#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_نهم
سلام و عرض ارادت خانم ربانی
سلمانی هستم وامیدوارم حال دخترتون خوب باشه، منتظر خبر شما برای شروع کار هستم...
خیلی عصبانی شدم مردیکه ذی شعور چقدر هم پی گیر!
آخه شماره ی من رو از کجا آورده؟
یه لحظه یاد عاکفه افتادم!
به جز عاکفه کار شخص دیگه ای نمی تونه باشه!
ای خدا بگم چکارت کنه عاکفه!
همینطور که داشتم حرص میخوردم با مبینا رفتم داخل خونه و کیف و گوشی رو رها کردم روی مبل...
دیگه مهم نبود که این آقا نیتش چیه مهم این بود من توی اون محیط نیستم واقعا پناه بر خدا از دست شیطون که یه لحظه انسان رو اغفال میکنه! امیدوار بودم که ذهن من در مورد این شخص اشتباه کرده باشه در هر صورت خودم رو مشغول کردم و تا فردا که محمد کاظم قرار بود بیاد مرتب به دختر رسیدم که زودتر حالش خوب بشه که باباش رو می بینه سر حال باشه...
فردا محمد کاظم رو که دیدم مثل همیشه تمام گله ها و غرغر ها یادم رفت و خوشحال از اومدنش و دوباره دیدنش، از چهرهاش معلوم بود این دو هفته خیلی اذیت شده...
من طبق معمول نپرسیدم که کجا بودی! چی شده! چکار کردی! چون میدونستم نمی تونه بگه و با پرسیدن من توی معذوریت قرار میگیره و اذیت میشه...
تنها سوالم احوال خودش بود و حال بچه ها و همکارهایی که همراهش بودن که اتفاقی براشون نیفتاده باشه و همشون سلامت باشن.
یکی دو روزی که گذشت خستگی محمد کاظم هم بر طرف شده بود کنار هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم بهترین فرصت بود حرف دلم رو یه بار صاف و واضح بهش بزنم گفتم: محمد کاظم من چه جوری بگم میخوام موثر باشم برای اسلام، میخوام به درد بخور باشم برای اسلام!
چشمکی زد و گفت: خانمم شما که همین الان بزرگترین کار رو داری می کنی! چی از تربیت یه انسان بالاتر و مهم تر!
با ناراحتی گفتم: محمد کاظم من میخوام به جای یه نفر خیلی بیشتر موثر باشم این همه درس خوندم خیر سرم!
میدونم تربیت مهمه! میدونم مسئولیت پرورش یه انسان خیلی بزرگه و اهمیت داره!
ولی من فکر میکنم خدا توانایی بیشتری به ما داده تا بتونیم موثرتر باشیم بعد خیلی کشیده و با تاکید گفتم: مممممن نمیخوووووام محدود باشم متوجهی!!!
خیلی ریلکس سری تکون داد و کشیده گفت: بعععععععله کاملا!
و بعد هم ادامه داد: خوب البته که توی این قرن با این همه امکانات و رفاه طبیعیه که می تونی تاثیرگذارتر باشی خیلی بیشتر از یه نفر، اما اگر خودت خودت رو محدود نکنی !
آدم توی هر قرنی که باشه حتی مانع هم جلوش باشه اما ذهن خودش رو رشد بده حتما موثرتر میشه مثل بنت الهدی صدر!
تازه ایشون چند ده سال پیش زندگی میکردن بدون این امکانات امروزی!
قطعا چنین فردی اگر امروز بود چه ها که نمیکرد!
متعجب گفتم کی؟! بنت الهدی صدر دیگه کیه!!!
هنوز جواب سوالم رو نگرفته بودم که گوشیم زنگ خورد!
نگاهم به شماره که افتاد دیدم سلمانیه!
میخواستم امروز ماجرای سرکار نرفتنم رو به محمد کاظم بگم آخه توی این دو روز خیلی خسته بود و من ترجیح دادم خستگیش برطرف بشه بعد راجع بش صحبت کنم بخاطر همین نگفتم اما حالا این زنگ زدن رو چکار کنم؟!
لبم رو گزیدم و با حرص گفتم: ای بابا اینم بی خیال نمیشه!
گوشی رو دادم دست محمد کاظم و گفتم: آقا شما جواب بدید، این مدیر همون مجموعه ای که قرار بود برم پیششون سرکار!
محمد کاظم یه نگاهی بهمکرد و سوالی گفت: خوب چی بگم؟
گفتم: خیلی قاطع بگو نمیخواد بیاد!
محمد کاظم متعجب نگاهم کرد و گفت: بگم نمیخوای بیا!!! تو مگه نمی خواستی بری سرکار! همین الان داشتی می گفتی میخوای موثر باشی که!
گفتم: آقااااااا الان شما جواب این آدم رو بده من بعدش برات توضیح میدم...
بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه تیز گرفت چی میگم از در اتاق رفت بیرون و گوشی رو وصل کرد و من متوجه نشدم که چی بهش گفت!
وقتی اومد هنوز ناراحتی توی چهره ی من هویدا بود گفتم چی شد؟
خیلی راحت و طبیعی گفت: هیچی دیگه گفتم خانم ربانی نمی تونن بیان
گفتم خوب هیچی نگفت
لبخندخاصی زد و گفت چرا اتفاقا!
گفت میتونمعلتش رو بپرسم
من گفتم بعله چون جای دیگه ای قراره مشغول بکار بشن!
اونم ناراحت شد خداحافظی کرد...
متعجب گفتم: محمد کاظم بهش دروغ گفتی!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_نهم
ولی محمد حسین تب داشت و خستگی باعث بیشتر شدن تبش میشد!
با التماس و خواهش گفتم: فقط تا عمود ۱۴ پیاده بریم بعد با ماشین...
فقط تا عمود ۱۴....
حس و حال راه رفتن من یه جور بود...
حال بچه ها یه جور دیگه...حال همسرم یه جور...
به هر سختی بود بچه ها خودشون رو تا عمود ۱۴ رسوندن!
ولی از کنار عمود ۱۴ دیگه تکون نخوردن تا باباشون ماشین گرفت...
دیگه هوا داشت تاریک میشد که سوار یکی از همین ماشین های ون شدیم در حالی که دل من جامونده بود بین زائرها...!
توی تاریکی هوا باز هم با نور موکب های بین راهی حرکت زائرانی که دیگه از شدت شوق شب ها هم راه می رفتن رو میشد از شیشه ی ماشین دید...
حسرت دیدن و کاری نتوان کردن یه طرف که داغونم کرده بود، از یه طرف دیگه محمد حسین از شدت تب آروم توی بغل من خوابیده بود و من خیلی نگران بودم....
از عمود ۱۴ که ما سوار ماشین شدیم شاید ده ساعت یا بیشتر بخاطر ترافیک توی راه بودیم اتفاقا ایندفعه هم وارد یه فرعی شدیم چون راننده محلی بود خواست که ترافیک رودور بزنه که خودمون دور خوردیم! عملا مسیرمون دو برابر شد!
ساعت حدودا یازده شب بود...
توی یک جاده ی آسفالت تمیز که به نسبت خلوت هم بود چون از مسیر کربلا دور شده بودیم و این کاملا از وضعیت جاده و حجم زائرها که دیگه کسی نبود مشخص میشد، همه داشتن به راننده غر میزدن که این چکاری بود کردی و مشغول صحبت بودن!
که یکدفعه وسط جاده پنج_شش تا پسر تقریبا نوجوان و جوان ایستاده بودن با چوب و یه چیزایی شبیه چماق !😱
و مسیر رو کاملا بسته بودن !
حالا ما مونده بودیم اینا کین این وقت شب!
قراره جی بشه!
و راننده چکار میکنه!
که اون هم با همون سرعت بالا مستقیم تا لب به لب جونشون رفت ولی اینها کنار نرفتن!
نهایتا راننده مجبور شد بایسته!
چند تا جووون اومدن کنار ماشین و به عربی یه چیزایی گفتن و راننده در حالی که اعصابش بخاطر دور شدن از مسیر اصلی خورد بود با هاشون کل کل کرد البته به همون زبان عربی خودشون و در نهایت در ماشین رو باز کرد و به ما گفت: پیاده شید یاالله همه پیاده شید!!!!😳
ما که متعجب مونده بودیم ماجرا چیه و انگار دلهره ی ما رو از چهره هامون فهمیده بود به فارسی گفت: اینجا موکب الحسین تا پذیرایی نشیم نمیذارن بریم!
چون کمتر هم به تورشون زائر میخوره، یه ماشین می بینن بی خیال نمیشن!😊
در حالی که توفیقا داشتیم پیاده میشدیم به همسرم گفتم: نزدیک بود تصادف کنن اینجوری اینها وسط جاده ایستادن!!!
بعد هم حالا چرا با چوب و چماق من که سکته کردم!
گفت: چون میدونن زائر امام حسین خیلی مهمه! گاهی حتی کار به دعوا هم بین خودشون میکشه برای اینکه زائری رو بتونن پذیرایی کنن!
خلاصه پیاده شدیم و یک ساعتی طول کشید تا همه سوار ماشین شدن و دوباره راه افتادیم این اتفاق توی این مسیر دو سه بار دیگه تکرار شد به همین شکل!
یعنی واقعا نمی گذاشتن راه بیفتیم !
عجیب مسر بر پذیرایی بودن ...
ساعت سه صبح ، پنج صبح و...
هر چند آدم از دیدن این همه عشق غبطه میخورد و روحش جلا می اومد از این همه ارادت، ولی من استرس محمد حسین داشتم!
همینطوری از کربلا دور که شده بودیم حالا با این پیاده و سوار شدن فکر می کنم حدودا ساعت ده صبح روز بعد شد که رسیدیم داخل شهر کربلا...
غوغا بود از شلوغی چه آدم، چه ماشین!
راننده تا یه جایی رسوندمون بعد گفت: بخوام برم جلوتر باید بپیچم توی یه فرعی ! 😐
که هممون ترجیح دادیم پیاده شیم و بقیه ی مسیر رو پیاده بریم تا با ماشین بپیچیم توی فرعی!
داشتیم به لحظات حساس نزدیک میشدیم که ورق برگشت....
ادامه دارد...
#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_نهم
#بر_اساس_واقعیت
سرش رو انداخت پایین و با باقی مونده ی بستنیش که یه دستی گرفته بودش با حرکت قاشق شروع کرد بازی کردن و بعد آروم گفت: شروع دوستی من و فریده از همین کتابخونه ای بود که امروز تو داخلش حسابی کتک خوردی!
من اکثر وقتها کتابخونه بودم، بعضی وقتها میدیمش که میاد کتابخونه البته مرتب نمی اومد توی هفته دو_ سه روزش پیداش میشد.
یه روزی از همون روزهایی که فکر میکردم یه تنه دارم درس میخونم که رشته ی مورد علاقه ام رو قبول بشم، وقتی حسابی خسته و کلافه شده بودم فریده نشست کنارم...
شروع کرد صحبت کردن و باب دوستی ما از همون روز شروع شد اوایل همه چی عادی و طبیعی بود!
فریده از وقتی فهمیده بود من مرتب میام کتابخونه بیشتر می اومد ، کم کم طوری شد که بیشتر از اینکه من درس بخونم با هم صحبت می کردیم...
یه بار وسط همین خستگی ها برای تنوع گفت: بیا یه کلیپ خنده دار با هم ببینیم حالمون عوض بشه!
بعد هم یکی از هندزفری های گویشش رو داد به من که بذارم داخل گوشم، یکی را هم گذاشت داخل گوش خودش که صداش دیگران رو اذیت نکنه!
دوتایی سرمون رو بهم چسبونده بودیم که صفحه ی گوشی رو درست ببینیم...
من که محو حرفهای مهسا شده بودم یکدفعه به اینجا که رسید نمیدونم چی شد حرفش رو قطع کرد و کلا حرف رو برد توی یه فضای دیگه!
دست از همزدن برداشت و لیوانش رو گذاشت روی میز و گفت: حقیقتا هما من از حرفهات خوشم میاد یه جوری امید و انگیزه به آدم میده!
اون روزهایی که توی بیمارستان بودیم وقتی دوستات می اومدن برای احوالپرسی خیلی به رفتار و حالاتتون توجه می کردم، نمیدونم چی ولی یه چیزی توی وجودم می گفت: تو که چیزی برای از دست دادن نداری بیا و این راه رو هم امتحان کن ...
از همون روزها دوست داشتم باهات دوست بشم ولی مطمئن بودم فریده گارد میگیره، از اون طرف هم مطمئن نبودم اگر من رو بشناسی قبول کنی و من رو بپذیری ، بعد لبخندی زد و گفت: به نظرم اومد دیگه جهنمی که شما ازش حرف میزنید از جهنمی که من توش زندگی می کردم که بدتر نیست پس ارزشش رو داره!
ولی واقعا نمیدونم چرا و چی شد پیشنهاد این ارتباط و دوستی رو تو دادی؟!
بعد بی معطلی خودش جواب داد: شاید یه ارتباط قلبی یا تله پاتی مغزی بینمون رد و بدل شد!
ولی مهم اینه من الان اینجا نشستم تا این مسیر جدید رو برم تا آخرش...
بعد سوالی نگاهم کرد و خیلی کشیده گفت: همااااا تو اگر بدونی من چه گذشته ایی داشتم باز هم همراهم می مونی؟!
من هم بدون اینکه ذره ای فکر کنم که بابا معلوم نیست این دختر چه گذشته ای داره! خیلی با اطمینان گفتم من کاری به گذشته ی افراد ندارم به قول گفتنی مهم حال افراده! مهم تصمیم جبرانه!
دستش رو آورد جلو و گفت: پس قول میدی تا تهش با هم باشیم؟!
و من بی اراده دستم رو خیلی فوری گذاشتم توی دستش و گفتم: قول...!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
17.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #کنترل_خشم
#فرزند_پروری
#قسمت_نهم
استاد: دکتر سعید عزیزی
9⃣قسمت نهم
✍ در مقابل آدم لجباز که نسبت به نقاط ضعف ما بی اهمیته چیکار باید کرد؟؟🤔
در برابر فشارهای عصبی زن و مرد چطور؟
👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
#سبک_زندگی_اسلامی
17.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #کنترل_خشم
#فرزند_پروری
#قسمت_نهم
استاد: دکتر سعید عزیزی
9⃣قسمت نهم
✍ در مقابل آدم لجباز که نسبت به نقاط ضعف ما بی اهمیته چیکار باید کرد؟؟🤔
در برابر فشارهای عصبی زن و مرد چطور؟
✅ 👨👩👦👦 @khanevadearame 💞
#روانشناسی_دینی
#خانواده_آرام
#سبک_زندگی_اسلامی
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بیراهه
#قسمت_نهم
بعد از مدتی که پیگیر شدم گفت فعلا چیزی نگو فقط رفت و آمد کن خانواده ام بشناسنت و دختر هم ببینت منم موافقت کردم و چند وقت بعدش میلاد(نوه عموم که خواستگارم بود و من ردش کردم) بهم گفت چرا علاقه ات رو به سارا با خانواده ات مطرح نمیکنی؟!با تعجب پرسیدم کی گفته من سارا رو دوست دارم؟! خندید و گفت کلاغ ها زود خبر میرسونن! با شیطنت گفتم اگه خوبه چرا خودت نمیری سروقتش؟! که گفت به من نمیدن دخترشون رو چون دل خوشی از خانواده ما ندارن اما اگه تو بخوای میدن و اگه میخواهیش سریع بجنب که ممکنه یکی دیگه از چنگت درش بیاره! منم با اضطراب رفتم خونه اما روم نمیشد به خانواده ام بگم بالاخره من هنوز سربازی هم نرفته بودم به همین خاطر توی اتاق خودم رو چند روزی حبس کردم که مادرم دل نگران شد و به میلاد زنگ زد و اونم همه چی رو بهشون گفت و پشت بندش صدف خواهرم به تو زنگ زد! احمد خیلی چیزای دیگه ام نوشته و در آخر هم رسما خواستگاریش رو مطرح کرده بود. بعد از اتمام نامه لبخندی زدم و دلخوش شدم به تقدیرم! تقدیری که داشت برام رقم میخورد اونم با عشق و چه زیبا و معصومانه بود عشق این پسر.منم سریع قلم و کاغذ برداشتم و براش نوشتم با لحنی ملایم که خبر از علاقه ایجاد شده من میداد و شروطم رو برای ازدواج نوشتم؛ اول از همه گفتم رفیق بازی ممنوع و روی این یه مقوله خیلی تاکید کردم! در مورد بعدی ازش خواستم سیگار رو ترک کنه و بعد از سربازی بره سر کاری درست و حسابی و ...از در اتاق زدم بیرون و دیدم همه نشستن اعم از علیرضا، شیوا، بابا و مامان! مامان با اضطراب رو برگردوند و گفت چیزی شده جگر گوشه؟! حالت خوبه؟! لبخندی زدم و گفتم ممنونم مادر بعد دستپاچه نگاه علیرضا کردم و گفتم داداش میشه بیایی؟!علیرضا هم که داشت لقمه گنده ای از غذا میخورد با دهن پر گفت آخه خواهر من میخوای شوهر کنی از الان ما رو تحریم نکن! والا امروز شیوا غذا درست کرده انگار داریم کاه و یونجه میخوریم! بابا با عصبانیت رو بهش گفت ساکت باش بچه! ادب و حیات کجا رفته؟! چرا به نعمت خدا توهین میکنی؟!علیرضا که حسابی ضایع شده بود پاشد و رو به بابا گفت ببخش بابا جون و سمت من اومد و اروم دست گذشت پشت کمرم و سمت اتاق هدایتم کرد و وارد اتاق که شدیم انگار اون بود میخواست زن بگیره از بس ذوق داشت! با اشتیاق و لبخند گفت چیه آجی؟ گفتم احمد یه نامه از طریق صدف بهم رسونده و حرف های اولیه اش رو زده حالا منم میخوام بهش جواب بدم و شروطم رو مطرح کنم ..علیرضا پرید تو حرفم و هیجان زده گفت آفرین آجی خوشگلم! به خدا این پسرو من مثل کف دستم میشناسم دیگه میگن اگه میخوای کسی رو بشناسی باهاش رفاقت کن منم چهار ساله این پسر رو میشناسم و باهاش حسابی دمخورم اگه بگی یه نقطه بد تو وجودش دیده باشم.با شیطنت اخمی کردم و زدم به شونه اش گفتم بسه بسه انگار داداش توعه اومده خواستگاری براش داری چونه میزنی! والا صدف و بقیه خانواده اش اینقدر شور نمیزدن که تو میزنی! انگار بهش برخورد که با جدیت گفت چی میگی سارا! من جلوی احمد وقتی حرف از تو میشه اخمو هستم و میگم به راحتی بهت زن نمیدیم اما جلو تو اینطور میگم که این پسره واقعا حیفه از دستش نده!خلاصه اینقدری علیرضا از احمد گفت که خودمم باورم شد باید زودتر به هم برسیم.نامه رو توی پاکت گذاشتم و دادم دست علیرضا و گفتم اینو پست کن برای احمد؛ شرط و شروطم رو نوشتم براش! تا اینو گفتم علیرضا نیشخندی زد و پیشونیم رو بوسید گفت قربون خواهر خوبم بشم باشه حتما! نامه پست شد و خیلی زود جواب احمد اومد که این سرآغاز نامه بازی کردن های ما بود. احمد باز مثل دفعه قبل با شعرهای عاشقانه شروع کرده بود و نوشته بود همه جوره نوکرت هستم و اصلا و تحت هیچ شرایطی نمیخوام از دستت بدم و از این حرفا. دیگه کاملا تصمیم گرفتم که بهش جواب مثبت بدم اما مشکل دیگه ای هم بود و اونم اینکه عموهام و کلا خانواده پدری ام با این وصلت مشکل داشتن و مخالف بودن و عملا به بابا گفتن ما راضی و دلخوش نیستیم به این ازدواج چون سابقا عمه بزرگ من با پدر احمد ازدواج کرده بود و یک دختر هم ازش داشت اما به صورتی کاملا مشکوک این زن و دختر فوت میکنن و خانواده پدری ام ادعا میکردن به همین خاطر شایسته نیست مجدد بهشون دختر بدیم اما بابا و برادرهام گفتن این باور کاملا اشتباهه چون اولا هیچ دلیلی نیست که اون زن و دخترش به دست اینها فوت شده باشن ثانیا معتقد بودن دلیل مخالفت عموهام با این وصلت صرفا این بوده که خانواده ما به پسرشون دختر نداده. اما مادرم معتقد بود حق با عمو هام هست و مدام به بابام میگفت سرگذشت حسنا(عمه بزرگم) برات درس عبرت نشده که میخوای دوباره به اینها دختر بدی؟! اما بابا بازم متهمش میکرد که به خاطر از دست دادن اون یکی دخترت وسواس گرفتی و همش میترسی دختر شوهر بدی!
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سیاه_بخت
#قسمت_نهم
رفتم تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم یاد مامان میفتادم که می اومد از دم در سرک میکشید تا ببینه من خوابم یا بیدار چادر آنا رو برداشتم و کشیدم رو سرم و دوباره مرور کردم روزهایی که مامان بود هر چند نصف و نیمه بوددیگه عادت کرده بودم به اشک ریختن قبل خواب خوابیدم و صبح با تابش نور تو صورتم بیدار شدم.آروم رفتم تو پذیرایی کسی نبود
شدیدا هم گرسنه ام بود رفتم یخچال و باز کردم چیزی نبود از تو جا نونی یکم نون برداشتم و برگشتم تو اتاقم و رو تختم اون نون و خوردم هر چی منتظر شدم از کسی خبری نشد فکر کردم نکنه کسی تو خونه نیست و تنهام اروم رفتم کنار اتاق باباو مژگان کنار در باز،بود و مژگان تنهایی رو تخت بود و خواب بود
برگشتم تو پذیرایی دلم میخواست تلویزیون و روشن کنم و کارتون تماشا کنم یا فیلم مثل قدیما که خودم تو خونه تنها بودم اما ترسیدم مژگان بیدار بشه و بدش بیاد رفتم تو اتاقم و با مدادرنگی هایی که بابا خریده بود شروع کردم به نقاشی کردن صدای شر شر آب توجهم و جلب کرد بلند شدم و رفتم تو هال دیدم مژگان بیدار شده و رفته دستشویی
نشستم رو مبل منتظر اومدنش اومد بیرون و بدون توجه به من رفت تو اتاق
بعد گذشت یه مدت دوباره اومد بیرون و رفت سمت آشپزخونه بلند شدم و سلام دادم مژگان بدون اینکه توجهی بهم بکنه گفت خروسی مگه کله سحر بیدار شدی
زیر لب یکسر غر میزد برگشتم تو هال رو مبلی که روبروی آشپزخونه بود نشستم
مژگان سماوررو پرآب کرد و گذاشت رو گاز
ویکم نون دراورد و پنیرم برداشت و شروع کرد به صبحونه خوردن منتظر بودم منو هم صدا کنه اما بی توجه به من صبحونش و خورد و سرشو که بالا کرد گفت صبحونه که خوردی تو؟گفتم نه همونطور که بلند میشد گفت چرا نون بردی خوردی دیگه سکوت کردم گفت بیا بخور بعد نگو مژگان چیزی نداد بخورم بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه نشستم رو صندلی قدم کوتاه بود و نتونستم با کارد پنیر ببرم و یه مقدار پنیر ریخت رو میز
مژگان چنان نگاه با حرصی بهم کرد که قالب تهی کردن و گفتم ببخشید لقمه رو گذاشتم رو میز و برگشتم تو اتاق ساعت از دستم در رفته بود فقط بوی عطر غذا رو که حس کردم خوشحال شدم و رفتم دم در اتاق تا ببینم چخبره مژگان توآشپزخونه مشغول پختن ناهار بود یا شام نمیدونم
قابلمه ای که بابا دیشب غذامو ریخته بود توشو برداشت و رفت سمت بالکن با تعجب نگاهش کردم غذا رو ریخت تو سطل آشغال و برگشت با استرس و صدای آروم گفتم من گشنه ام هست
برگشت سمتم و گفت چقد تو میخوری
چخبرته گفتم جوجه کبابم و چرا ریختی دور دستش و زد به کمرش و گفت غذای مونده بود میخواستی چیکار بعد هم از تو یخچال پنیر و دراورد و با یکم نون اورد گذاشت جلومو و گفت بخور تا شام حاضر بشه با ولع اون نون و پنیر و خوردم و رفتم آب خواستم یه لیوان آب از شیر برام پر کرد و داد دستم برگشتم تو اتاق بابا برگشت خونه با خوشحالی رفتم سمت بابا
اونم بغلم کرد و گفت چطوری بوسیدمش و گفتم خوبم مژگان از تو آشپزخونه گفت
اره دیگه من اینجا فقط پرستار بچه ام و کلفت خونه بابا سری تکون داد و رفت سمت آشپزخونه منم برگشتم تو اتاق.انصافا دست پخت مژگان خیلی خوب بود بابا اول برا من غذا کشید با هرقاشقی که میخوردم نگاههای مژگان روم بودحس بدی بهم دست میداد دست و پامو گم میکردم ولی اون شب خیلی گشنه بودم و کل غذامو خوردم مژگان خم شد بشقاب و برداره و نگاهی به بشقاب کرد و گفت ماشاءالله لیلای ما اصلا این همه غذا نمیخوره بابا لپمو کشید و گفت نه دختر من خوش خوراکه درسته کنار مژگان معذب بودم اما از اینکه بابا پیشم بود خوشحال بودم اون شب بدون خیالپردازی خوابیدم صبح که بیدار شدم مژگان بیدار بود و تو آشپزخونه داشت صبحونه میخورد
رفتم تو آشپزخونه و سلام کردم نگاهی بهم کرد و گفت چقد تو سلام میکنی بیا بشین صبحونه ات و بخور و بعد اینا رو جمع کن من باید برم بیرون گفتم ولی من تنهایی میترسم نگاهی بهم کرد و گفت اون موقع که ننه خرابت سر کار بود کی پیشت میموند با تعجب نگاش کردم منظورش از ننه خراب و نفهمیده بودم کنارم زد و رفت تو اتاق و بعد لباس پوشیده و آرایش کرده رفت.یه کف دست نون مونده بود و یکم پنیر اونو خوردم و ظرفها رو جمع کردم هر لحظه حس میکردم یکی داره از پله ها بالا میادزود رفتم تو اتاقم و در و قفل کردم و چادر آنا رو کشیدم رو سرم و رفتم تو عالم خودم نمیدونم چه مدت زیر چادر بودم که صدای باز شدن در اومد و بعد هم صدای چند نفر و شنیدم خیلی ترسیده بودم کل بدنم داشت میلرزید گوشهامو تیز کرده بودم که ببینم صدای کیه که دستگیره در تکون خورد از ترس محکم دستامو گذاشتم جلو دهنم و جیغ زدم.صدای مژگان و شنیدم که داشت میگفت در و باز کن رفتم کلید و چرخوندم و در و باز کردم لیلا محکم پسم زد و اومد تو اتاق و ..