مردی که خواب نمی دید
خاطرات آزاده سرافراز مرحوم مهندس اسدالله خالدی
نوشته:داود بختیاری دانشور
قسمت سی وسوم:
چشمم افتاد به یک دسته مرد که پالتوها و چکمه هایشان یک جور بود. چشمهای همهشان به اطراف میدوید. هیچ کدام حرف نمی زدند. به آنها نزدیک شدم و تک تکشان را نگاه کردم. بعد از کنارشان گذشتم. ناگهان به یاد چمدانم افتادم. به طرف نیمکت دویدم. چمدان دست نخورده سرجایش بود.
- مواظب چمدانت باش. دزد زیاد استها. موقع خواب هم بغل بگیر.
این را داداش عباس و خانم خانما چندبار موقع سوار شدن به اتوبوس به هم گفته بودند. تمام زندگی و دار و ندارم در آن بود. از همه مهمتر مدرک دیپلم طبیعی ام که با هزار خون و دل گرفته بودمش. به خاطر آن بود که داداش قاسم برایم پذیرش فرستاده بود. اگر تو دانشگاههای ایران بودی این همه مکافات نداشتی.
- چه کار کنم. ورود، کار حضرت فیل است.... دانشگاه ملی هم کلی ورودی میخواهد.
چمدانم را برداشتم و با چشمان سرگردان دوباره شروع کردم به متر کردن ایستگاه قطار. چند بار از کنار دسته مردها گذشتم. احساس کردم آنها هم مثل من به دنبال کسی میگردند. یکی از آنها به طرف اتاق اطلاعات رفت و از پشت پنجره چیزی پرسید و زودی برگشت. مثل کسی که تازه دو قرانی اش افتاده باشد دویدم طرف اتاق اطلاعات. چند متر مانده به اتاق سر جایم میخکوب شدم. یادم افتاده بود که زبان آلمانی نمیدانم. نیش خندی به اطلاعاتچی که خیلی جدی نگاهم میکرد زدم و زود برگشتم.
- عجب آدم.های خشک و سردی! چنان قیافهای میگیرند که انگار فقط خودشان آدم هستند. خوب است متفقین دمشان را چیدهاند و گرنه به خدا بندگی نمیکردند. حتما یارو از نازیهای زمان جنگ است. صدای موسیقی تندی به گوش رسید. برگشتم طرف صدا. از تو اتاق اطلاعات بود. با حرص پاتند کردم به طرف نیمکت. اگر در خانه بودم رادیو را تو حیاط پرت میکردم. موقعی که داش اسدالله خانه بود کسی حق رادیو گوش کردن نداشت. حتی وقتی بیرون بودم با احتیاط کامل پیچ رادیو را می چرخاندند. بیچاره ها ترس از این داشتند که به گوش من برسد. همیشه کسی بود که خبر ورود من را به خانم خانما و دخترهای خانه بدهد.
پیرمرد و پیرزنی چسبیده به هم رو نیمکت نشسته بودند. به آسمان نگاه کردم. رگههای ذغالی رنگی کم کم در حال پوشاندن آسمان ابری بودند. آخرین دقایق نمایش زشت و زیبای آن روز رسیده بود. زیر لب گفتم خدا کند قبل از افتادن پرده شب داداش قاسم را پیدا کنم. به یکی از ستونهای ایستگاه تكيه دادم. تنهایی و غربت تو وجودم چنگ انداخته بود. اولین بار بود که به یک کشور دیگر رفته بودم. همان طور که در فکر بودم چشمانم اطرافم را می پایید. دسته مردهای یک شکل آنجا بودند.
چقدر شبیه بزن بهادرهای ایران اند.
هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که کسی صدایم زد.
پایان قسمت سی وسوم
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/khaterat_razmandegan
کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله
https://ble.ir/khaterat_razmandegan