#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سیزدهم
خانم عزیز الهی، خانم کناریم رو به فامیل عطایی صدا زد و گفت: زحمتتون موضوعات رو به خانمربانی تحویل بدید تا برای شروع یکی رو انتخاب کنن و بعد از تحقیق و تصمیم نهایی ثبت کنن تا ان شاءالله طی تاریخی که میگن تحویل بدن بعد هم موفق باشید گفت و اتاق رو ترک کرد...
خانم عطایی سری تکون داد و کمتر از چند دقیقه بعد چند صفحه لیست از موضوعاتی که باید راجعبشون تحقیق میشد رو جلوم روی میز گذاشت...
نگاهی به لیست موضوعات که انداختم به نظرم موضوعاتشون خیلی دیگه تحقیقاتی_پژوهشی بودند من دنبال یه موضوع خاص بودم !
دو، سه صفحه ی اول رو ورق زدم داشتم نا امید میشدم اما یکدفعه یه موضوع چشمم رو گرفت و لبخند رو نشوند روی لبم و پیش خودم گفتم: همینه من دنبال همینم! و بدون اینکه تحقیقی کنم و یا حتی سرچی که ببینم چقدر اطلاعات نیاز داره موضوع رو پیش خانم عطایی ثبت کردم!
اینقدر ذوق موضوع رو داشتم اصلا به این فکر نکردم منابعش رو از کجا باید بیارم ؟! اصلا منبع داره یا نه؟!
خانم عطایی که متوجه ذوق زدگی من شده بود گفت: نمیخوای بیشتر بررسی کنی؟
مطمئنی همین موضوع رو ثبت کنم؟!
خیلی شیک و قاطع گفتم: بله مطمئنم همین خوبه یعنی عالیه! زحمتتون برام ثبت کنید ...
عنوان موضوع بررسی شخصیت های تاثیر گذار اسلامی در صد سال معاصر بود.
خیالم که از ثبت موضوع راحت شد خیلی با هیجان رفتم سراغ لپ تاپی که روی هر میز بود و متصل به اینترنت، شروع کردم به جستجو و سرچ کردن...
باورش سخت بود که چیزی من دنبالش بودم با چیزی که میدیدم زمین تا آسمون فاصله داشت!!!
از فلان زیست شناس گرفته تا فلان سیاست گذار رو جزو افراد تاثیر گذار نام برده بودند ولی شخصیت هایی که من دنبالشون بودم نامی نبود!!!
وسط این گشت و گذار مجازی برام جالب بود اینکه توی یک کتاب معتبر خارجی اولین شخصیت تاثیر گذار دنیا رو حضرت محمد صلی الله علیه و آله معرفی کرده بود و بعد بقیه افراد به تناسب ذوق و سلیقه ی نویسنده! و به نظرم این نشان از سطح انصاف و شعور اون نویسنده رو می رسوند...
اینقدر مشغول تحقیق توی اینترنت شدم که نمیدونم زمان چطوری گذشت...
فقط وقتی به اطرافم نگاه کردم دیدم همه مشغول جمع و جور کردن کیف و پوشیدن چادرهاشون هستن!
برای روز اول بد نبود هر چند که انتظار داشتم کلی مطلب توی این دنیای مجازی ببینم اما ندیدم! ولی هنوز اینقدر انگیزه داشتم که به این سرعت ناامید نشم!
بعد از اولین روز کاری پر هیجان رفتم خونه ی مامانم پیش مبینا، منتظر محمد کاظم شدم تا نهار رو هم همونجا دور هم بخوریم که محمد کاظم بهم زنگ زد گفت: کجایی؟
گفتم: تازه رسیدم خونه مامان، منتظرتیم تا با هم نهار بخوریم...
با حالت خاصی گفت: رضوان میشه مبینا یه دو ساعت بیشتر پیش مامانت بمونه تا نهار رو دو نفره با هم بریم رستوران!
با این جمله اش تنم لرزید....
طی تجربه های قبلیم وقتی اسم رستوران میاد اون هم دونفری یعنی یه ماموریت خطرناک خارج از کشور در راه که ممکنه....
نه فکر کردن بهش هم وحشتناکه!
خوشحالی سرکار رفتنم و تمام حرفهایی که آماده کرده بودم که براش بگم با همین یه جمله اش تبدیل شد به ترس و نگرانی و دلهره ...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_سیزدهم
چندین بار این صدا اومد که ناچار راننده مجبور شد وسط بزرگراه روی پل ماشین رو نگه داره ببینه چی شده!
پیاده که شد، دید ای واااای ساک ها و کوله پشتی هایی که بسته بود روی باربند به دلیل سرعت زیاد افتاده بودن!
ساک ما که پر از کنسرو بود کمی جا به جا شده بود با ساک هایی که زیر ساک ما بودن ولی اتفاقی براشون نیفتاده بود!(و به قول همسرم اگر ساک ما می افتاد بی هیچ شک و شائبه ایی با این بار کنسروی که داخلش بود ماشین پشت سریمون رو متلاشی می کرد😅)
نکته ی جالبش اینجا بود که هر چهار تا کوله پشتیه ، چهار تا پسر جووون که پشت سر ما بودند افتاده بود پایین!
حالا هر چی با نور گوشی نگاه میکردن پیدا نمیشد آخه پرت شده بودن از پل پایین!
حالا میخواستن به عربی به راننده بفهمونن که کلی وسیله ی مهم داخل کوله هاشون بود!
عربی حرف زدن اونها من رو به زندگی امیدوار کرد فرض کنید با حالت عصبانی و لهجه ی عربی به راننده میگفتن سوئیچ ، ماشین ، لا موجود!
راننده که نمیدونست اینها چی میگن فقط معذرت خواهی میکرد!
یکیشون بعد از چند دقیقه انگار یک کلمه مهم پیدا کرده بود گفت: سوئیچ سیاره لا موجود!
ولی فایده ای نداشت🤣
راننده هم فقط معذرت خواهی میکرد که کوله ها افتادن!
هیچی دیگه نهایتا بعد از یک ساعت گشتن و چیزی پیدا نکردن بقیه بار و بندیل رو محکم کردن و چون وسط جاده نمیشد ایستاد راه افتادیم!
حالا این بندگان خدا پشت سر ما داشتن تحلیل میکردن که چرا فقط کوله پشتی ماچهارتا افتاده!
اولش که خوب کمی عصبانی بودن اما کمتر از ده دقیقه فضاشون جالب شد!
چون خیلی بلند صحبت میکردن ما هم کاملا میشنیدیم و هراز گاهی همسرم دلداریشون میداد!
یکشون به اون یکی می گفت : آخه من نمی فهمم خمیر دندون فلان قیمتی با کفش کتونی چهارصد هزار تومنی رو من چرا باید با خودم بیارم بعد تازه چی، پام نکنمبذارم داخل کوله پشتی!😩
اون یکی می گفت: بچه ها به نظرتون چرا فقط کوله های ما افتاده؟!
یه نفر دیگشون گفت: حتما حکمتی بوده!🤔
کناریش گفت: نه بابا فکر کنم چون ما مجرد بودیم خدا خواسته درس عبرت بشه برامون بقیه که متاهل بودن هیچ کدوم ساک و کوله اش تکون نخورد😆
یک نفر دیگه گفت: نه اخوی یه بررسی کنی از اول سفر پیاده رویمون تا اینجا علتش رو می فهمی! جا داشت امام حسین خودمون رو از روی پل بندازه پایین😎🤣
با حرفهاشون کل فضای ماشین پر از صدای خنده شد و این مناعت طبعشون رو نشون میداد...
اینها همینطور که مشغول بررسی کردن و علت یابیشون بودن و این ماجرا ادامه داشت و دیگه شبیه لطیفه براشون شده بود و هر کدوم چیزی می گفتن، حدودا یک ساعتی گذشته بود که یکدفعه یه صدای وحشتناکی با شدت بیشتری اومد و ماشین به شدت تکون خورد!
همون لحظه ماشین ایستاد!
حالا دقیق یادم نیست ماشین ما زده بود به ماشین جلویی یا یه ماشین از عقب زد به ماشین ما!
فرص کنید دو تا راننده ی عرب زبان، با هیبت عربی با هم تصادف کنن😱😲
جوری بلند بلند با هممون لهجه ی عربی با هم نمیدونم دعوا میکردن یا حرف میزدن که واقعا خانم ها که هیچ آقایون داخل ماشین هم نگران شدن!
نهایتا با پادر میونی، فارسی ، عربی آقایون داخل ماشین ، شماره بهم دادن که خسارت همدیگه رو بپردازن!
و ما دوباره راه افتادیم اما حالا راننده کاملا عصبانی و با سرعت نور مسیر رو می رفت!
دیگه آقایون پشت سرمون بحثشون از کوله خارج شده بود و می گفتن: جونمون رو دریابیم با این وضعیت😶
نیم ساعتی گذشته بود که یه ساختمون توی تاریکی بیابون نورش هویدا کنار جاده دیده میشد که ظاهرا موکب بود. با دیدن این موکب آقایی که جلو، کنار راننده بود اومد وسط ماشین و گفت: این بنده خدا داره خواب میره، الان دیگه اعصاب هم نداره اگر جونتون رو دوست دارین و موافقین داخل این موکب بخوابیم تا نماز صبح...
هیچ کس مخالفت نکرد و همه ترجیح دادن یه شب دیرتر برسن ولی برسن!
رفتیم داخل موکب که...
ادامه دارد...
#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق2
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#قسمت_سیزدهم
#بر_اساس_واقعیت
که احساس کردم طبیعی نیست!
راه پله ها شلوغ بود اما عجیب اینجا بود که اکثر افرادی که داخل راه پله ها در رفت و آمد بودن نوع تیپشون خیلی شبیه فریده و مهسا بود!
و عجیب تر از اون انگار که مقصد همشون طبقه ی سوم بود!
در هر صورت سعی کردم بی اعتنا و با سرعت از کنارشون رد بشم و پشت سر مهسا حرکت کنم تا زودتر به فریده برسیم...
فریده ای که معلوم نبود الان در چه وضعیتیه!
پله ها رو دو تا، یکی بالا رفتیم وقتی رسیدیم جلوی خونه ی مورد نظر دیگه نفسی برامون نمونده بود ولی وقتی زنگ خونه رو زدیم و در باز شد دختر جوانی به سن و سال خودمون در رو باز کرد و به اتاقی که فریده داخلش بود راهنماییمون کرد...
خونه شلوغ بود اما ما بی توجه به محیط اطراف با سرعت به سمت فریده رفتیم....
با رودر رو شدن و دیدن فریده توی اون حالت، ته مونده ی نفسمون حبس شد توی قفسه ی سینه!
من کاملا شوکه شده بودم و باورم نمیشد این فریده است!
مهسا هم انتظار دیدن چنین صحنه ای رو نداشت!
نگاه بهت زده اش به من، حکایت از همین گیجی می کرد!
فریده با دیدن ما صدای قهقهه اش توی کل اتاق پخش شد!
رفت سمت دختر جوانی که مهری صداش زد و با یه غرور خاص بهش گفت: مهری دیدی شرط بندی رو من بردم سینه ریزت رو رد کن بیا!
من که کلا از حرفهاش چیزی نمی فهمیدم!
اما کمی که حواسم رو جمع کردم دیدم بععععله ما وسط یه مهمونی مختلط یا بهتر بگم یه پارتی مختلط ایستادیم!
مهسا عصبانی شده بود و انگار بار اولی نبود که فریده اینجوری غافلگیرش میکرد، ولی من هنوز توی شوک بودم فرض کنید یه دختر چادری محجبه وسط یه مهمونی که شبیه همه چی بود الا مهمونی!
تنها کاری که اون لحظه مغزم فرمون داد و به سرعت انجام دادم این بود سریع از اتاق خارج بشم و از اون فضا بیام بیرون...
صدای فریده بلند شد که هدی خانم کجا با این عجله بودی حالا!!!
یه بارم با ما باش و خوش بگذرون!!!
من به حرفهاش هیچ توجهی نکردم چون توی اون لحظه تمام ذهنم به یکباره درگیر فضای وحشتناکی شده بود که توش قرار گرفته بودم !!!!
با همون سرعت به مسیرم ادامه دادم و فکر کنم برای من از در اتاق تا در خروجی، به اندازه ی بزرگترین جاده ی زندگیم که طولش تموم نمی شد گذشت!!!
مهسا هم در حالی که داشت به فریده هر چی از دهنش در می اومد می گفت، پشت سر من با همون سرعت راه افتاد که چند باری فریده مانعش شد و می گفت حالا باشین باهم دور هم خوش میگذره!!!!
جنبه شوخی داشته باشین بابا!!!!
مگه حالا چی شده!!!!
نمیدونم بگم با چه سرعتی ولی موقع برگشت ضریب سرعت حرکتم صد برابر موقع رفتن بود اگر موقع رفتن استرس داشتم الان وضعیتم شاید نزدیک سکته بود پله ها رو واقعا نفهمیدم چطوری اومدم پایین!
ولی هر قیافه ای که توی راه پله میدیدم وحشت زده تر میشدم و دوست داشتم هر چه زودتر از این آپارتمان بیام بیرون و اینقدر ازش فاصله بگیرم که خیالم راحت بشه!
توی همون لحظات تصمیم گرفتم یه بار به خودم بگم غلط کردم و بی خیال فریده و مهسا بشم که یه اتفاق ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بیراهه
#قسمت_سیزدهم
نیم ساعت بعد صدای یا الله بلند شد و یه زن و مرد میانسال به همراه دختر جوونی که تقریبا همسن من به نظر میرسید وارد شدن! دختره چهره کاملا معمولی داشت و اصلا هم شباهتی به احمد نداشت اما معلوم بود فامیل کلثوم خانم مادر احمدن!خلاصه اومدن و نشستن و منم به رسم ادب احوالپرسی گرم کردم و رفتم آشپزخونه کمک کلثوم خانم! به کلثوم خانم گفتم مادر اینها کین؟! خنده با نمکی کرد و گفت خواهرمه دیگه! اونم شوهرش و دخترش.نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم گفت ببخش منو که دستم تنگ بود و اول زندگی اومدی اینجا ور دل توران! تا این طرز صحبت کردنش رو شنیدم دلم سوخت و لبخندی کم فروغ زدم و گفتم اشکال نداره عزیزم بابا و مامان های خودمون هم اول زندگی پولی نداشتن در ادامه ام خدا کریمه! زندگی من و احمد از اون سوئیت کوچیک شروع شد و بماند که من از گزند زبون توران درامان نبودم و بعد مدتی فهمیدم همون شب اولی شاهین به احمد گفته کرایه نصف نصف و احمد هم که اعتراض کرده توران گفته بود قرار نبود زیر زمین برسه به شما و حالا که زیر زمین رسیده کرایه نصف نصف! احمد هم دلخور گفته بود زن داداش زیر زمین رو میخوای چیکار؟! یه اتاق خالی داری! توران هم گفته بود اونو برای وسایل آرایشگاهم نگه داشتم ولی الکی میگفت! خلاصه سخت بود زندگی کنار کسی که ظاهرا مهربونه اما نیش میزنه! یادمه چون یخچال نداشتیم وسیله هام رو میزاشتم یخچال توران و اونم به چنتا از همسایه ها که حالا به خاطر تنهایی و بی هم زبونی باهاشون دوست شده بودم و گهگاه با هم رفت و آمد داشتیم گفته بود که سارا فقط نوشابه هاش رو میزاره یخچال من و گوشتا رو یواشکی میخره و زودم میخوره! حالا من به خاطر اینکه دست احمد تنگ بود خیلی مراعات میکردم و زیاد نمییخریدم و اگه گهگاه گوشتی هم میخرید اینقدر کم بود که همون فرداش میپختمش و اصلا نیاز به یخچال نداشت و همین باعث شده بود توران ازارم بده از اون بدتر اینکه بسیار بد حساب بود! احمد بیچاره هرچی کار میکرد میآورد میزاشت کف دست من و اصلا کاری نداشت و این زن گهگاه می اومد و ازم پول قرض میگرفت! یه بار به احمد گفتم جریان رو و اونم کمی مکدر شد اما گفت اشکال نداره بهش بده جای دوری نمیره شاهین زیاد برای من زحمت کشیده و بالاخره بعد از دو ماه که کلی پول قرض کرد و پس نداد یه روز دیگه حسابی دلم گرفته بود و با خودم گفتم من بعد از عروسی یه دست لباس جدید نخریدم و حسابی قناعت میکنم و این زن با اون درآمد آرایشگاه و حقوق شاهین بازم قرض میکنه و پس نمیده! پس تصمیم گرفتم دیگه بهش قرض ندم که چند روز بعد کسری پسرش اومد جلو در و گفت خاله مامان میگه سی تومن داری بدی؟! میخواد یه وسیله برای آرایشگاه بخره! میگه سر ماه حساب کتاب میکنیم! کمی گره ابروهام رفت تو هم و گفتم خاله به مامانت بگو ندارم ببخشید ان شاءالله دستم رسید چشم! پسره که ابتدایی بود رفت تو هم و چیزی نگفت و سمت خونه شون پاتند کرد از اون روز تا یک هفته رفتار توران با من سرد شد و قشنگ معلوم بود دلخوره!
****
زیاد روی صورتم نموند ولی نابود شدم! احساس کردم آتیش گرفتم و همش میخاره! با ناراحتی به توران گفتم خواهر چیکار کردی؟! نابود شدم! توران هم با نیشخند گفت تیتیش مامانی هستی سارا دیگه! اولش همینطوری هست یکی دو ساعت دیگه خوب میشه! اما خوب نشد که نشد! دیگه طاقت نیاوردم و سریع خودمو به خونه رسوندم و سرمو کردم توی تشت آب و با صابون حسابی صورتم رو شستم ولی خارشش کم که نشد بدتر هم شد! تا شب من درگیر صورتم بودم و یه پام تو آشپزخونه بود و چیزهای مختلفی که بلد بودم برای پوست ماسک میزاشتم و یه پام جلوی آینه برای بررسی نتیجه که کاملا بی فایده بود! سرخه سرخ شده بودم و همش میخارید! دم غروب یکی در زد و با چشم گریون درو باز کردم و دیدم تورانه که تازه از آرایشگاه برگشته گفت دختر چطور هستی؟! صورتت بهتر شد؟! هق هقم بلند شد و گفتم نه توران خانم بدتر هم شده! نمیدونم چه خاکی توی سرم کنم! توران هم من منی کرد و دستپاچه گفت شاید حساسیت داشتی؟! ولی اشکال نداره عزیزم حالا تا فردا صبر کن خوب نشدی برو دکتر!اینو گفت و رفت و توی دلم هزارتا فح..ش نثارش کردم و برگشتم داخل و همش اشک میریختم که احمد کلید انداخت و داخل شد و منو که دید با تعجب گفت سارا چی شده عزیزم؟! سرمو که بلند کردم و سرخی صورتم رو دید گفت یا ابا الفضل! چت شده عزیزم؟! چرا سرخ شدی؟! و گفت فدات بشم عزیزم! نبینم اشک های قشنگت رو! با بغض و اشک گفتم احمد بدبخت شدم! توران صورتم رو نابود کرد! احمد آب دهنی قورت داد و گفت چی شده؟! دقیق بگو!براش تعریف کردم و اونم به سرعت بلندم کرد و گفت بریم دکتر! کارش سخت بود و از صبح هم سر کار بود اصلا نمیخواستم اذیت بشه گفتم نه نه فردا خودم میرم درمانگاه نزدیک خونه..
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سیاه_بخت
#قسمت_سیزدهم
بابا سلامی سرسری داد و اومد سمت من تو اتاق.نگاهی به وضع اتاق کرد و نگاهی به لیلا و رو به من گفت پاشو لباس بپوش بریم پیش آنا مژگان زود خودسو رسوند و گفت چرا کجا میبریش بچه رو
بابا همونطور که داشت تو کمد دنبال لباس برام میگشت گفتدآنا مریضه میخواد مهرناز و ببینه مژگان محکم زد رو صورتش و گفت خدا مرگم بده بزار منم بیام بابا اشاره ای به پذیرایی کرد و گفت نه تو مهمون داری بمون مژگان زود گفت نه داشتن میرفتن اینا هم زود برگشت سمت مامانش و گفت مادرشوهرم مریضه باید بریم پیش اون مادر مژگان اومد جلوی در اتاق و گفت خدا بد نده محمود خان بابا بی توجه بهش گفت خدا بد نمیده اگه بنده هاش بزارن بلوز و شلواری که تو دستش بود و داد به من و نگاهی به لیلا کرد و گفت اینا لباسای مهرناز هست؟لیلا زود گفت خودش داده بهم بابا بدون هیچ حرفی دست منو کشید و از بین مژگان و مادرش رد شد و منو برد تو اتاق خودشون گفت بپوش بریم لباس پوشیدم و مژگان زود خودشو رسوند و لباس تن کردبابا گفت من نمیتونم زیاد منتظر باشم مژگان مانتو گشادش و تنش کرد و گفت کار زیادی ندارم الان میام بابا رو به من گفت بیا بریم مژگان دستمو کشید و گفت بزار یه آبی به صورتش بزنم زشته اینطور بابا دستمو ول کرد و گفت تو ماشین منتظرم مژگان منو برد سمت آشپزخونه و شیر آب و بازکرد یه مشت آب زد به صورتم مامانش و خواهر و برادرش هم اومدن جلو در و خداحافظی کردن و رفتن ماهم پشت سرشون رفتیم پایین
نسترن از لای در نگاهی بهم کرد و برام دست تکون داد منم اروم دست تکون دادم.سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه آنا بابا خیلی ناراحت بود مژگان رو کرد به بابا و گفت میخوای منو به کشتن بدی چرا اینطور ماشین میرونی بابا همونطور که نگاهش به خیابون بود گفت
حالش بده باید زودتر برسم بالاسرش
مژگان روشو کرد به بیرون و گفت عمرشو کرده الانم وقت مرگشه این دیگه اینطور ادا و اصولا رو نداره که بابا سری تکون داد و سرعتش و بیشتر کرد مژگان محکم دستگیره رو چسبیده بود رسیدیم خونه آنا
همه اونجا بودن عموها و زن عموها و بچه هاشونو و عمه ها و شوهر عمه ها و بچه هاشون مژگان محکم دستمو گرفت و گفت میای میشینی کنار خودم نبینم پاشی بری با این توله سگا بازی کنی هاعمه هام بغلم کردن و بوسیدنم اما مژگان یه لحظه هم از کنارمون تکون نخوردمن و نشوند کنار خودش بابا اومد صدام کرد که بیا آنا ببینتت مژگان هم باهام بلند شد و اومد تو اتاق آنا با یه حال بد تو رختخواب خوابیده بود دندونی نداشت و لباش جمع شده بودبابا منو برد نزدیکتر و آروم آنا رو بیدار کرد که آنا مهرناز اومده آنا چشماشو باز کرد و نگاهی بهم کرد و اشک تو چشاش جمع شد اشاره کرد که برم نزدیکترآروم چیزی گفت که نفهمیدم نگاه کردم به بابا آنا دستمو گرفت بین اون دستای چروکیده اش ومحکم فشار داد یکم تو اون حالت موندیم و بعد بابا دستمو جدا کرد و گفت برو با مژگان برگشتیم تو پذیرایی کنار زن عمو جا بودو رفتیم اونجا نشستیم همه نگران و ناراحت نشسته بودن و هرازگاهی یه مهمون دیگه می اومد و یکم مینشست کنار آقاجون و دلداری میداد و می رفت
اون روز تا شب اونجا بودیم مژگان حسابی کلافه وعصبی بود دستمو گرفت و رفتیم تو حیاط پیش بابا به بابا گفت ما رو ببر خونه برا چی اینجا موندیم بابا آروم گفت زشته همه عروسها اینجان بعد تو میخوای بری مژگان با حرص دندوناش بهم سایید و دستمو کشید و گفت بیا بریم بابا گفت این بچه رو چرا زندانی کردی بزار بازی کنه با بچه ها مژگان گفت اذیتش میکنن از بس بی دست و پاس پیش خودم باشه بهتره انقد دل مرده بودم که خودمم هوسی به بازی با بچه ها نداشتم.اون شب خونه آنا موندیم و فردا صبح مژگان اصرار کرد که بریم خونه اما بابا گفت که مادرم حالش بده نمیتونم شما رو تو خونه تنها بزارم مژگان گفت میریم خونه مادرم که بابا گفت بیا ببرمت دستم و کشید که بیا بریم که بابا گفت نه خودتو میبرم دختر من اینجا میمونه مژگان که دید نه راه پس داره نه راه پیش منو چسبوند به خودش که فقط بخاطر این بچه میمونم عمه بزرگم که داشت ما رو نگاه میکرد اومد جلو و گفت زن داداش یه جوری چسبیدی به بچه که انگار ما ناتنی هستیم تو تنی مژگان پشت چشمی نازک کرد و گفت این بچه از بس بی مهری دیده چسبیده به من من نچسبیدم بهش و با اخم دستمو کشید و رفتیم تو خونه.زن عموهام تو آشپزخونه مشغول بودن
منم مجبور بودم کنار مژگان بشینم و یا کارتون تماشا کنم یا اینکه خیال پردازی کنم هر کی یه متلکی بار مژگان میکرد اما مژگان بی تفاوت به همه بود و هرازگاهی چند تا غر به بابا میزد.آقاجون به عمو حسن و عمو رضا گفته بود که یه گوسفند بگیرن الان که همه جمع هستیم کباب کنن فردای اون روز صبح با صدای گوسفند بیدار شدیم از پنجره نگاهی به حیاط کردم....