eitaa logo
💚🍃خانه ی سبز🍃💚
1.7هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
💎ا﷽ا💎 كانال 📚 خودآگاهي در بستر کانون خانواده با هدف ارتقا سواد مهارتهای زندگی و روان شناسي و... تبلیغات هم داریم👇 https://eitaa.com/tablighatesabz03 کپی ممنوع⛔ دوست خوبم🌸 من اینجام👇 @Nhlykk
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان ؟ 🌿 - بخش پنجم گفت : چرا اینقدر کشش میدی این تعهد رو امضاکن و زنگ بزن بیان ببرنت .. تو حتی اسمت هم به ما نگفتی ... گفتم : نمیشه به فاطمه زهرا نمیشه ..امشب بله برون خواهرمه جون بچه هات بزار برم ؟یک مرتبه  گفت ؛؛ باشه امضاء نکن ولی زنگ بزن بیان ببرنت .. اصلا نمی خواد تعهد بدی ؛ خوبه ؟ گفتم : ممنون آقا دستت درد نکنه ...باشه ولی خودم می زنم .. تلفن رو گذاشت جلوی من ...زنگ زدم به خونه ی شاهین کسی جواب نداد به خونه زدم  ..پروانه با صدای گریون گوشی رو برداشت .. موندم چی بگم ..صدای گریه های مامان میومد  و سر و صدای زیادی توی خونه بود ..گوشی رو گرفتم جلوی صورت اون مرد وگفتم ببینین چه غوغایی توی خونه ی ماست ؟ من بهشون چی بگم آخه ؟ و قطع کردم ... گفتم همینو می خواستین ؟ خونه ی ما قیامت شده ..آخه چطور دلتون میاد با ما اینطور بر خورد کنین ؟ ..وای خدا چشمم .. چشمم درد می کنه ..آی چشمم .دارم میمیرم .. یکم آب گرم بهم بدین .. چشمم داره کور میشه ..... داستان ؟ 🌿 - بخش ششم پدر نیما دوید دم درو خانمشو صدا کرد و شروع  کرد داد و بیداد راه انداختن که بزارین دختر مردم بره خونه شون بسه دیگه ..خجالت بکشین ؛  بابا یکم مروت داشته باشین ... من از درد  چنان به خودم می پیچیدم که همه شون ترسیده بود و به من گفتن برو کتاب هاتو بر دار و برو و منو سپردن به پدر نیما ... و در حالیکه یک لیوان آب دستم بود و چشمم رو توش باز و بسته می کردم ..کنار مادر نیما نشستم و رفتیم بطرف خونه ی ما ولی از ترسِ جواب گویی دلم داشت می ترکید  .. و دعا می کردم خدایا اگر من اشتباه کردم تو منو ببخش ؛؛تا چیزی بهم نگن تحمل ندارم  ....و حدود ساعت شش دم در خونه ی ما بودیم ..... از اون طرف از خونه ی ما بشنوین ...وقتی ظهر میشه و من نمیریم خونه مامان نگران و سراسیمه به همه جا زنگ می زنه .. شاهین هراسون میاد خونه ی ما و خیلی زود پسر عمه ها و پسر عموها جمع میشن و شروع می کنن شهر رو گشتن ..  
داستان ؟ 🌿 - بخش هفتم میرن دانشگاه کسی نبود و بهشون میگن ساعت ده امتحان تموم شده و دانشجو های این کلاس رفتن .. بعد میرن پیش پلیس و ؛ بیمارستان ها ی نزدیک خونه ... ساعت چهار بعد از ظهر همه ی فامیل خونه ی ما بودن و فکر می کردن اتفاقی برای من افتاده .. ولی پروانه که داشت مراسم بله برونش بهم می خورد از همه بیشتر ناراحت بود ...وقتی من زنگ زدم و بدون اینکه حرفی بزنم گوشی رو گذاشتم ... پروانه احساس می کنه من پشت خط بودم و  در گوش مامان زمزمه می کنه ..مامان یک چیزی میگم ناراحت نشی ها ؛ فکر کنم پونه بود تلفن کرد ..نکنه فرار کرده ؟  نکنه عمدا می خواد ما رو ناراحت کنه ؟  مامان فورا میگه : خفه شو ببر صداتو پونه همچین کاری نمی کنه من اونو می شناسم ..ولی  این ترس تو دل مامان میفته ...و حدود ساعت پنج بعد از ظهر خواستگارا با کلی تدارکات از راه می رسن و می ببین خونه جو مناسبی نداره ..و اونا هم در جریان قرار می گیرن .. حالا حدود سی چهل نفر توی خونه ی ما منتظر و نگران من هستن ..پسرا که دنبال من می گشتن  همه دست از پا دراز تر بر می گردن  ... داستان ؟ 🌿 - بخش اول هشتم مامان دیگه به شیون و گریه افتاده بود ...و حتم داشت یک بلایی سرم اومده .. وقتی ماشین پدر نیما جلوی در رسید  شاهین نگران اونجا ایستاده بود ... من از ترس مثل یک جوجه می لرزیدم ..اول پدر نیما پیاده شد و بعدم من و مادرش از عقب ماشین .. شاهین با دیدن من اونقدر خوشحال شده بود که فورا منو بغل کرد و گفت : الهی شکر خواهر جانم کجا بودی؟ چی شدی؟  ..آقا چه اتفاقی براش افتاده بود ؟  و پدر نیما که شاهین رو اینطوری دید و خیالش راحت شد که با آدم منطقی سر و کار داره    گفت : هیچی آقا یک سوءتفاهم بود بر طرف شد ... مثل اینکه  با پسر من از دانشگاه میومدن بیرون گشت بهشون بی خودی مشکوک میشه ..آخرم فهمیدن بیگناهن و آزادشون کردن .. چیز مهمی نبود فقط ما رو خیلی نگران کردن ... خواهرتون خیلی اذیت شده مراقبش باشین ... شاهین از توی ماشین نگاهی به نیما کرد و پرسید با شما بوده ؟ اونم بیچاره زود پیاده شد و با شاهین دست داد و گفت : بله فقط داشتیم میومدیم خونه نیست که هوا سرد بود ؛ می خواستیم سوار تاکسی بشیم بیخودی به ما گیر دادن ...
داستان ؟ 🌿 - بخش نهم شاهین گفت : خدا رو شکر به خیر گذشت ما توی بیمارستان ها دنبالش می گشتیم ... باور کنین پدرمون در اومد ...و با نیما و پدرش دست داد و تعارف کرد بیان توی خونه ...اونا هم خداحافظی کردن .. ولی من دیگه رفتنشون رو ندیدم چون اهل خونه از اومدن من با خبر شدن و جلوی در قیامتی شده بود .. مامان چادرشو کشید دورم و بغلم کرد و زار زار گریه کرد ... همه خدا رو شکر می کردن که اتفاقی برام نیفتاده ... و شاهین دست انداخت دور کمرم و منو با سلام و صلوات بردن توی خونه .....خیالم راحت شد که همه چیز به خیر گذشت ... پروانه منو برد توی اتاقم و توی چشمم قطره ریخت و مامان دستمال نم دار گرم آوررد و همینطور قربون صدقه ام می رفت و خدا رو شکر می کرد که پیدا شدم ... خونه شلوغ بود و بله برون هم افتاد برای یک روز دیگه و خانواده ی کامبیز رفتن .. فامیل و دوست و آشنا و همسایه ها هم که یکی یکی و با اکراه خونه ی ما رو ترک کردن چون مثل اینکه هنوز جواب فضولی خودشون رو نگرفته بودن که من کجا بودم و چطوری برگشتم .. داستان ؟ 🌿 - بخش دهم پچ پچ های اونا از نظر مامان و شاهین و پروانه دور نمونده بود و ظاهرا شاهین به هر کس یک چیزی گفته بود ... من توی تختم دراز کشیده بود م و هنوز بدنم لرز داشت اونقدر اعصابم تحت فشار بود که انگار از یک بلندی پرت شده بودم ... ولی شنیدم که به آژانس زنگ زدن و شاهین به گلسا می گفت تو برو خونه من یکم دیگه پیش پونه میمونم و میام ..و این سابقه نداشت و زنگ خطر رو برای من به صدا در آورد ... شاهین آدمی بود که اخلاق بابا رو داشت و خیلی صلح طلب و آبرو دار بود ..تا به این سن رسیده بود نه زحمتی برای ما داشت نه درد سری ...ومن حس کردم نمی خواد جلوی گلسا منو مواخذه کنه ... درست حدس زده بودم به محض اینکه گلسا که آخرین نفر بود رفت .. شاهین مثل گرگ زخم خورده تو چهار چوب در پیداش شد ...و با غیظی باور نکردی یک مشت زد به دیوار و پرسید : تو با اون پسره چیکار داشتی ؟
داستان ؟ 🌿 - بخش یازدهم مامان با التماس گفت شاهین جان چشمش درد می کنه خطر ناکه تو رو خدا براز من خودم ازش حساب و کتاب پس می گیرم .. شاهین گفت : به درک کور بشه الهی که دیگه نتونه درد سر درست کنه ..حرف بزن ببینم ..اینه پونه ؟ این راه و رسم زندگی کردنه ؟  گفتم : شاهین جان قربونت برم تو رو خدا به حرفم گوش کن .. من با اون پسره هیچ کاری نداشتم ؛؛ میومدم خونه مسیرمون یکی بود قسم می خورم هیچ کار بدی نکردم .. گفت : همین طوری بی خودی اومدن تو رو اونو گرفتن و بردن؟  تو بیگناهی جون خودت ..تو گفتی و منم باور کردم ؟... شاهین عصبانی بود و نمی شد باهاش حرف برنم اصلا گوش نمی داد و می گفت و می گفت دلش خنک نمیشد که هیچ ,, از حرفای خودش عصبی تر میشد .... می گفت آبرومون رفت ..من بی غیرتم که نمی زنم تو رو بکشم ...پسره از خجالتش از ماشین پیاده نمیشد اگر (..) زیادی  نخورده بود که خجالت زده نبود ... ای دختر پر رو و بی حیا ....پاشده با پدر و مادر پسره اومده در خونه فکر می کنه ما خریم ..اگر ریگی تو کفشت نبود چرا به ما زنگ نزدی بیایم دنبالت ؟ داستان ؟ 🌿 - بخش دوازدهم میومدم مثل آدم همون صبح برت می گردوندم این همه آبرو ریزی نمی کردیم ... دنیا با خبر شد .. هر کس یک چیزی می گفت ..خواهر من ؟دختر فراری ؟ یا خدا ؛؛...خاک بر سرم کنن که بی غیرتم و نمی زنم یک جای تو رو ناقص کنم ... با اون پسره کجا رفته بودی که خجالت کشیدی به ما خبر بدی ؟ با دو دست سرمو گرفتم و داد زدم بسه دیگه ... طاقت این همه تهمت رو ندارم ..شاهین من تو رو جای بابام گذاشتم و می دونی بهت احترام می زارم طوری منو نرنجون که دیگه نتونم ببخشمت .. فقط یک بار براتون میگم چی شد دیگه ام توضیح نمیدم شما هم هر کاری دلتون می خواد بکنین ... من داشتم میومدم خونه اون پسره تاکسی صدا می کرد و به من گفت کرایه رو نصف کنیم در بست بگیریم هنوز تاکسی هم نگرفته بودیم .. نفهمیدم چی شد اومدن ما رو گرفتن فقط همین بود به روح بابام همین بود به تمام مقدسات عالم همین بود .. من هیچ رابطه ای با کسی ندارم تو رو خدا بهم رحم کنین ..زیر بار این تهمت ها دارم له میشم ...  
داستان ؟ 🌿 - بخش سیزدهم اونشب شاهین آروم نشد اونقدر مشت به دیوار کوبید که دستشو زخمی کرده بود و بالاخره با این جمله که مامان دارم بهتون میگم باید زن بهروز بشه .. مدتیه به من التماس می کنه .. پا در میونی کنم  ..فکر می کردم پونه آدمه ..ولی نیست کاراتو بکن باید شوهر کنه ... البته من این حرف رو جدی نگرفتم و زیر بار نمی رفتم .... ولی حرف مردم شایعه هایی که توی در و همسایه و فامیل پیچید و اینکه خواستگار پروانه رفته بود و خبری ازشون نبود ..باعث شد این بد نامی رو من با ازدواجم با بهروز پاک کنم .. اینطوری دیگه دهن همه بسته میشد ..که من با کسی نبودم وگرنه پسر عمه ی من با من ازدواج نمی کرد ... ده روز گذشته بود و من خونه نشین و بهم گفته بودن تا ازدواج با بهروز رو قبول نکنم اجازه ی بیرون رفتن ندارم  ... داستان ؟ 🌿 - بخش چهاردهم نه تنها شاهین هیچکس حاضر نبود قبول کنه که اون روز اشتباهی رخ داده در حالیکه  حتی اونایی که ما رو گرفته بودن هم اینو فهمیده بودن .... یک روز توی اتاقم نشسته بودم که زنگ خونه ی ما به صدا در اومد .. زری جون بود نور امیدی توی دلم روشن شد اما از جام تکون نخورم فکر می کردم اونم در موردم فکرای بدی کرده و با خودش گفته که دیدی مامانش حق داشت پونه دختر خوبی نبود ...کمی بعد در اتاقم رو زد و گفت :  صاحبخونه ؛؛ مهمون نمی خوای .. گفتم بفرمایید زری جون .. سرشو کرد توی اتاق و گفت : قبلا میومدی به استقبالم دختر دلم برات تنگ شده .. گفتم : سلام خوش اومدین ..حتما شنیدین که چه اتفاقی افتاده ... گفت : بیام تو حالا یا نه ؟  گفتم بفرمایید تو رو خدا ..باور کنین حوصله برام نذاشتن به خدا خیلی دلم می خواست با یکی که حرفم رو بفهمه صحبت کنم شما هم که چند وقته اینجا نیومدی ؛؛  گفت : میای برییم مشهد ؟  گفتم : چی ؟ مشهد ؟  
داستان ؟ 🌿 - بخش پانزدهم گفت : آره تو رو از مامانت قرض می گیرم .. گفتم : خدا شاهده وقتی وارد خونه ی ما شدین یک نور امید اومد سراغم دلم روشن شد از خدا می خوام؛؛ اما  مامانم اجازه میده ؟  گفت : ما هم یک جورایی زورگویی بلدیم ... پاشو امتحان می کنیم ؛  گفتم : زری جون می خوان به کسی که دوستش ندارم شوهرم بدن .. گفت : میریم مشهد و اونجا حرف می زنیم همسفر ... و صبح روز بعد من و زری جون توی قطار راهی زیارت شدیم ... انگار دلم پر می کشید برای اینکه جایی عقده های دلم رو خالی کنم ..ولی از همون جا توی قطار غصه می خوردم که نمی تونم گریه کنم .... همین طور که قطار به طرف مشهد میرفت جریان رو برای زری جون تعریف کردم ..و اون گوش داد .. ولی حتی یک کلمه حرف نزد فقط گاهی صورتشو با یک دست می مالید و با افسوس به من نگاه می کرد ... داستان ؟ 🌿 - بخش شانزدهم صبح قطار رسید به ایستگاه مشهد  ...پیاده شدیم .. زری جون هنوز خواب آلود بود با همون حال گفت : ببین اصلا به خودت فشار نیار اگر دیدی دلت می خواد با امام حرف بزنی اول خودت رو آروم کن که چشمت درد نگیره مامانت قطره ی تو رو داده به من ؛ زود بگو بریزم توی چشمت .. لازم نیست آدم حتما گریه کنه تو نماز بخون زیارت نامه بخون و دعا کن که خداوند بهترین ها رو بهت بده .... اما وقتی از دور چشمم به گنبد افتاد احساس کردم کسی در انتظار من بوده و می خواد با آغوش باز منو بپذیره ... در حالیکه اصلا متوجه نبودم که اشکهام مثل سیل  پشت سر هم پایین میاد با قدم های تند و بطرف حرم میرفتم و ناله می کردم .. یا امام رضا اومدم ..  ممنونم که منو پذیرفتی .. ممنونم که منو طلبیدی .. ادامه دارد
داستان 🦋💞 - بخش اول خندم گرفت و زیر اون بارون شروع کردم مثل اون پای کوبیدن به زمین ..رضا برگشت و نگاهی به من کرد باز اون نگاه مهربون و گرم بود  بلند خندید و گفت : دورت گشتُم ؛ چت گو , همینطور که بالا و پایین می پریدم گفتم : نمی فهمم یعنی چی ؟ گفت : چی گفتی ؟ دوباره بگو ..و باز من خندیدم ..رضا  دوید طرف دریا که حالا موجهاش بلند و طوفانی شده بود ..دستهاشو رو به آسمون بلند کرد و فریاد زد ممنونُم خدا ..پرپروک رو به مُو دادی ..و در حالیکه با هم بلند می خندیدم و از شادی فریاد می زدیم روی موج ها ی پر تلاطم دریا پا می کوبیدیم و  اونقدر در این رویای عاشقانه محو بودیم که نفهمیدیم پیمان اومده دنبالم . من رو به دریا بودم و یک مرتبه رضا ایستاد و دیدم به پشت سرمن نگاه می کنه ..و از تعجب دهنش باز مونده  .. از حالت صورتش برگشتم به عقب نگاه کردم و پیمان رو روی دوچرخه دیدم ..که یک پاش رو به زمین تکیه داده بود با حیرت و حرص به ما نگاه می کرد ..یاد حرف مامان جون افتادم نمی خواستم عشقم رو به رضا از اون  پنهون کنم ..با عصبانیت سرم داد زد تو داری چیکار می کنی با این پسره ؟ ..گفتم : هیچی ..پیمان کاری نمی کنم ..خوشحالم فقط همین ,, ..دوچرخه رو پرت کرد روی زمین و اومد جلو و مچ دستم رو گرفت طوری که فکر کردم می خواد منو بزنه .. - بخش دوم گفتم : تو داری چیکار می کنی ..وایسا باهات حرف بزنم .. احمق نشو ؛   داد زد زود باش بریم خونه جلوی بابا با من حرف بزن .. دستم رو کشیدم و گفتم : قربونت برم داداش جون صبر کن برات توضیح بدم .. کاری نمی کردم داشتیم حرف می زنیم ..گفت : پروانه خجالت بکش من شنیدم اون چی گفت و بیشتر مچم رو فشار داد که منو با خودش ببره .. داشتیم با هم کلنجار می رفتیم که رضا خودشو رسوند و گفت : کوکا ولش کن ..مُو خودُم برات میگُم ..خو گفتُم ولش کن دیگه .. پیمان گفت : برو کنار تا نزدم دک و دنده ت رو خرد نکردم .. حساب تو هم باشه بعدا میرسم ..داد زدم پیمان ولم کن ..ما همدیگر رو دوست داریم .. با غیظی وصف ناشدنی داد زد ..تو چی داری میگی احمق ..و بازوهای منو محکم گرفت و با حرص گفت اینو دوست داری ..برای چی ؟ پروانه ؟ تو که اینطور دختری نبودی ..بابا تو رو می کشه ..به خودت بیا ..چرا گول این پسره رو خوردی ؟ بابا هیچوقت تو رو  به این نمیده .. گفتم :ولم کن به تو مربوط نیست , رضا  از همه ی آدم هایی که تا حالا دیدم بهتره ..چرا نباید منو بهش بده ؟ تو اونو نمیشناسی ..بی خودی قضاوت نکن .. می دونی خاله داره برای من چه خواستگاری میاره ؟برو از مهیار بپرس چطوری بود ..چرا برای اون غیرتی نمیشی ؟
داستان 🦋💞 - بخش سوم و در حالیکه با سرعت میرفتم بطرف دوچرخه ام ..گفتم : رضا برو ..از اینجا برو ..می بینمت .. پیمان مونده بود چیکار کنه نه قد هیکلش طوری بود که با رضا در گیر بشه نه جرات این کارو داشت ..فقط شنیدم که گفت : اوی رضا  دور ور خواهر من پیدات بشه حسابتو می رسم .. رضا داد زد خو مُو هم مادرمو میارُم خواستگاری ..قصد بدی که ندارُم .. دوچرخه رو سوار شدم و شروع کردم به پا زدن .. وقتی وارد جاده شدم برگشتم به عقب نگاه کردم ..پیمان  دنبالم میومد .. ولی رضا همون جا ایستاده بود ..بارون بند اومده بود ولی همه ی لباس های من خیس بود اما دلم لبریز از یک شادی گنگ و لذت بخش بود و انگار هیچ کس نمی تونست خرابش کنه .. نه نظر پیمان برام مهم بود و نه به عکس العمل بابا و مامانم فکر می کردم ..حتی به خودم زحمت ندادم با پیمان حرف بزنم .. یکراست رفتم به اتاقم و لباسم رو عوض کردم ..وقتی برگشتم پیمان رو دیدم که غمگین و افسرده زانو ی غم بغل گرفته و روی مبل کنارپنجره نشسته .. مامان شام درست می کرد و بابا هم با پسرا توی اتاق بود ..کنارش ایستادم  و دستم رو گذاشتم روی زانواش و گفتم : داداشی ؟ داداش جونم ..اگر یک روز تو یکی رو دوست داشته باشی من ازت حمایت می کنم . داستان 🦋💞 - بخش چهارم من و تو با هم یکی هستیم ؛ و جدا نشدنی , چون دوقلویم ..می خوای به بابا بگی بگو .. هر کاری می خوای بکن ولی منو از رضا جدا نکن .. اون کسی هست که خدا برام در نظر گرفته ..باور کن خودم اینو می دونم ..هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه چون خدا اینطور برام رقم زده .. پیمان بدون اینکه حالتش عوض بشه گفت :کی برات از خدا خبر آورده ؟ چطوری فهمیدی که خدا می خواد تو بدبخت بشی ؟ اون به درد تو نمی خوره ..یک ماهیگیره تو مجبور میشی تا آخر عمرت اینجا بمونی و با یک زندگی بخور و نمیر بسازی ..بعد میگی از هم جدا نمیشیم ؟ گفتم : الهی قربونت برم قول میدم , هیچوقت تو رو ول نمی کنم حالا اصلا که معلوم نیست چی می خواد بشه ولی اگر تو دلت می خواد به بابا بگی من ناراحت نمیشم ..بگو و خودتو خلاص کن منم یک کاری برای خودم می کنم دیگه .. گفت : خیلی زرنگی به بابا بگم که همه چیز رو بشه و تو به مقصود خودت برسی؟ ..نمیگم به من رابطی نداره ولی اگر دوباره اون پسره رو ببینم جای سالم توی تنش نمی زارم گفته باشم .. پروانه یک کاری نکن منو قاتل کنی .. گفتم : داداش جونم ؛ عزیز دلم ..فدای تو بشم ما بیشتر از اونی که خواهر و برادر باشیم همیشه دوست بودیم ..تو به من اعتماد نداری ؟
داستان 🦋💞 - بخش پنجم گفت : دارم ..یعنی داشتم ؛؛ ولی حالا داری خودتو میندازی توی چاه نمی تونم وایسم تماشا کنم ؛ گفتم : اصلا از این به بعد با هم در موردش فکر می کنیم و با هم تصمیم می گیریم اینطوری خوبه ؟ تا تو قبول نکنی من دیگه سراغ رضا نمیرم .. به خدا قسم نمی دونستم کنار ساحله از دست مامان ناراحت بودم رفتم که حال و هوایی عوض کنم دیدم رضا اونجاست .. به جون خودت بار اولم بود باهاش حرف زدم و راز دلمو گفتم ...اگر تو میگی اشتباه کردم ..دیگه نمی کنم ..قول ؛ هان ؟ قبول ؟ و من تونستم موقتا پیمان رو آروم کنم ..ودیگه همرازم شده بود .و من از این بابت خوشحال بودم . اما اونشب همه  توی خونه یک طورایی اوقاتشون تلخ بود ؛و من به جز رضا نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم .. در حالیکه هنوز جر و بحث ادامه داشت ..بابا حاضر نبود بره فرودگاه  و خاله رو بیاره و مامان مونده بود چیکار کنه ؛؛ وچاخان کردن بابا تبدیل شده بود به التماس ولی هنوز اثر نکرده بود و بابا پاشو کرده بود توی یک کفش که خودش ماشین بگیره و بیاد .. هر وقت از درِ پایگاه خبر دادن که مهمون دارین ؛ میرم دنبالشون  .. بالاخره مجبور شدم خودم با بابا حرف بزنم و گفتم : به نظرتون کار شما درسته ؟.. مامان چند روز از مامان جون و عمه با دل و جون پذیرایی کرد احترام گذاشت اونم جلوی خواهرش آبرو داره ..فکر کنین مامان این کارو با شما می کرد چقدر ناراحت می شدین ؟ داستان 🦋💞 - بخش ششم بابا گفت : این چه حرفیه می زنی مگه من به خاطر اینکه خاله ات داره میاد ناراحتم ؟ چطوری  برم استقبال خواستگاری که اون آورده ؟ غلط کرده ما رو توی این موقعیت قرار میده .. گفتم : باشه به خاطر مامان برین رک و راست حرف تون رو بزنین ردشون کنین برن .. خاله هم می فهمه دیگه نباید  از این کارا بکنه .. بابا ساکت شد و در حالیکه بشدت اخم کرده بود رختخواب شو  پهن کرد و خوابید . اما روز بعد  مامان دل تو دلشو نبود وهمه منتظر بودیم ببینیم بابا چه تصمیمی می گیره  وکسی  جرات نداشت از ش سئوال کنه هر چی به زمان اومدن اونا نزدیک میشد دلهره ی ما هم  بیشتر میشد تا اینکه بابا پیمان رو صدا کرد و گفت : حاضر شو بریم خاله ات رو بیاریم ..و من و مامان یک نفس راحت کشیدیم .. حالا اصلا نمی دونستیم که برنامه ی خاله چیه و می خواد با اون خواستگار ها چطوری بیاد خونه ی ما .. وقتی بابا رفت از مامان پرسیدم خاله توی نامه چی نوشته بود ؟ در حالیکه مثل بارون عرق میریخت گفت : چه می دونم ؛؛ اصلا نمی فهمم چرا منو توی این وضع قرار داده .. نوشته بود این خواستگار پروانه یک دل نه صد دل عاشق شده ومی خواد خونه به نامش بکنه .. هر چی گفتم اونا بوشهر هستن نمیشه قبول نکرد و اصرار داره بیاد اونجا و دوباره پروانه رو خواستگاری کنه .. منم مجبور شدم و برای دهم عید بلیط گرفتیم و ساعت هشت صبح از تهران پرواز می کنیم ..دیگه همین نمی دونم می خواد اونا رو کجا ببره ..
داستان 🦋💞 - بخش هفتم به خدا من از بابات می ترسم یک مرتبه بی احترامی کنه آبرو برام نمی مونه .. گفتم : خوب تقصیر خود خاله اس, که این طوری بهشون رو داده , یادتون نیست خاله منیژه چی گفت ؟حالا به حرفش رسیدین ؟ بهش گفت تو آب پاکی رو روی دستشون نریختی , حالا اینا دیگه ول کن ما نیستن . حال و روز مامان اصلا خوب نبود چون نمی دونستیم باید چیکار کنیم ..تا وقتی بابا از راه رسید .. بلند گفتم : ای داد بیداد ..مامان ؟ بابا اونا رو آورده خونه ؛؛ ماکه  اصلا آمادگی نداریم .. اون مرد و خواهرش و خاله عقب نشسته بودن و پیمان جلو پیش بابا .. من از پنجره اونا رو دیدم ؛که پیاده می شدن .. اون مرد خیلی فرق کرده بود لباس مرتبی تنش بود و به نظر لاغرم شده بود طوری که اولش فکر کردم یک کس دیگه اس ولی خواهرشو شناختم و دویدم و به مامان گفتم : بابا داره چیکار می کنه ؟ اینا رو برای چی آورده اینجا ؟ مامان من زن این نمیشم ..ازش بدم میاد چرا باید توی خونه مون راهش بدیم ؟ گفت : تو رو خدا تو دیگه بهم فشار نیار خودم دارم دیوونه میشم ..برو تو اتاقت و بیرون نیا ..فورا همین کارو کردم درو بستم .. دیگه نفهمیدم چی شد و بین اونا چی گذشت و حدود دوساعتی طول کشید ..خسته شده بودم و حتی پسرا هم سراغم نیومدن .. داستان 🦋💞 - بخش هشتم یواش در باز کردم همه  توی اتاق کولر دار نشسته بودن و حرف می زدن .. مامان توی آشپزخونه بود خودمو رسوندم اونجا و پرسیدم : چرا نمیرن ؟ گفت : هیچی نگو بابات ازش خوشش اومده دارن حرف می زنن .. گفتم : یعنی می خواد خودش زنش بشه؟ .. گفت : بی تربیت پر رو شدی .. گفتم : چیه مامان ؟ مگه قول ندادین خودتون اونا رو رد کنین برن ؟ گفت : پروانه جان تو باید این بار ببینیش اصلا با اونی که تهران دیدیم فرق کرده کلی به خودش رسیده ..لاغر شده دیگه شکم نداره ..کلی هم برات طلاو پیشکش آوردن .. گفتم چی میگی مامان ؟ تو رو خدا اذیتم نکنین ؛ گفت : والله این طور که معلومه بابات ازش خوشش اومده قراره ناهار بمونن و شب دوباره پرواز دارن میرن تهران ... خوب نمی تونیم بیرونشون کنیم که ..قلبم فرو ریخت و بشدت ترسیدم از اینکه بابا با اون مرد موافق بشه و دیگه کاری از دستم بر نیاد .. اومدم برگردم به اتاقم که خاله فریده اومد و با اشتیاق منو بغل کرد و گفت : قربونت برم خاله خیلی دلم برات تنگ شده بود .. گفتم : سلام ..منم دلم براتون تنگ شده بود ولی چرا این کارو با من می کنین؟ ..من بدی به شما کردم ؟ آخه چرا اینا رو آوردین اینجا ؟
داستان 🦋💞 - بخش نهم گفت : ای خاله جان بعد از هفت ماه منو دیدی این حرف رو می زنی ؟..من بد تو رو می خوام ؟ کار و زندگیم رو ول کردم راه افتادم این همه راه رو اومدم تا بلکه تو خوشبخت بشی این عوض دستت دردنکنه اس ؟ آقای حسن زاده قول داده خونه و ماشین  به اسمت بکنه؛  دیگه چی می خوای خاله جون ؟ گفته سیصد هزار تومن هم بگین مهرش می کنم به خدا مرد خوبیه نجیب ؛خانواده دار , از همه مهمتر پولداره .. اصلا برای خودش آدم حسابیه .. تو تا آخر عمرت بخور و بخواب و ناز کن .. این همه که تو رو دوست داره ؛  به خاطرت تا اینجا اومده .. گفتم : آهان پس درست فهمیدم کافیه اون فقط منو دوست داشته باشه من مهم نیستم ... گفت :  خاله به قربونت بره البته که تو مهمی  ؛ همه ی این کارا به خاطرتوست..حالا من اینا رو آوردم زورتون که نکردم ..هر چی بابات صلاح بدونه و خودت دلت بخواد همون کارو می کنیم .. امشب ساعت نه هم پرواز می کنیم و میریم تهران حالا خودتون می دونین اخم و بد خلقی تو برای چیه ؟ بگو نمی خوام و لگد بزن به اقبالت .. ولی کاری نکن  خستگی به تنم بمونه .وا کن اون اخمهاتو .. داستان 🦋💞 - بخش دهم من از پس زبون خاله بر نمی اومدم و باید راه چاره ی دیگه ای پیدا می کردم ..ولی چیزی به نظرم نمی رسید و  منتظر  شدم ببینم نظر بابا چیه ،، مامان گفت : تو حالا بیا کمک کن خیلی کار داریم .. گفتم : مامان به خدا اگر وادارم کنین برای اینا کاری بکنم جیغ می زنم و آبروتون رو می برم .. ولم کنین و با حرص رفتم توی اتاقم و درو بستم ولی دیگه خاطرم جمع نبود احساس خطر همه ی وجودم رو گرفته بود ..که بابا زد به در و صدا کرد پروانه ؟ بابا ؟ و اومد تو و گفت پاشو حاضر شو بیا ببین از این آقای حسن زاده  خوشت میاد ؟ خیلی اصرار داره .. به نظرم مرد بدی نیست سنش زیاده برای همین من دل چرکینم ..اما مرد خوبی به نظر می رسه با درس خوندن توام مخالفتی نداره .. حالا خودت باهاش حرف بزن نظرت رو بگو .. گفتم : به به ؛ دست شما درد نکنه ..به این زودی شما راضی شدی ؟  نمیشه الان نظرم رو بگم ؟ من اینو نمی خوام ..شما مگه نمی گفتین باید برم دانشگاه پس چی شد ؟ اون مرد دوبرابر سن منو داره اصلا ازتون انتظار نداشتم که منو به یک همچین مردی بدین .. گفت : چی میگی تو نه به باره نه به دار ؛ هنوز از این خبرا نیست ..نمی دونم به خدا مرد محترمیه بیا بشین باهاش حرف بزن خودت نظر بده هر چی تو بگی همون کارو می کنم ..
داستان 🦋💞 - بخش یازدهم برای من حرف زدن با اون مرد مثل کابوس بود ولی اینطور که معلوم میشد راه دیگه ای نداشتم تا بتونم نظرم رو بگم و خودمو خلاص کنم .. بالاخره سفره رو توی همون اتاق پهن کردن و منم در حالیکه سرم پایین بود رفتم سلام کردم و سر سفره نشستم .. یکم با غذا بازی کردم و بلند شدم رفتم به اتاقم .. حس بدی داشتم اونا خیلی گرم با هم حرف می زدن و انگار صد ساله ما رو می شناختن و اخم منو دلیل بر حیای دخترونه می دونستن .. خاله که از خوشحالی بلند حرف می زد و می خندید ,انگار به دلم خنجر می زد .. مهیار و مهدی تنها مخالف های این قضیه بودن اومدن پیش من و با التماس ازم می خواستن که زن اون مرد نشم ... ولی پیمان با رازی که از من داشت در حالیکه  موافق نبود برای اینکه رضا از سر راهم بره کنار با من حرف نمی زد و یک طورایی هم با اونا همکاری می کرد ... تا بعد از ظهر که باز خاله و مامان منو به زور وادار کردن باهاش تنهایی حرف بزنم .. همه از اتاق اومده بودن بیرون و من خودمو آماده کردم و وارد اتاق شدم تا سرنوشتم رو تعین کنم .. در حالیکه قبلا این سرنوشت نوشته شده بود .. داستان 🦋💞 - بخش اول سال 95 .. نمیدونم گرمای بخاری بود یا از به یاد آوردن اون روزها احساس خفگی بهم دست داد  .. چشمم رو باز کردم و به ساعت نگاهی انداختم .. نزدیک اذان صبح بود .. زیر لب گفتم : خدایا چرا دلم این همه گرفته ؟ و بی اختیار اشکم سراریز شد آخه دل من  از پر کسی و بی کسی گرفته بود  .. احساس می کردم جز خدا کسی برام نمونده ..با همون حال که گاهی به هق و هق می افتادم وضو گرفتم و ایستادم به نماز .. به سوی کسی که هیچوقت دست رد به سینه ی من نزده بود ..و همیشه آغوشش برای شنیدن درد و دلم باز بود .. و این سئوال دوباره ذهن منو به خودش مشغول کرد واقعا سرنوشت ما از پیش تعین شده ؟ پس ما اومدیم توی این دنیا برای چی ؟ برای خوابیدن زیاد وقت نداشتم .. ولی اونم می دونستم که برای فکر کردن هم وقت زیادی ندارم ..دوباره به ساعت نگاه کردم و سجاده رو جمع کردم رفتم به اتاقم ..کاش خوابم می برد ، اما دوباره خاطرات من و با خودش برد سال ۵۲ آروم وارد اتاق شدم آقای حسینی از جاش بلند شد و در حالیکه دستهاشو از جلو بهم گره کرده بود خنده ی بد منظره ای کرد و گفت : خوش اومدین ..نشستم ..اونم روبروی من دو زانو و مادب نشست ..