در کتاب آمده است برای به صحرا رفت. دربین راه برای استراحت پیش چـوپانی نشست و مقداری شیر از او خواست که بنوشد کمی بعد ، گله چوپان خواست از کوه پایین بـرود ، چوپان ندایی داد و گله بلافاصله به‌ جای خـود برگشت. شیخ حسن وقتی این صحنه را دید حالش شد و رنگ از رخسارش پرید و بیهوش شد. وقتی به‌ هوش آمد چوپان علت حال اورا پرسید. شیخ گفت: گوسفندان تو ندارند اما آنها می دانند که تو خیـرشان را می خـواهی و بـا شنیدن صدای تو سریع اطاعت کرده و از راه بیراهه برگشتند اما من که انسانم و ، حرف و امر خـالق خود را کـه به مـن فرموده است، گوش نمی‌ دهم. کاش به اندازه این ، من از خدای مهربان و امر او را گوش می دادم ما را به دوستانتون معرفی کنید. 👇👇👇 http://eitaa.com/khanevadeh_mahdavi