#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_یازدهم
زد به شونه ام و گفت: بعله همین درسته!
بعد هم خانمم اینجایی که من میگم از شما سوال نمی کنن چه خبر؟!
از شما تحقیق میخوان...
پریدم بین حرفش و گفتم: نه محمد کاظم!
من اصلا خوشم نمیاد تفتیش کنم و توی کار مردم دخالت کنم و مدام توی زندگی این و اون سرک بکشم!!!!
یه خورده چپ چپ نگاهم کرد و گفت: دست شما درد نکنه! شما که زن منی این حرف رو بزنی تکلیف بقیه معلومه!
مگه ما توی زندگی مردم سرک میکشیم خانم!
اتفاقا ما فقط با اونهایی کار داریم که اهل سرک کشیدن توی همه چیز هستن!
حالا اگه لازم هم بشه برای پیدا کردن این جماعت کاری هم بکنیم که دوست نداشته باشیم ولی انجامش برای اسلام و انقلابمون منفعت داشته باشه ما هم انجام میدیم چون هدفمون مقدسه!
هر جایی که اولویتمون به جای دوست داشتن های خودمون هدف مقدسمون باشه میتونیم پیش بریم و پیش ببریم وگرنه که چه ها که نمیشه...
ضمنا عزیزم من منظورم از اینکه تحقیق میخوان انجام کار پژوهشی بود، نه کارهای مربوط به اداره!
کلا این بنده خدایی که میگم موسسه ی پژوهشی داره و ربطی به اداره نداره خیالت راحت!
گفتم: جون من، واقعا داری میگی هیچ ربطی به کارت نداره!
بدون توریه و توجیه و در نظر گرفتن مصلحت!
خندش گرفت گفت: از دست تو رضوان!
آره واقعا دارم میگم هیچ ربطی به کار من نداره!
لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست و اومدم به سبک خودم با دو تا حرکت کماندویی_چریکی از محمد کاظم تشکر کنم و ابراز احساسات بروز بدم که دستای مبینا از پشت سرم، دور گردنم قفل شد!
تازه از خواب بیدار شده بود...
محمد کاظم با خنده گفت: خدا به من رحم کرد...
بعد انگار مبینا رو که دید خندش یکباره محو شد! رو کرد به من و گفت: راستی مبینا رو میخوای چکار کنی؟!
منم خیلی قاطع گفتم: نگران نباش آقا ، من حواسم هست از مسئولیت اصلیم جا نمونم!
شاید زحمتم چند برابر بشه ولی مهم اینه هدفم مقدسه!
و برای رسیدن بهش حاضرم تمام تلاشم رو بکنم!
وقتی قاطعیت من رو دید دوباره لبخند زد و گفت: خوب خداروشکر خانم ما جزو خواص و خوبان عالمه!
من هم حسابی ذوق زده از این جمله ی ناب تحسین برانگیز شدم...
اما با ورودم به مجموعه ای که محمد کاظم بهم معرفی کرده بود، خیلی طولی نکشید که فهمیدم با خواص و خوبان عالم خیلی فاصله دارم...
باورم نمیشد تغییر زندگیم از یه تحقیق پژوهشی شروع بشه!
اون هم یه تغییر بزرگ که دست تقدیر هم زمین و زمان رو براش مهیا کنه تا من رو محک بزنه که چند مَرده حلاجم !
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_یازدهم
نمیدونم چقدر طول کشید شاید یک ساعت!
نزدیک های ظهر شده بود! عارفه چند لحظه ای یکبار می گفت مامان، بابا و داداشی کی میان!
وقتی همسرم اومد با یه دستش محمد حسین به بغل گرفته بود و با یک دستش یکسری دارو ، گفتم:چرا اینقدر دیر شد
گفت: خیلی شلوغ بود...
نگران گفتم: خوب چی شد؟
گفت: عفونت گوشش خیلی شدیده! دکتر گفت اصلا تا حالا چنین وضعیتی ندیده!
با این حال این شربت آنتی بیوتیک رو داد گفت: حداقل کاری میکنه تبش رو میاره پایین...
سوال بعدی رو نپرسیدم...
فقط شربت رو گرفتم و گفتم آب جوش میخوایم همین الان بهش بدیم....
ایندفعه محمدحسین رو گذاشت پیش من با عارفه رفتن دنبال آب جوش....
من هم قسمت بود همون روبه روی گنبد بشینم و با حسرت و بغض و اشک فقط نگاه کنم....
خیلی طول نکشید از یکی موکب ها آب جوش گرفت و شربت رو حل کردیم و دادم به محمد حسین ...
خیالم که از دادن شربت راحت شد به همسرم گفتم حالا باید چکار کنیم؟
نگاهی به گنبد کرد و یه نگاه به جمعیت!
بعد به گوشه ی که اون طرف خیابون و توی مسیر برگشتن زائرها بود اشاره کرد که کمی خلوت تر بود و گفت: میخوای اونجا بشینیم یه کم استراحت کنیم تا ببینیم چی میشه!
خیلی سریع قبول کردم و گفتم: باشه..
رفتیم اون طرف خیابون کنار پیاده رو پتو مسافرتیمون رو پهن کردیم و نشستیم و بچه ها هم با اسباب بازی هاشون مشغول بازی شدن !
موقع نماز ظهر شد...
نوبتی داخل یکی از موکب های اطرافمون نمازمون رو خوندیم و چه نمازی....
بعد از نماز بچه ها که از صبح هم هیچی نخورده بودن حسابی گرسنه بودن و بهانه می گرفتن گفتم: آقا غذا چکار کنیم؟
گفت: یه کامیون کنسرو همراهمون آوردیم و کشیدیم!
لااقل از باب تبرک هم شده یکیشون رو باز کنیم و بخوریم!
من انگار تازه یاد کنسروها افتاده بودم!
فکر خوبی بود ، در دسترس و آماده !
کنسرو باز کردیم و نون هم از فرسنگها اون طرف تر از یه مغازه گرفتیم و غذا رو خوردیم!
دیگه بعد از ظهر شده بود و من با یه حال زار گفتم: نمیشه بریم بین الحرمین!
همسرم گفت: خانم جمعیت رو نگاه کن!
میشه به نظرت؟!
با بچه ها که ممکن نیست !
تنهاییم که اصلا به داخل نمی رسی!
بعد هم فردا روز اربعین و اینجا ده برابر این جمعیت غلغله میشه و اینکه با این وضعیت محمد حسین دکتر گفت به نظرم بهتره برگردیم!
ناراحت گفتم: برگردیم...
گفت: پیشنهاد دیگه ای داری که بشه کاری کرد؟
من پیشنهادی نداشتم و درست می گفت جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشد و محمد حسینم که باید یه فکر درست و حسابی براش میکردیم...
قبول کردم نه با غر زدن! نه بهانه گرفتن !
ولی حالم شبیه کسی بود که هر چه دوید ولی نرسید....
حرفهام رو که با آقا زده بودم و فکر نکنم هیچ وقت صحنه ی اون خیابون و گنبد و گلدسته های آقا یادم بره....
حالا که قرار بود برگرديم مگه پاهای من راه می رفتن!
قرار شد از کربلا مستقیم بریم چزابه...
رسيديم پارکینگی که ماشین های ون بودند ولی اکثرا به سمت مرز مهران می رفتن نه چزابه، به سختی یه ماشین پیدا شد که می رفت سمت چزابه!
همسرم چهار تا صندلی گرفت که بچه ها دیگه اذیت نشن درست وقتی که با همون حال گرفته نشستیم و جا گرفتیم یکدفعه.....
ادامه دارد...
#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_یازدهم
#بر_اساس_واقعیت
البته من دوست داشتم با هر دو تاشون باشم تا شاید مسیر لذت بخشی که خودم توش بودم رو به اونها هم بچشونم، اما فریده خودش از همون اول ساز مخالفت با من رو زد!
هر چند که مطمئن بودم برگردوندنه فردی که تا ته دره سقوط کرده کار راحتی نیست و خودم رو برای این سختی آماده کرده بودم ولی با توصیفاتی که مهسا از فریده برام گفت، کمی دو دل شدم که می تونم فریده رو همراهمون کنم یا نه!
شاید باید مثل شیوه ی خودش رفتار کنم کم کم و تدریجی!
غافل از اینکه این تدریج ممکنه منجربه به پایین کشیده شدنه خودم هم بشه!
خلاصه مهسا داشت حرف میزد و دیگه اشکش هم روان شده بود، از یاد آوری تلخی اون ایام که فقط با یه کلیپ شروع شد و با کنجکاوی ادامه پیدا کرد و با تکرارش قدم به قدم به جهنمی که خودش می گفت نزدیکتر میشد! حرفهایی که با شنیدنش تن هر آدمی رو می لرزوند از این حجم حمله ی همه جانبه ی شیطان به مغز و روح یه فرد!
و من از حرفهاش با یقین به این نتیجه رسیدم که تنها راه حل واقعا توی چنین موقعیتی جز پناه بردن به خدا چیز دیگه ای نیست که هیچ پناهگاه امنی جز او برای گریز از این وسوسه پیدا نمیشد کرد.(البته بعدش فهمیدم خود خدا خیلی منطقی چند تا راه حل معقول هم برای چنین شرایطی گذاشته)
مهم این بود نتیجه ای که توی اون لحظه با حرفهای مهسا بهش رسیدم، در موقعیت خودم راه حلش روگم کردم و یادم رفت!
همزمان مغز من داشت سیگنالهایی که مهسا برام فرستاده بود رو تحلیل و تجزیه و طبقه بندی میکرد تا بتونه راه نفوذی پیدا کنه که مسیر جدید رو نشونش بدم!
چیزی که من از حرفهای مهسا متوجه شدم اینکه همه چیز از یک نگاه شروع شد!
یک نگاه که فکر نمیکرد زهر آلود و سمی باشه!
یه سم مهلک که نه فقط از پا بندازتش که از زندگی کردن هم بیفته!
و ماجرا از وقتی جالبتر یا بهتر بگم تلختر شد که مهسا گفت: فریده کم کم اون رو با پسری به اسم داریوش آشنا می کنه!
داریوش، همون پسری که ابعاد ناشناخته ی زیادی برای من داشت و تنها چیزی که فعلا ازش میدونستم این بود که یکی، دو ساعت پیش یه دعوای حسابی به خاطرش بین فریده و مهسا رد و بدل شد و نتیجه اش کتک مفصلی بود که من خوردم!
(احتمال اینکه داریوش یه پسر هوس باز و بیکار که برای چند وقتی دنبال یه عروسک خیمه شب بازی باشه و پشت نقابهای مختلف خودش رو قایم کرده، خیلی دور از ذهن نبود که با ویژگی هایی مهسا می گفت اصلا بعید بود فرد سالمی باشه!
البته این برام کاملا بدیهی بود!
چیزی که این وسط باور کردنی نبود اینکه میشه از یه فرد سالم هم ضربه خورد! و بد هم خورد!
تجربه ی تلخی که منتظر من بود، تلخیش هم وقتی بیشتر میشد که من هم دقیقا از جایی خوردم که شوهر فریده و بعد فریده و بعد مهسا خورد فقط از یه نگاه!
نه الان که خوب فکر می کنم شاید من کمی باید عقب تر رو بگم از یک دوستی!
به همین سادگی...!
هر چند توی این مسیر اتفاقات عجیبی برای هر کدوم از ما افتاد که اولیش فریده بود! )
مهسا همین که حرف داریوش رو کشید وسط و با ریز جزئیات برام از اولین دیدارشون داشت می گفت و دیگه صداش از گریه حسابی گرفته بود، گوشیش زنگ خورد!
این در حالی بود که بستنی من کاملا آب شده بود و الان بیشتر شبیه شیر هویج بود تا آب هویج بستنی!
خیر سرم مثلا اومدم تا مهسا به گوشیش جواب میده برای اینکه به صحبت هاش گوش نکنم حداقل این شیر هویج رو بخورم، که نمیدونم چی پشت گوشی شنید با یه حالت وحشت زده ای بلند شد و هنوز گوشی رو قطع نکرده بود دستم رو کشید و ...
ادامه دارد.....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_یازدهم
#بر_اساس_واقعیت
البته من دوست داشتم با هر دو تاشون باشم تا شاید مسیر لذت بخشی که خودم توش بودم رو به اونها هم بچشونم، اما فریده خودش از همون اول ساز مخالفت با من رو زد!
هر چند که مطمئن بودم برگردوندنه فردی که تا ته دره سقوط کرده کار راحتی نیست و خودم رو برای این سختی آماده کرده بودم ولی با توصیفاتی که مهسا از فریده برام گفت، کمی دو دل شدم که می تونم فریده رو همراهمون کنم یا نه!
شاید باید مثل شیوه ی خودش رفتار کنم کم کم و تدریجی!
غافل از اینکه این تدریج ممکنه منجربه به پایین کشیده شدنه خودم هم بشه!
خلاصه مهسا داشت حرف میزد و دیگه اشکش هم روان شده بود، از یاد آوری تلخی اون ایام که فقط با یه کلیپ شروع شد و با کنجکاوی ادامه پیدا کرد و با تکرارش قدم به قدم به جهنمی که خودش می گفت نزدیکتر میشد! حرفهایی که با شنیدنش تن هر آدمی رو می لرزوند از این حجم حمله ی همه جانبه ی شیطان به مغز و روح یه فرد!
و من از حرفهاش با یقین به این نتیجه رسیدم که تنها راه حل واقعا توی چنین موقعیتی جز پناه بردن به خدا چیز دیگه ای نیست که هیچ پناهگاه امنی جز او برای گریز از این وسوسه پیدا نمیشد کرد.(البته بعدش فهمیدم خود خدا خیلی منطقی چند تا راه حل معقول هم برای چنین شرایطی گذاشته)
مهم این بود نتیجه ای که توی اون لحظه با حرفهای مهسا بهش رسیدم، در موقعیت خودم راه حلش روگم کردم و یادم رفت!
همزمان مغز من داشت سیگنالهایی که مهسا برام فرستاده بود رو تحلیل و تجزیه و طبقه بندی میکرد تا بتونه راه نفوذی پیدا کنه که مسیر جدید رو نشونش بدم!
چیزی که من از حرفهای مهسا متوجه شدم اینکه همه چیز از یک نگاه شروع شد!
یک نگاه که فکر نمیکرد زهر آلود و سمی باشه!
یه سم مهلک که نه فقط از پا بندازتش که از زندگی کردن هم بیفته!
و ماجرا از وقتی جالبتر یا بهتر بگم تلختر شد که مهسا گفت: فریده کم کم اون رو با پسری به اسم داریوش آشنا می کنه!
داریوش، همون پسری که ابعاد ناشناخته ی زیادی برای من داشت و تنها چیزی که فعلا ازش میدونستم این بود که یکی، دو ساعت پیش یه دعوای حسابی به خاطرش بین فریده و مهسا رد و بدل شد و نتیجه اش کتک مفصلی بود که من خوردم!
(احتمال اینکه داریوش یه پسر هوس باز و بیکار که برای چند وقتی دنبال یه عروسک خیمه شب بازی باشه و پشت نقابهای مختلف خودش رو قایم کرده، خیلی دور از ذهن نبود که با ویژگی هایی مهسا می گفت اصلا بعید بود فرد سالمی باشه!
البته این برام کاملا بدیهی بود!
چیزی که این وسط باور کردنی نبود اینکه میشه از یه فرد سالم هم ضربه خورد! و بد هم خورد!
تجربه ی تلخی که منتظر من بود، تلخیش هم وقتی بیشتر میشد که من هم دقیقا از جایی خوردم که شوهر فریده و بعد فریده و بعد مهسا خورد فقط از یه نگاه!
نه الان که خوب فکر می کنم شاید من کمی باید عقب تر رو بگم از یک دوستی!
به همین سادگی...!
هر چند توی این مسیر اتفاقات عجیبی برای هر کدوم از ما افتاد که اولیش فریده بود! )
مهسا همین که حرف داریوش رو کشید وسط و با ریز جزئیات برام از اولین دیدارشون داشت می گفت و دیگه صداش از گریه حسابی گرفته بود، گوشیش زنگ خورد!
این در حالی بود که بستنی من کاملا آب شده بود و الان بیشتر شبیه شیر هویج بود تا آب هویج بستنی!
خیر سرم مثلا اومدم تا مهسا به گوشیش جواب میده برای اینکه به صحبت هاش گوش نکنم حداقل این شیر هویج رو بخورم، که نمیدونم چی پشت گوشی شنید با یه حالت وحشت زده ای بلند شد و هنوز گوشی رو قطع نکرده بود دستم رو کشید و ...
ادامه دارد.....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بیراهه
#قسمت_یازدهم
اما احمد هم کم نیاورد و گفت حتما داداش دیگه من الان یه پدر و مادر دیگه، چنتا برادر و خواهر دیگه و یه خونه پدری دیگه دارم و اگه اجازه بدید زیاد مزاحم میشم.و این شد که کل اون عید احمد خونه ما بود و بعضا شبها هم اونجا با علیرضا میخوابیدند. البته یه شب هم طبق رسممون خانواده شون اومدن و برای من عیدی آوردن و شب بعدش هم ما رفتیم و برای احمد عیدی بردیم و خلاصه خوش گذشت.تا اینکه علیرضا هم فیلش یاد هندستون کرد و وقتی دید احمد داره متاهل میشه سریع سراغ مادر رفت و گفت عاشق دختر همسایه شده! و اونهام به سرعت براش رفتن خواستگاری و خیلی زود علیرضا هم نامزد کرد.مادرم حالا برای علیرضا حسابی خرج میکرد و نامزدش رو حسابی احترام میکرد. نامزد علیرضا هم دختر خوبی بود و مادرم عجیب برو بیایی براش راه انداخته بود اما خانواده احمد دستشون تنگ بود و زیاد نمیتونستن برای من خرج کنن!تقریبا سر هر ماه مادر یه کادو برای سمانه میگرفتن و من ظاهرا خوشحالی میکردم اما خوب در حقیقت توی دلمم احساس ناخوشایندی داشتم که ای کاش احمد خودش هم شاغل بود و برای من خرج میکرد. دیگه رومم باز شده بود و برای احمد نامه عاشقانه مینوشتم احمد هم متقابلا برام سنگ تموم میزاشت. خانواده اش هم ظاهرا خوب بودن و احترام میزاشتن و همه چی خیلی عادی و روتین داشت جلو میرفت؛ مطهره هم مدام باهام در ارتباط بود و بالاخره خبر بارداریش رو داد و شروع شد شرایط زندگی جدیدش! با بارداری مطهره رفتارهای سجاد هم بهتر شد و به قول مطهره دیگه از اون خشکی و سردی اول ازدواجشون کاسته شده بود اما من میدونم اون زخم ها که اول زندگی به روح مطهره وارد شده بودن به راحتی التیام نمی یافتن.خیلی زود سربازی احمد هم تموم شد و طفلک افتاد دنبال کار و به هر دری میزد که بتونه یه چیزی جمع کنه برای عروسی مون ولی خوب شغل های پر درآمدی نداشت هرچند با وجود درآمد کم هم بسیار هوای منو داشت. یه مدت هم رفت تهران توی نجاری شوهر خواهرش مشغول شد که بازم دوریش برای من سخت بود اما نامه های زود به زودش و تماس های تلفنی شبانه اش حسابی بهم انرژی میداد که البته همونم وقتی علیرضا خونه بود یواشکی اتاقم صحبت میکردیم. دیگه اون احمد سر به زیر و خجول کم کم از لاک اون پسر خجالتی درومده بود و بیشتر گرم میگرفت. هرچند توی نامه ها و پشت تلفن حسابی شوخ طبع و شیطون بود و اذیت میکرد ولی توی دیدار های رودرو بازم رگه هایی از شرم رو حمل میکرد و همینم باعث میشد من روز به روز بیشتر عاشقش بشم! حالا دیگه با تمام وجود خوشحال بودم که زن یکی مثل سجاد نشدم؛ واقعا من سنخیتی با سجاد نداشتم و همیشه برای مطهره آرزوی خوشبختی میکنم. همه چی خوب و میشه گفت عالی بود الحمدلله البته به جز بحث ضعف مالی خانواده احمد که همونم گفتیم توکل بر خدا و جلو رفتیم. دوران پر تلاطم اما هیجان انگیز نامزدی ما بالاخره روز دوم شهریور سال هفتاد و هفت با ورود به دوران عقد رسمی تمام شد و عقد رسمی ما که روز تولدمم بود و اون روز یکی از بهترین روزای زندگی من شد. از صبح دل تو دلم نبود و منتظر بودم برسه ساعت عقدمون که من واقعا مال احمد بشم و احمد عزیزم هم دربست مال من بشه. لباس یکدست سفیدی که احمد با پول خودش و کار کردن خودش برام خریده بود رو توی ساکم گذاشتم. بی قرار منتظر روی ماه احمد شدم که قرار بود با ماشین شاهین برادر دومش بیاد دنبالم و بریم آرایشگاه. احمد خیلی زود اومد دنبالم و و بالاخره مراسممون تموم شد. بعد از مراسم احمد رفت و بابا رو کشید گوشه ای و درخواستش رو مطرح کرد که از راه دور دیدم بابا دستی به شونه اش زد و صورتش رو بوسید و چیزی رو گفت متوجه شدم موافقت کرده و ذوق مرگ شدم! احمد دستپاچه سمتم اومد و اروم کنار گوشم گفت بابات گفته صاحب اختیارش خودتی! پس امروز خودم نوکرتم؛ چون صاحب قلب من از این به بعد تویی عشق زیبا روی من! وای این جملات از بین لب های عشق من، احمد من و همراه ادامه زندگیم خارج میشد و چه چیزی شعف انگیز تر از این رخداد؟!!! با لبخند زوم صورتش شده بودم که لبخندش جمع شد و گفت سارا نریم؟! یعنی دلت نمیخواد بیای؟! تازه ملتفت شدم و با لبخند و خجول گفتم نفرمایید آقا! در خدمتم!
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سیاه_بخت
#قسمت_یازدهم
با ترس نگاهش کردم بابا رو صدا زدن و پاشد رفت مژگان اومد نشست کنارم و گفت میبینی دختری که بی ادبی کنه اینطور میشه اشک تو چشام جمع شد و خواستم چیزی بگم گفت اگه در مورد حموم حرف بزنی بابات و برمیدارم و میبرم بازم باید برگردی پیش آنا بابا اومد که مرخص شده بغلم کرد و گفت بریم خونه دختر خوشگلم نگاهم رو مژگان بود ترسم ازش بیشتر شده بود میترسیدم بازم بابا رو ازم بگیره مکم بغلش کرده بودم و آروم گفتم بابا هر جا رفتی منم با خودت ببربابا محکمتر بغلم کرد و گفت من جایی نمیرم همیشه پیشتم برگشتیم خونه خبری از کارگرا و ماشین و اسباب و اثاثیه نبود
من بغل بابا بودم و رفتیم تو خونه یه دختر کوچولو تقریبا هم سن من دم در وایساده بود و ما رو نگاه میکردبعد یه آقا و خانمی اومدن بیرون که فهمیدم مادر و پدرش هستن از بابا حال منو پرسیدن و بابا گفت خوبه چند تا بخیه خورده تو سرش همش عذرخواهی میکردن که سر و صدای ما باعث شد بعد تعارفها رفتیم بالا بابا منو برد تو اتاقم و اومد کنارم نشست مژگان هم اومد تو اتاق بابا گفت چی شد یادت هست نگاهم رفت سمت مژگان که زل زده بود تو چشام گفتم نه یادم نمیادبابا گفت باشه سعی کن بخوابی بعد یه شربت بهم داد و رفتن و من خوابیدم.شب بود که بابا بیدارم کرد
بهم شام داد و پانسمان زخمم و عوض کرد و دوباره خوابیدم صبح با سر درد بیدار شدم و نتونستم از جام تکون بخورم مژگان صبح بیدار شده بود یه سر اومد تو اتاقم و نگاهی بهم کرد و گفت آقرین دختر خوب اگه تو دختر خوبی باشی مشکلی پیش نمیادرفت یه لقمه برام گرفت و اورد و گفت بخور شربتت و بدم
لقمه رو خوردم و شربت داد چشام سنگین شده بود ولی نمیخواستم بخوابم
صدای در زدن اومد از اتاق من مستقیم جلوی در و میشد دیدمژگان رفت از تو چشمی نگاه کرد و برگشت چند بار زنگ و زدن و باز نکرد خوابم بردعصر بابا اومد خونه و از اینکه من تو جام بودم تعجب کردو گفت تو چرا تو تخت خوابی مژگان زود اومد جلوی در و گفت خب درد داره
بزار راحت باشه بابا برگشت سمت مژگان و گفت امروز کجا بودی آقاجون و آنا اومدن تا بالا در و باز نکردین من نگاهی به مژگان کردم و یادم اومد که در زدن
اما مژگان زود گفت حتما وقتی حموم بودم اومدن بابا حرفی نزد و رفت تو پذیرایی سعی کردم بلند بشم که سرم گیج میرفت از صبح هم جز اون یه لقمه چیزی نخورده بودم نشستم رو تخت و بابا بعد یه ساعت اومد پیشم و گفت چرا نمیای اونورگفتم سرم گیج میره گفت چیزی خوردی گفتم صبحونه یه لقمه نون و پنیر خوردم بابا از شنیدن این حرف قرمز شد و رفت تو آشپزخونه به مژگان گفت مگه من جگر نگرفتم که بدی به بچه
مژگان گفت دادم دیگه گفت پس چرا خودش گفت یه لقمه نون و پنیر خوردم مژگان قسم خورد که دارم دروغ میگم و این بچه با من لجه بابا حرفی نزد و برگشت تو پذیرایی مژگان با حرص نگاهی بهم کرد و زیر لب چیزی گفت و با حالت قهر رفت تو اتاق دراز کشیدم و استرس گرفته بودم.بابا اومد تو اتاق پیش من دید حالم خوب نیست و رنگ به رو ندارم بغلم کرد تو بغلش حس آرامش داشتم میدونستم تا بابام هست کسی نمیتونه اذیتم کنه چند روز طول کشید تا حالم بهتر بشه و مژگان تمام این چند روز فقط چند تا لقمه پنیر بهم میداد از ناهار خبری نبود و فقط شام میپخت باقی غذایی که میموند و من نمیدیدم اصلا،یکم که حالم بهتر شد بابا گفت برو پایین با دختر همسایه بازی کن همش تو خونه نمون
فرداش بعد خوردن صبحونه که چند تا لقمه نون پنیر بود و یه لیوان آب (مژگان دیگه بهم چایی نمیداد که عرضه خوردنشو نداری)رفتم تو اتاق و مداد رنگی ها و دفتر نقاشیم و برداشتم و رفتم پیش مژگان و گفتم میشه برم پایین با نگاه بی تفاوتی گفت بروپله ها رو آروم رفتم پایین ترس داشتم که دوباره نیفتم در زدم همون دختر در و باز کردموهاشو خرگوشی بالای سرش بسته بود و یه پیرهن خوشگل پوشیده بودسلام دادم و گفتم میشه بیام بازی کنیم دختر رفت تو خونه و در و بست ناراحت برگشتم سمت پله ها که برم بالا که در باز شد و گفت بیا تو مامانم اجازه دادرفتم تو خونشون خیلی خونه خوشگلی داشتن پر از گلدون بود مامانش اومد جلو و سلام دادم گفت خوبی دخترم بهتر شدی گفتم بله رو به دخترش که اسمش نسترن بود کرد و گفت نسترن دوستت و ببر تو اتاق بازی کنیدهمراه نسترن رفتم تو اتاقش پر از عروسک و اسباب بازی بودباهم نقاشی کشیدیم و مامان نسترن برامون میوه پوست کند و آوردو کنارمون نشست نگاه با حسرتی بهش کردم چقد مهربون بودتو دلم گفتم کاش مامان منم اینطور بودنسترن اجازه اینکه به وسایلش دست بزنم و نمیدادمنم ساکت یه گوشه نشستم و نگاهش کردم مامان نسترن چند بار بهش گفت بادوستت هم بازی کن اما نسترن محل ندادمنم مداد رنگی ها و دفترم و برداشتم و آروم رفتم سمت در