داستان #ماهنی 🌴❤️
#قسمت_یازدهم- بخش هفتم
فورا بلند شدم و خواستم بغلش کنم ببینم چی شده ..دو قدم رفت عقب و داد زد تو با عمو عروسی کردی ؟
به لکنت افتادم نتونستم جوابش رو بدم ...
بلند تر داد زد مگه تو نگفتی این کارو نمی کنی ؟ .. ماهنی بگو که مادر دروغ میگه ....
گفتم : تو اگر چشمت رو باز می کردی اونشب که از مرز ما رو برگردوندن عاقد آوردن تو خونه و منو عقد کردن ..
من تو و فاطمه رو فرستادم بیرون که ناراحت نشین...
چشمهای درشت و سیاهش پر از اشک شد و گفت : پس از اون موقع تا حالا دروغ گفتین ؟ چرا به من نگفتین ؟ از همتون بدم میاد ..
فرهاد از راه رسید و گفت رشید جان پسرم به من گوش کن برات توضیح میدم ...
با حالت خیلی بدی گفت : من پسر تو نیستم خودم بابا دارم ..ازتون بدم میاد ...
و پا گذاشت به فرار و از در خونه زد بیرون ...با هراس گفتم فرهاد برو دنبالش ...برو بیارش تو رو خدا با هاش حرف بزن ...
تو رو خدا بچه ام رو بیار ...
ولی سه ساعت بعد در حالیکه من تو حیاط راه می رفتم از شدت اضطراب به خودم می پیچیدم ..
فرهاد برگشت بدون رشید ....خودم چادر سرم انداختم و رفتم دنبالش ولی نبود ...
تمام اونشب رو گریه کرد و با شنیدن هر صدایی از جام می پریدم ...مدام با خودم تکرار می کردم کجا می تونه رفته باشه ..تو این هوای سرد امشب سرما می خوره ..
بالاخره سپیده زد و از رشید خبری نشد ...یک مرتبه به فکرم رسید برم شاه گلی اونجا رو خیلی دوست داشت ...و فورا با فرهاد راه افتادیم ...
💚🍃خانه ی سبز🍃💚
داستان #ماهنی 🌴❤️ #قسمت_یازدهم- بخش هفتم فورا بلند شدم و خواستم بغلش کنم ببینم چی شده ..دو قدم رفت
داستان #ماهنی 🌴❤️
#قسمت_یازدهم- بخش هشتم
پیداش کردیم در حالیکه سرشو تکیه داده بود به یک درخت و خوابیده بود ...
فرهاد فورا بغلش کرد و گرفت رو دست ...
بیدار شد و تقلا کرد که منو بزار زمین ..دیگه تو اون خونه نمیام ....ولی با زور و التماس راضیش کردیم بردیمش خونه ....
وقتی زیر کرسی گرم شد آروم گرفت ولی غمگین و افسرده به نظر می رسید ....
سرشو گرفتم رو پامو در حالیکه موهاشو نوازش می کردم گفتم :پسرم تو بزرگ شدی و من نفهمیدم ...
باید زود تر باهات درد دلم می گفتم ...
خودت می دونی که این خواست من نبود ...اینکه از تو پنهون کردم برای این بود که خجالت می کشیدم ..در حالیکه هنوز نمی دونستم تو می فهمی یا نه ..
شایدم از اینکه وجود نداشتم از خودم خجالت می کشیدم . ولی من زنم ..وتو هرگز احساس منو نخواهی فهمید؛ چون مردی ....
ولی ازت انتظار دارم حالا که بزرگ شدی و می تونی به من دستور بدی و امر نهی کنی و باهام بد حرف بزنی ... مرد باش و درکم کن .
دو قطره اشک از گوشه ی چشمش اومد پایین و دستشو گذاشت رو دست من ....و با محبت فشار داد ...
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش اول
واقعا حال عجیبی داشتم انگار دیگه هیچکدوم از اون غصه ها برام مهم نبودن ..حتی دنیا در نظرم کوچک شده بود ...
زری جون دنبالم می دوید و از اینکه توانش برای راه رفتن به اندازه ی من نبود شکایتی نمی کرد ...
زمستون بود و هوا سرد و حرم خلوت و دل من شکسته ..چنان غرق در خودم و اون حالت روحانی شده بودم ...که نفهمیدم چطور به راحتی تا نزدیک ضریح رفتم که برای خودمم باور کردنی نبود ..انگار دستی منو با خودش می برد و اختیاری نداشتم ..چه حالی؟ چه زیارتی ؟ و چه درد دلی ؟ اونقدر اشک ریختم و راز و نیاز کردم تا سبک شدم ؛ و یک مرتبه متوجه ی اشکهام شدم ..با هیجان قطره های اشک رو توی مشتم گرفتم و به طرف ضریح و با حال بی نظیر و صدای بلند گفتم : من دارم گریه می کنم ...باور م نمیشه من دارم گریه می کنم ...اشک ..اینا اشکهای منه ..و این معجزه توست یا امام رضا ..ببین من دارم گریه می کنم ..اشکهام داره میاد ..خدایا شکرت ..
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش دوم
اون روز اونقدر اون زیارت حالم رو خوب کرده بود که حس خوبی داشتم ....بعد با زری جون نماز ظهر رو به جماعت خوندیم و رفتیم به یک مهمانپذیر نزدیک حرم ..و با اشتها غذا خوردم ...
وتا سه روز کارمون همین بود ...اما توی این مدت تازه من اون زن رو شناختم ..چقدر با گذشت و مهربون ..چقدر با ایمان و چقدر در رفتارش دقیق ؛ و منو بیشتر ار همیشه تحت تاثیر قرار داد ...اون با همه چیز ساده بر خورد می کرد ... نه اهل غیبت بود نه قضاوت ..و نه حتی به رخ کشیدن اون همه معلوماتی که داشت ..که تواضع و فروتنی یکی دیگه از صفاتش بود ..و من توی همون زمان کم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم ...که یک مسلمان واقعی رو می تونستم بشناسم ...
#ناهید_گلکار
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش سوم
شبی که باز با قطار برمی گشتیم تهران به من گفت : پونه جان زندگی تو دست خودته ,, نگو خراب شده , چون نشده نگو دیگه نمیشه ..امید به خدا داشتن نشونه ی ایمانه ..وقتی بگی نمیشه یعنی ایمانت رو به خدا از دست دادی ..در هر موقعیتی سعی کن ,, و برای زندگی بهتر بجنگ ؛ من به راستی و درستی تو ایمان دارم ولی نمی تونم در مورد رفتار مادر و برادر تو حرفی بزنم چون از دلشون خبر ندارم ....می دونم شرایط سختی برات پیش اومده ولی تو راه درست رو انتخاب کن و من می دونم که خدا کمکت می کنه ...و سر بسته بهت میگم ..صبر چاره ی کار توست مبادا تصمیم غلطی بگیری و یک عمر پشیمون بشی ..خیلی از آدما ی فضول فراموش کارم هستن ....,, و من منظورشو فهمیدم ؛؛ ....
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش چهارم
اما وقتی برگشتم همه چیز آماده بود تا عمه معصوم و بهروز رسما به خواستگاری من بیان ...سفارش زری جون برای من کار ساز نبود ؛ اوضاع بر علیه من بود و طاقتشو نداشتم ..پس حرفی نزدم دیگه برام مهم نبود که زن کی میشم ..فقط می خواستم خانواده رو از اون وضعیت بیرون بیارم و ذهن مردم رو نسبت به ظنی که به من پیدا کرده بودن پاک کنم ...پروانه غصه داره نیومدن خواستگارش بود و مامان نگران اینکه نمی تونه توی جلسات قران سرشو بلند نگه داره ..و شاهین برای اینکه این لکه ی ننگ رو از دامن من پاک کنه شرط دانشگاه رفتنم رو ازدواج با بهروز گذاشته بود و یک کلام سر حرفش ایستاده بود ..چند روزی بود که ترم جدید شروع شده بود و من هنوز نرفته بودم و مجبور شدم آمادگی خودمو برای ازدواج با بهروز اعلام کنم ...
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش پنجم
اما همون روز به محض اینکه از اتوبوس پیاده شدم و می رفتم به طرف در وردی دانشگاه نیما منو از دور دید ومقداری راه رو با قدم های تند اومد بطرفم...در حالیکه داشتم با خودم غر می زدم که باز این از کجا پیداش شد تا برای من درد سر درست نکنه؛ ول نمی کنه ...به من رسید با رنگی پریده و هیجان زده گفت : تا حالا کجا بودی ؟ چرا دیر اومدی ؟ خیلی ترسیدم فکر کردم مشکلی پیش اومده که اجازه ندادن بیای دانشگاه .....گفتم : نیما ازم دور شو ..نمی خوام دیگه حرفی برای من باشه ..گفت : به خدا من نگرانت بودم چندین بار اومدم در خونه تون ولی تو رو ندیدم ...شماره ات رو هم که به کسی نداده بودی ...در حالیکه قدم هامو تند کرده بودم با ترس گفتم : ازم دور شو ...توی خیابون با من حرف نزن ..و باسرعت خودمو رسوندم توی دانشگاه نیما همینطور با چند قدم عقب تر دنبالم میومد ...ت
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش ششم
تا نزدیک ساختمون شدم اومد جلو تر و گفت : باید باهات حرف بزنم ..زیر یک درخت ایستادم و گفتم : تو اصلا برای چی اومده بودی در خونه ی ما ؟ می دونی اگر کسی تو رو می دید چی میشد ؟ همه یقین می کردن که چیزی بین ما بوده ؟لطفا ازم فاصله بگیر نیما چرا نمی فهمی من توی درد سر افتادم .. گفت : آخه چرا مگه ما چیکار کردیم ؟ پونه , ..کار آیلا و دوستش بوده ..اون ماشین گشت رو فرستاده بود سراغ ما و گفته بود با هم رابطه داریم ......الان دیگه همه توی دانشگاه می دونن ..
دست و پام سست شد؛ و پرسیدم :آخه چرا ؟باورم نمیشه مگه یک آدم می تونه اینقدر پست باشه ؟اصلا تو از کجا می دونی گفت : ماشین گشت همیشه اطراف دانشگاه هست اونم رفته و خبرشون کرده ....زینب بهم گفت , من که حسابی حالشو جا آوردم ..اما اون پر رو تر از این حرفاس ...گفتم : خوب ؛ خودش چی میگه ؟ چرا این کارو کرده ؟ گفت : والله اونم نمی دونم ؛؛ جواب سر بالا میده ...
#ناهید_گلکار
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش هفتم
گفتم : به هر حال کار خودشو کردو زهرشو به من ریخت و بیچاره ام کرد ؛ حالا مجبورم زن پسر عمه ام بشم ....نیما مثل یخ وارفت با حالت پریشونی گفت : نه تو رو خدا این کارو نکن پونه ...گفتم : تو چه می دونی من چی می کشم؟ تو پسری ؛ کسی کاری به کارت نداره ...همین برادر من سه سال با خانمش دوست بود صدا از ندای کسی در نیومد ...ولی من دخترم ..تو رو خدا ازم فاصله بگیر ...گفت : تو می خوای برای یک همچین چیز کوچکی زن کسی بشی که دوستش نداری ؟ گفتم : ..فکر نمی کردم حتی یک روز جنازه ام رو روی شونه ی اون بزارم ولی حالا باید زن کسی بشم ...و بد بختانه چاره ی دیگه ای هم ندارم ..گفت : من میام ..با مادرت حرف می زنم.. گفتم: ابدا ..تو دخالت نکن ؛ همین طوری منو متهم می کنن ..وای به روزی که بیای از من دفاع کنی ....اگر می خوای بهم کمک کنی دیگه بهم نزدیک نشو با من حرف نزن ؛؛ خواهش می کنم ..
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش هشتم
گفت : به این سادگی ها هم نیست پونه خانم ,, من نمی زارم تو خودتو بدبخت کنی ,, اونم به خاطر پیشنهادِ من؛؛ تقصیر من بود خودمم درستش می کنم ...گفتم : چرا گوش نمی کنی من چی میگم ؟ دخالت نکن ,, لطفا ,, من مجبورم ..بیشتر از همه به خاطر خواهرم که ازدواجش داره بهم می خوره باید این کارو بکنم ..الان چشم نداره منو ببینه ..ولی اگر با پسر عمه ام ازدواج کنم این حرفا رو همه فراموش می کنن و خیال خانواده ام راحت میشه ...و راه افتادم که برم توی ساختمون ولی در حالیکه حسابی عصبی به نظر میرسید جلومو گرفت و ... گفت : من میام خواستگاری تو ...زن اون نشو ...گفتم : چی داری میگی ؟دیوونه شدی ؟ مگه بچه بازیه ؟نیما ولم کن دیگه ؛غ قصدت چیه ؟می خوای باز یکی ما رو ببینه؟؟ ..داری ناراحتم می کنی بسه دیگه ...
#ناهید_گلکار
💚🍃خانه ی سبز🍃💚
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿 #قسمت_یازدهم- بخش هفتم گفتم : به هر حال کار خودشو کردو زهرشو به من ریخت
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش نهم
گفت :من بچه نیستم ..می فهمم دارم چیکار می کنم ..می خواستم صبر کنم تا درسمون تموم بشه ..به خدا ؛؛ پونه راست میگم , به جون مامانم ..گفتم : پس من در مورد توام اشتباه کردم ...شما پسرا بی خودی از کسی حمایت نمی کنین ..من ساده بودم و فکر می کردم نظری نسبت من نداری ..برو من بازیچه دست تو نمیشم ...گفت :به خدا پاکم ,, نظر بدی ندارم قسم می خورم ..من تو رو میشناسم ...هیچ منظور بدی نداشتم و نخواهم داشت ..من از تو خوشم میاد ...از همون روز اول ....گفتم : اگر از سر راهم کنار نری می زنم تو گوشت ..باور کن می زنم ؛؛ نیما دیگه چیزی نگو و از این بدترش نکن ...برو دنبال یکی دیگه ؛ من اهلش نیستم ...فکر می کردم با بقیه فرق داری ..و چون سنت کمه اهل این حرفا نیستی...به خدا اگر نری داد می زنم مزاحمم شدی ....حالا می فهمم حتما تو یک کاری کردی که آیلا این فکر ها رو با خودش کرده ..در واقع این تو بودی که باعث این همه عذاب من شدی خدا هموتون رو لعنت کنه ..آخه تو اصلا مال این حرفا نیستی ..دیگه شناختمت ,, بهت دارم التیماتوم میدم,,, من ترجیح میدم زن همون پسر عمه ام بشم تا تو ؛؛ برو کنار ...
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش دهم
و با سرعت رفتم بطرف ساختمون دانشگاه پشت سرمو هم نگاه نکردم ..بی اختیار مشتم رو گره کرده بودم و دست و پام می لرزید ....عصبانی بودم و به خریت خودم فکر می کردم ...و با حرفایی که از نیما شنیدم ؛ دیگه حتی از آیلا هم باز خواست نکردم و به روی خودم نیاوردم و اینو فهمیدم که تنها یک راه دارم تا از این وضعیت خلاص بشم ...
چند شب بعد ؛ برای من تصمیم گرفتن که با بهروز برم بیرون و با هم حرف بزنیم ... ...احساس کردم حالم خیلی بده اصلا دوستش نداشتم و از این فکر که یک وقت بخواد منو لمس کنه چندشم شد ...این بود که وقتی پرسید دوست داری کجا بریم ..گفتم : جهنم ...گفت : من می برمت بهشت ...گفتم : نمی تونی من یک محکوم هستم که دارم مجازات میشم ..گفت : ازدواج با من برات مثل مجازاته ؟ گفتم : بهروز تو پسر عمه ی منی خوب می دونی که چی میگم ...من به جرم نکرده دارم مجازا ت میشم ..این خیلی برام سنگینه , خیلی سخته ..تو برای من مثل شاهین هستی نمی تونم به چشم دیگه ای بهت نگاه کنم ... و فکر می کنم راستشو بهت بگم بهتره وگرنه خیانت محسوب میشه ..
#ناهید_گلکار
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش یازدهم
گفت : بهت قول میدم اونقدر به تو محبت کنم که دوستم داشته باشی ..گفتم : چرا اصرار داری با این شرایط با من ازدواج کنی ؟ گفت : کار دیروز و امروز نیست من از شانزده سالگی تو رو دوست داشتم ولی حتی یک نگاه به من نکردی ...گفتم : خوب همین دلیل خوبیه که بدونی من چطور دختری هستم ...تو باور می کنی من کاری نکردم ؟ گفت اگر باور نداشتم که نمی خواستم زنم بشی ؛من مطمئنم ..بار ها اینو به مامانم هم گفتم ..ازش بپرس ...گفتم : ولی نمیشه ..من نمی تونم بهت دروغ بگم ...دارم به خاطر مامانم و پروانه زنت میشم تو اینو قبول می کنی ؟ گفت : چیکار کنم؟ معلومه که خوشم نمیاد ..دلم می خواست دوستم داشته باشی ولی نمی تونم صبر کنم تا یکی دیگه بیاد و تو رو ببره ..طاقتشو ندارم ..گفتم اگر واقعا منو دوست داشتی خودت می گفتی از این ازدواج منصرف شدی منم راحت میشدم ..گفت : آخه من می دونم به زودی تو تغییر عقیده میدی و خودت بهم میگی بهروز حالا دیگه دوستت دارم ..من اون روز رو می ببینم .
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش دوازدهم
و هر چی من گفتم اون قبول نکرد که از این ازدواج منصرف بشه و دیگه دهن منم بسته شد و پیش از پروانه ما رو نامزد کردن ..و خبرشو به خانواده ی کامبیز رسوندن ..و خدا رو شاهد می گیرم این عمل حقارت آمیز رو انجام دادن و دوباره اومدن برای گفتگو و بله برون ..با بهانه های باور نکردنی برای غیبت شون ,, که پدر بزرگش مریض شده بود و متاسفانه وقفه ایجاد شد ..و بازم مامان مثل اینکه کامبیز آخرین خواستگار عالم بود با روی خوش ازشون استقبال کرد ....و من در حیرت از این همه جهل و نا آگاهی از کسانی که دور اطرافم بودن مونده بودم که چطوری باهاش کنار بیام ..و رنج می بردم و سکوت می کردم ...و توی میسری غلط و غیر انسانی قدم بر می داشتم ...
#ناهید_گلکار
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش سیزدهم
دیگه اون پونه ی خوشحال و سر حال نبودم و توی دانشگاه منزوی وگوشه گیر ؛؛ روزگار با من سر ناسازگاری گذاشته بود و چاره ی دیگه ای نداشتم جز سازش ...اما نیما با شنیدن خبر نامزد کردن من پریشون و بیقرار شده بود ..هر کجا میرفتم جلوم ظاهر میشد دیگه نمک کلاس نبود و اونم یک طواریی گوشه گیر شده بود ...ولی من به همون اندازه که بهروز رو نمی خواستم رفتار اون به نظرم مسخره و باور نکردی بود..
و پروانه دهم فروردین ازدواج کرد و منم بیستم تیر ماه ..سر سفره ی عقد نشستم .. که همون جا به خودم قول دادم رویا هامو فراموش کنم و به شوهرم وفا دار باشم و همسر خوبی ؛؛ و سعی کنم دوستش داشته باشم ؛ در واقع بهروز توی این مدت همه جور مراقب من بود و آرامش نسبی بدست آورده بودم ..صبح ها منو میرسوند و هر وقت تعطیل میشدم جلوی دانشگاه منتظربود ..
داستان #جای_من_کجاست؟ 🌿
#قسمت_یازدهم- بخش چهاردهم
هدیه و گل می خرید و تمام توجه شو نثارم می کرد ..و اینطوری خودمو راضی می کردم که کارم درست بوده ..و حالا جواب محبت های اونو با محبت می دادم که شوهرم بود و در پیشگاه خدا به عقد اون در آمده بودم ....
درست یک هفته بعد از اینکه زندگی مشترکم رو با اون شروع کردم ..یک روز بعد از اینکه اون رفت سر کار ؛ به فکرم رسید برم به مامانم که با رفتن من و پروانه تنها شده بود سر بزنم ....هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که بهروز زنگ زد اونجا و هراسون پرسید زن دایی پونه کجاست ؟ مامان گفت : اینجا برای چی ؟ گفت : اگر راست میگین گوشی رو بهش بده ؛؛
ادامه دارد
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش یازدهم
برای من حرف زدن با اون مرد مثل کابوس بود ولی اینطور که معلوم میشد راه دیگه ای نداشتم تا بتونم نظرم رو بگم و خودمو خلاص کنم ..
بالاخره سفره رو توی همون اتاق پهن کردن و منم در حالیکه سرم پایین بود رفتم سلام کردم و سر سفره نشستم ..
یکم با غذا بازی کردم و بلند شدم رفتم به اتاقم .. حس بدی داشتم اونا خیلی گرم با هم حرف می زدن و انگار صد ساله ما رو می شناختن و اخم منو دلیل بر حیای دخترونه می دونستن ..
خاله که از خوشحالی بلند حرف می زد و می خندید ,انگار به دلم خنجر می زد ..
مهیار و مهدی تنها مخالف های این قضیه بودن اومدن پیش من و با التماس ازم می خواستن که زن اون مرد نشم ...
ولی پیمان با رازی که از من داشت در حالیکه موافق نبود برای اینکه رضا از سر راهم بره کنار با من حرف نمی زد و یک طورایی هم با اونا همکاری می کرد ...
تا بعد از ظهر که باز خاله و مامان منو به زور وادار کردن باهاش تنهایی حرف بزنم ..
همه از اتاق اومده بودن بیرون و من خودمو آماده کردم و وارد اتاق شدم تا سرنوشتم رو تعین کنم ..
در حالیکه قبلا این سرنوشت نوشته شده بود ..
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_یازدهم- بخش اول
سال 95 ..
نمیدونم گرمای بخاری بود یا از به یاد آوردن اون روزها احساس خفگی بهم دست داد ..
چشمم رو باز کردم و به ساعت نگاهی انداختم .. نزدیک اذان صبح بود ..
زیر لب گفتم : خدایا چرا دلم این همه گرفته ؟
و بی اختیار اشکم سراریز شد آخه دل من از پر کسی و بی کسی گرفته بود ..
احساس می کردم جز خدا کسی برام نمونده ..با همون حال که گاهی به هق و هق می افتادم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ..
به سوی کسی که هیچوقت دست رد به سینه ی من نزده بود ..و همیشه آغوشش برای شنیدن درد و دلم باز بود ..
و این سئوال دوباره ذهن منو به خودش مشغول کرد واقعا سرنوشت ما از پیش تعین شده ؟ پس ما اومدیم توی این دنیا برای چی ؟
برای خوابیدن زیاد وقت نداشتم ..
ولی اونم می دونستم که برای فکر کردن هم وقت زیادی ندارم ..دوباره به ساعت نگاه کردم و سجاده رو جمع کردم رفتم به اتاقم ..کاش خوابم می برد ، اما دوباره خاطرات من و با خودش برد سال ۵۲
آروم وارد اتاق شدم آقای حسینی از جاش بلند شد و در حالیکه دستهاشو از جلو بهم گره کرده بود خنده ی بد منظره ای کرد و گفت : خوش اومدین ..نشستم ..اونم روبروی من دو زانو و مادب نشست ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_یازدهم- بخش دوم
هیچ احساسی نداشتم و به دیوار نگاه کردم و گل قالی ..یکم دستپاچه به نظر می رسید ..گفت : ببخشید ما مزاحم شما هم شدیم ..بالاخره دیگه ...
ترسیدم شما حالا ؛حالاها برنگردین تهران و یک وقت خدای نکرده شما رو بدن به کسی دیگه و دستم از زمین و آسمون کوتاه بشه ..
سری تکون دادم و گفتم : از کجا می دونین الان کوتاه نشده ؟
انگار این حرف منو نشنیده بود گفت : واقعا که عجب پدر و مادر خوب و فهمیده ای دارین ..و من افتخار می کنم که شما رو پیدا کردم ...
من به دیوار نگاه کردم ..
ادامه داد : به خاله خانم شما عرض کردم یک خونه توی تهران دارم تقریبا بالای شهر هست اونو پشت قباله ی شما میندازم ..
براتون ماشین می خرم آخرین مدل ..هر چی دوست داشته باشین ..من آدمی نیستم که اجازه بدم زنم توی خونه کار کنه ..
منزل پدری کارگر داشتیم و برای شما هم همینطور خواهد بود ..
به گل قالی خیره شدم ..
گفت : از بابت همه چیز خیالتون راحت باشه ..رفاه شما در درجه ی اول اهمیت برای من خواهد بود ..و من بازم سکوت کردم ..
با یک لبخند مسخره گفت : سکوت علامت رضایته ؟ امیدوار بشم ؟
من از همون شبی که شما رو دیدم همش بهتون فکر می کنم ..با اینکه شب عجیبی بود و شما فقط به من خندیدین ..اما مایوس نشدم ..
عادت دارم چیزی رو که می خوام بدست بیارم ..شکست رو بلد نیستم ..
گفتم : سکوت برای اینه که حرفی برای گفتن ندارم ..من این رفاه رو توی خونه ی پدرم دارم ..
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_یازدهم- بخش سوم
خونه توی تهران هم نمی خوام ..
ماشین هم پدرم داره و منو همه جا میبره ..کمرمم هم بیل نخورده که کار کنم ..الان قصد ندارم ازدواج کنم ..و هنوز سنم کمه و شما برای من خیلی بزرگی دوست دارم با همسن و سال خودم ازدواج کنم ؛ کسی از ما نپرسید و خبر نداشتیم که شما دارین میاین وگرنه همین ها رو بهتون می گفتم که توی زحمت نیفتن ...
اومد چیزی بگه از اتاق زدم بیرون ..
خاله پشت در بود ..سری تکون دادم و رفتم به اتاقم دنبالم اومد و مامان هم پشت سرش ..
خاله با حرص گفت : دختر این چه طرز حرف زدن با خواستگاره ؟
خوشی زده زیر دلت ؟ از این بهتر تو کجا می تونی پیدا کنی؟
گفتم : آخه خاله ببین چی میگه ؟ میگه هر چیز رو بخوام بدست میارم من چیزم ؟ ..
مامان گفت :این حرفا رو ول کن ..حالا یک حرفی زده ..بد شد به خدا .. پاشو برو از دلش در بیار ..درست نیست بالاخره مهمون ما هستن فردا شوهرت میشه ازت به دل می گیره ...
گفتم : نمیشه ..نمیشه ..مامان خانم شما چی دارین میگین ؟ شوهر کدومه ؟ گفت : ببین مادر ما صلاح تو رو می فهمیم ..این مرد زندگیه ..
باباتم اونو پسندید ..خاله ات که بی خودی یکی رو بر نمی داره بیاره اینجا حتما یک چیزی بوده ..تو الان برو با مهربونی باهاش حرف بزن ..تا بعد خدا بزرگه ...
یک مرتبه شروع کردم به عق زدن ..یکی دوبار که شد بلندشدم و با عجله رفتم دستشویی و اونقدر عق زدم که دل و روده ام داشت بالا میومد ..
مامان فورا یک نبات داغ درست کرد و گفت سردیش کرده بچه ام ماهی زیاد خورده ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_یازدهم- بخش چهارم
رفتم افتادم روی تختم ..خاله خودشو رسوند و گفت : پروانه جان لگد به بخت خودت نزن ..من بهت قول میدم خوشبخت بشی ..
توی پول غرق میشی ..خدا برات خواسته بهش پشت نکن ..
با گریه گفتم خاله نمی خوام ..نمی خوام چرا اصرار می کنین ..من یک خواستگار دیگه دارم می خوام با اون ازدواج کنم ..ولم کنین من اینو نمی خوام ..
مامان اومد جلو و گفت : هیس ..یواش میشنون ..بابا که خیلی ناراحت شده بود وارد اتاق شد .
با تندی به خاله گفت : دست از سرش بر دارین ..شنیدین که چی گفت ؟ پروانه یک خواستگار دیگه داره ..شما پاشو برو پیش مهمون ها بد نباشه ..
پاشین لطفا پروانه رو تنها بزارین ..
و من توی اتاقم موندم تا بابا اونا رو برد فرودگاه و مامان شنیده بود که خواهر حسینی خیلی عصبی و سر سنگین شده بود و به برادرش اعتراض می کرد که دوباره ما رو سنگ رو یخ کردی ..و هرچیزی رو که اونا آورده بودن داد به خاله و گفت بهشون پس بده ..
فکر نمی کنم پروانه راضی بشه مدیون شون نمونیم ..اما یک دلهره به دلم انداخت و ترسیدم از اینکه هم مامان و هم بابا از آقای حسینی خوشش اومده بود و فکر می کردن مرد زندگیه ..
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_یازدهم- بخش پنجم
با رفتن اونا من و مامان مشغول جمع و جور کردن خونه شدیم ..رفتم سر ظرفشویی و همینطور که داشتم زیر دستی ها رو می شستم فکر می کردم ..واقعا پول چقدر ارزش آدم ها رو می بره بالا ..
در حالیکه اگر همین آدم بدون پول میومد سراغ من هرگز توی خونه راهش نمی دادن ..
مامان گفت : حالا که گذشت و این بنده های خدا رفتن ولی تو اشتباه کردی تا آخر عمرت در رفاه بودی ..نه غصه ی نون داشتی نه آب ..
گفتم : مامان ؟ یک رازی رو بهت بگم ؟ قول میدی اذیتم نکنی ؟
بهم نزدیک شد و پرسید : چی ؟ بگو ؛؛
گفتم : منو ببخش ولی من یکی رو دوست دارم ..
گفت : وا؟ خاک بر سرم دیگه چی ؟ بی حیا شدی پروانه ..تو که از ما جدا نشدی ..کی هست ؟ توی پایگاهه ؟ نظامیه ؟ نکنه میری دریا از اون خلبان ها رو دیدی ؟
گفتم : نه بزار کارمون تموم بشه براتون تعریف می کنم ..نمی خوام چیزی رو از شما پنهون باشه ..اینطوری خطا هم نمی کنم ..
گفت :خوب کاری می کنی ..آفرین به تو زود باش بگو ..اونا رو ول کن بیا بشین قشنگ همشو بگو ببینم چی شده ؟..
گفتم : خوب در واقع ..از رامسر شروع شد ..
گفت: می دونستم؛ نباید میذاشتم میرفتی ..
گفتم: مامان ؟ اول گوش کنین تو رو خدا ؛ زود قضاوت نکنین .
#ناهید_گلکار