#داستان
داشتم از گرما میمُردم.
به راننده گفتم دارم از گرما میميرم.
راننده كه پير بود گفت: اين گرما كسی رو نميكشه.
گفتم: جالبهها، الان داريم از گرما كباب میشيم، شش ماه ديگه از سرما سگ لرز میزنيم.
راننده نگاهم كرد. كمی بعد گفت: من ديگه سرما رو نمیبينم.
پرسيدم: چرا؟
راننده گفت: قبل از اينكه هوا سرد بشه میميرم.
خنديدم و گفتم: خدا نكنه.
راننده گفت: دكترا جوابم كردن، دو سه ماه ديگه بيشتر زنده نيستم.
گفتم: شوخی میكنيد؟
راننده گفت: اولش منم فكر كردم شوخيه، بعد ترسيدم، بعدش افسرده شدم، ولی الان ديگه قبول كردم.
ناباورانه به راننده نگاه كردم.
راننده گفت: از بيرون خوبم، اون تو خرابه، اونجايی كه نميشه ديد.
به راننده گفتم: پس چرا دارين كار میكنين؟
راننده گفت: هم برای پولش، هم برای اينكه فكر و خيال نكنم و سرم گرم باشه، هم اينكه كار نكنم چی كار كنم.
به راننده گفتم: من باورم نميشه.
راننده گفت: خودم هم همين طور، باورم نميشه امسال زمستان را نمیبينم، باورم نميشه ديگه برف و بارون را نمیبينم، باورم نميشه امسال عيد كه بياد نيستم،
به راننده گفتم: اينجوری كه نميشه.
راننده گفت: تازه الانه كه همه چی رو دوست دارم، باورت ميشه اين گرما رو چقدر دوست دارم؟ ديگر گرما اذيتم نميكنه، ديگر گرما من رو نمیكشه.
پ.ن:
لذّت حقیقی و آرامش عمیق
بستگی به طرز فکرمان دارد.
@khanvade_asemani