داستان
#جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش هفتم
گفتم : به هر حال کار خودشو کردو زهرشو به من ریخت و بیچاره ام کرد ؛ حالا مجبورم زن پسر عمه ام بشم ....نیما مثل یخ وارفت با حالت پریشونی گفت : نه تو رو خدا این کارو نکن پونه ...گفتم : تو چه می دونی من چی می کشم؟ تو پسری ؛ کسی کاری به کارت نداره ...همین برادر من سه سال با خانمش دوست بود صدا از ندای کسی در نیومد ...ولی من دخترم ..تو رو خدا ازم فاصله بگیر ...گفت : تو می خوای برای یک همچین چیز کوچکی زن کسی بشی که دوستش نداری ؟ گفتم : ..فکر نمی کردم حتی یک روز جنازه ام رو روی شونه ی اون بزارم ولی حالا باید زن کسی بشم ...و بد بختانه چاره ی دیگه ای هم ندارم ..گفت : من میام ..با مادرت حرف می زنم.. گفتم: ابدا ..تو دخالت نکن ؛ همین طوری منو متهم می کنن ..وای به روزی که بیای از من دفاع کنی ....اگر می خوای بهم کمک کنی دیگه بهم نزدیک نشو با من حرف نزن ؛؛ خواهش می کنم ..
داستان
#جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش هشتم
گفت : به این سادگی ها هم نیست پونه خانم ,, من نمی زارم تو خودتو بدبخت کنی ,, اونم به خاطر پیشنهادِ من؛؛ تقصیر من بود خودمم درستش می کنم ...گفتم : چرا گوش نمی کنی من چی میگم ؟ دخالت نکن ,, لطفا ,, من مجبورم ..بیشتر از همه به خاطر خواهرم که ازدواجش داره بهم می خوره باید این کارو بکنم ..الان چشم نداره منو ببینه ..ولی اگر با پسر عمه ام ازدواج کنم این حرفا رو همه فراموش می کنن و خیال خانواده ام راحت میشه ...و راه افتادم که برم توی ساختمون ولی در حالیکه حسابی عصبی به نظر میرسید جلومو گرفت و ... گفت : من میام خواستگاری تو ...زن اون نشو ...گفتم : چی داری میگی ؟دیوونه شدی ؟ مگه بچه بازیه ؟نیما ولم کن دیگه ؛غ قصدت چیه ؟می خوای باز یکی ما رو ببینه؟؟ ..داری ناراحتم می کنی بسه دیگه ...
#ناهید_گلکار