پیرمردی با همسرش در فقر زندگی می‌کردند. شبی هنگام خواب، همسر پیرمرد از او خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد. پیرمرد نگاهی حزن آمیز به همسرش کرد و گفت: نمی‌توانم بخرم حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم. پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.. پیرمرد فردای آن روز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید.. وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و فروخته و بند ساعت نو برای او گرفته است. مات و مبهوت اشک‌ریزان همدیگر را نگاه می‌کردند. اشک‌هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را دوست داشتند و هر کدام به دنبال خشنودی دیگری بودند. 👈به یاد داشته باشیم، اگر کسی را دوست داریم باید برای خشنود کردن او سعی و تلاش زیادی انجام دهیم.. ❤️ عشق و محبت به حرف نیست باید به آن عمل کرد. @khanvade_asemani