ادامه دار قسمت اول نزدیک غروب بود. پسر باتمام هیجانی که داشت وارد منزل شدو خطاب به همسرش گفت: امشب میهمان عزیزی دارم که سالهاست ندیدمش. شخص باکلاس وتحصیل کرده وباکمالاتی است. سعی کن براش سنگ تموم بذاری، بهترین سفره آرایی و خوشمزه ترین غذا ها راستی یادت نره قبل از ورودش به خونه، پدر پیرمُ به اتاقی که داخل حیاطه ببری.😔 مبادا دوستم اون و دیده و بادیدنش کسرشأنم بشه.😭 همسرش سری به نشانه تایید تکون داد. مرد راهی بازار شد تا برای شب میوه،شیرینی و... خریدکنه. پدرکه پشت در اتاق صدای پسر را شنیده بود بی آنکه چیزی بگه،دلشکسته وگریون دوراز چشم عروس، از خانه بیرون شد.😔 دوست نداشت اون شب خانه بمونه مبادا وقتی که میهمان پسرش وارد حیاط میشه صدای سرفه او را شنیده، متوجه بشه ونمیخواست دیدنش موجب کسرشأن و شرمندگی فرزندش بشه. هوا نسبتا تاریک شده بود . خونه را ترک و راهی نزدیکترین پارک محل شد. شب تاریک و سردی بود همچنانکه عصازنان و لرزان قصدعبور از روی جوی خیابان را داشت درحالی که ناتوان از عبور بود،ناگهان جوان رعنا و شیک پوشی را مقابل خودش دید.😳 جوان: سلام پدر جان، سلام:پسرم کجا این وقت شب با این حال؟ اجازه بدین کمکتون کنم. پیرمردآهی کشید و گفت: ممنون پسرم خدا خیرت بده میخوام از این جوی بگذرم و از پیاده رو به پارک سرخیابون برم. جوان : اگه اجازه بدین من شما را تا پارک همراهی کنم. پیرمرد: نه پسرم به کارت برس دیرت نشه. جوان: نه پدر من امشب از شهری دیگه برای دیدن دوستی اومدم که سالهاست ندیدمش. پیرمرد: چه جالب پسر من هم امشب یکی از دوستان سابقش را دعوت داره. جوان: پس چرا شما از خانه بیرون اومدین و قصد دارین به پارک برین ؟! پیرمرد آهی کشید و درحالی که قطرات اشک روگونه هاش می غلطیدگفت:😔 از پسرم شنیدم که به عروسم می گفت: یادت باشدقبل از ورود دوستم به منزل پدر پیرم رو به اتاق داخل حیاط ببری. تا کسرشأنم نشه. برای همین چون پسرم رو خیلی دوست دارم و نمیخوام جلوی دوستش که بعد سالها به دیدنش میاد و انسان تحصیل کرده و باکلاس و کمالاتیه،با این قدخمیده وصورت چروکیده و دست و پای لرزان شرمسارش کنم و کلاسش رو پایین بیارم. جوان با شنیدن حرفهای پیرمرد دلش به درد اومد و اشک از چشماش فروریخت.😭 بغض سنگینی گلوش رو فشرد پیرمرد رو درآغوش گرفت و بوسید و گفت: من سالهاست از نعمت پدر محرومم،ازت خواهشی دارم،دوست دارم جای پدرم امشب شما را مهمان کنم در نزدیک ترین رستوران این اطراف ، اگه قبول کنید. پیرمرد نگاهی از سرحسرت به جوان کرد،انگار حسرت داشتن همچین پسری تمام وجودش را گرفته بود. گفت: نه پسرم شما به دیدن دوستت برو حتما منتظره. جوان: نه پدر دوست دارم امشب با شما باشم به دوستم زنگ میزنم منتظر نباشه. پیرمرد موافقت نمود و دوتایی برای صرف شام به رستورانی همان حوالی رفتند. جوان نخست دو نوشیدنی گرم سفارش داد، مشغول نوشیدن بودند که موبایلش زنگ خورد.🤔 🌸خانواده آسمانی، حامی آرامش🌸 @khanvade_asemani