هدایت شده از کودک و خانواده
📌 خاطرات جبهه «حسین مروتی» از دوران اسارت تعریف میکند: اختلاف، بین بچه‌ها موج میزد. دشمن هم روزبه‌روز فشارش را بیشتر میکرد. من روحانی اردوگاه بودم و نتوانستم اختلاف‌ها را کم کنم. جیره آب و غذایمان را هم کم کردند. بعثی‌ها آزادباش را یک ساعت کردند. آمار بیماران رو به افزایش بود و لحظه‌به‌لحظه اوضاع وخیم‌تر میشد. کنترل از دست همه خارج شده بود. وضع نابسامانی در آسایشگاه رقم خورده بود. یک شب دلم شکست. دست به دامن (س) شدم و به ایشان متوسل شدم. در همان حال ناگهان خوابیدم و خواب دیدم در بیابانی سرگردان و حیرانم. گریه‌ام گرفته بود که ناگهان بانویی نورانی آمد و گفت «نگران نباش! فردا علی‌اکبرم را به کمکت میفرستم!» فردا نزدیک‌های ظهر شنیدم چند اسیر را به اردوگاه آوردند. میگفتند نام یکی‌شان ابوترابی است. آن موقع حاج‌آقا را نمی‌شناختم. وقتی دیدمش پرسیدم «میشود نام کوچک شما را بدانم؟» گفت «علی‌اکبرم». ۱۲۵۵