و علیرضا و احمد و مادرم با هم حرف میزدن و میخندیدن و از قضا اون روز هم خودم غذا درست کرده بودم و دستپختمم خوب بود که آخر غذا احمد بعد از کلی تعارف تیکه لحظه پاره کردن رو به مادرم گفت دستتون درد نکنه خاله، خیلی غذاتون خوشمزه بود مادرم هم گفت نوش جون پسرم اما دست پخت سارا بوده که احمد یه سر بلند کرد و نیم نگاهی با لبخند بهم کرد و تشکری کرد منم خیلی عادی گفتم نوش جان و مشغول جمع کردن سفره شدم از اون روز تقریبا هر هفته یه روز احمد خونه ما بودطوری که دیگه حوصله شو نداشتم و یکی دوبار هم با تشر به علیرضا گفتم تو رو خدا کم این پسره رو بیار !اینجا ناسلامتی خواهر مجرد داری که اونم مثلا به رگ غیرتش بر خورد و با اخم گفت من میدونم با کی دوست باشم و کی رو بیارم این خراب شده در ضمن جنس خواهرمم خوب میشناسم میدونم خواهرام خودشون خوبن خلاصه این رفت و آمدهای احمد و دوستیش با علیرضا عمیق تر شد روزا تکراری میگذشتن فقط روزانه بحث پدر و مادرم روی آینده من بود و منی که دیگه حوصله هیچ کس رو نداشتم تا اینکه یه روز که با شیوا تنها بودیم یکی در زد و رفتم درو باز کنم و با کمال تعجب دیدم قامت بلند احمد رو دیدم.من منی کرد و سر به زیر سلام داد منم جواب دادم که باز با تته پته گفت علیرضا هست؟! عاقل اندر سفیه نگاش کردم و گفتم علیرضا که رفته سر زمین مگه بهتون نگفت؟! کمی جا خورد و فهمید سوتی داده و خواست بره که باز این پا و اون پا کرد و گفت ... راستش فردا دارم میرم سربازی میخواستم بی حوصله منتظر ادامه حرفش بودم که سر بلند کرد و نگاهش به نگاهم گره خورد
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سیاه_بخت
#قسمت_پنجم
بابا بغلم کرد و رفتیم داخل یه خانوم دکتر اومد بالا سرم و تبم و گرفت و گفت تبش زیاده چند تا آمپول بهم زدن ولی اونقدری بیحال بودم که توان مخالفت نداشتم تا صبح بابا بالاسرم تو درمانگاه موند و یکم که بهتر شدم برگشتیم خونه آنا،آنا برای هردومون تو اتاق جا انداخت وباهم دراز کشیدیم محکم بازوی بابا رو چسبیده بودم و ول نمیکردم حسابی بخاطر تب عرق کرده بودم بابا گفت چرا نمیری کنار دخترم با همون چشمای بیحال زل زدم بهش و گفتم میشه برگردیم خونمون
بابا گفت برمیگردیم خیلی زود گفتم میشه من و تو تنها برگردیم من نمیخوام اون خانوم هم بیاد گفت چرا دوسش نداری؟گفتم یه جوریه ،میترسم ازش بابا گفت بخواب بعدا باهم حرف میزنیم کنار بابا بعد مدتها با آرامش خوابیدم آنا اومد بیدارمون کرد که برا امشب قرار گذاشتیم
بابا گفت زنگ بزن بگو فعلا نمیتونیم بیاییم انا گفت وا چرا بابا گفت یکم تحقیق کنیم بعد آنا شروع کرد به داد و بیداد کردن که ما آبرو داریم حرف زدیم یعنی چی اخه بابا گفت چرا انقد زود شما دست بکار شدین آنا گفت نه صبر کنیم اون زنت بره شوهر کنه بعد تو یکی لنگه همون پیدا کنی باز بدبخت کنی خودت و
بابا کلافه بلند شد و گفت اینبار ببینیم شما چه تاجی میخوایید بزارید رو سرم.آنا لباسهامو آورد و تنم کرد اما اصلا حالم خوب نبود از اینکه دوباره برم تو اون خونه استرس بدی گرفته بودم عمه ها اومدن و با بابا و آنا و آقاجون رفتیم سمت خونه مژگان دلم میخواست پا بزارم به فرار ناخواسته اشک تو چشام جمع بود و موقع پیاده شدن رفتم چسبیدم به بابا و محکم دستش و گرفتم و گفتم بابا دست منو ول نکنی بابا با ناراحتی نگاهی بهم کرد و گفت تو چته دختر چرا اینطوری آنا زود اومد جلو و دستمو گرفت و گفت چیزیش نیست سرما خورده اینطور بی قراری میکنه در زدن و همون دختر بچه لیلا در و باز کرد با همون لباسهای کثیف و کهنه
بلافاصله یه آقای جوون اومد دم در و تعارف کرد که بفرمایید تو بازم همون پله ها رو بالا رفتیم و پاهام از شدت استرس داشتن میلرزیدن مژگان و مادرش و یه آقای نسبتا پیر بالای پله ها وایساده بودن
خودمو پشت بابا قایم کرده بودم رفتیم تو اتاق و نشستیم مرد مسن که بابای مژگان بود اومد روبروی بابا نشست برادر مژگان و لیلا هم اومدن بالا دختره رفت کنار پیرمرد نشست و برادرش هم اومد کنار آقاجون حس خفگی داشتم دلم میخواست زودتر برگردیم خونه پیرمرد رو به لیلا گفت پاشو با دوستت برو بازی کن
دختره دهنش و کج کرد و گفت نمیاد
بابا دستمو گرفت و رو به آنا گفت داره تو تب میسوزه آنا زانوشو فشار داد و گفت هیس چیزی نیست آقاجون شروع کرد به حرف زدن و بابای مژگان هم دائم میگفت کنیزتونه سرمو گذاشتم رو زانوی بابا و بیحال زل زدم به لیلا اونم شکلک در میاورد برام.چشام رفت رو هم و نمیدونم چی شد وقتی چشم باز کردم بابا بالا سرم با نگرانی وایساده بود صدای عمه اومد که میگفت دیدی چیزیش نیست الکی بزرگش کردی بابا برگشت سمتش و گفت بچمه میفهمی عمه رفت بیرون بابا بغلم کرد و گفت بریم خونه تازه متوجه شدم تو درمانگاه بودم سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه بغل بابا نشسته بودم آنا گفت خیلی بد شد اینطور وسط مراسم بلند شدیم بابا گفت بچم مریض بود چیکار باید میکردم آقاجون گفت اصلا این خونواده به دلم ننشستن آنا با حالت قهر بلند شد و رفت تو اتاق از اینکه همه چی بهم خورده بود خوشحال بودم شب با آرامش خوابیدم که دیگه اونا رو نمیبینم
فردا دوباره عمه ها اومدن و منتظر بابا شدن که برگرده منم تو حیاط جلو پنجره با عروسکهام بازی میکردم صدای عمه ها رو میشنیدم که هر کدوم یه حرفی میزنن یکی میگفت چی فکر کردی با خودت تو الان با یه بچه سخت کسی قبول میکنه زنت بشه اونم با سابقه درخشانی که زن اولت داشت همش با خودم میگفتم چرا به مامان من اینطور میگن از همشون بدم می اومد همشون منو مزاحم زندگی بابا میدونستن بابا کلافه بلند شد و گفت شما ول کن من نیستید خدا لعنت کنه باعث و بانیش و عمه ها راضی بلند شدن و رفتن چند روز گذشت و خبری از هیچ کدوم نبود تا اینکه یه روز آنا دستمو گرفت و گفت بیا بریم لباس تنت کنم.رفتیم سر کوچه و سوار اتوبوس خطی شدیم و رفتیم بازار آنا اول رفت طلافروشی و برا من یه النگو خوشگل خرید و با یه گردنبند شکل انارو گوشواره هاش بعد هم رفتیم سمت لباس فروشی یه لباس عروس نشونم داد و گفت دوسداری با ذوق گفتم اره و خودمو تو لباس عروس تصور میکردم آنا لباس و هم برام خرید و با یه جفت کفش تق تقی سفید رنگ جوراب شلواری هم خرید و برگشتیم خونه بابا که عصر اومد با خوشحالی لباسها رو نشونش دادم و طلاهاموکلی بغلم کرد و بوسیدم و گفت مبارکه بابا شب لباسها رو کنار رختخوابم گذاشتم و هر وقت بیدار میشدم و چشمم به لباسا میفتاد قند تو دلم آب میشد
11.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینستاگرام ،عامل ضعف اعصاب....
#قسمت_پنجم
#کنترل_ذهن
#خودسازی
📛کپی بدون لینگ شرعا حرام است ‼️
#وعده_صادق3
#نه_به_صلح_تحمیلی🚫📛
#نه_به_مذاکره📛🚫
🔮 @gamegahanbine 🪩