📌«همیشه مسافر»
مطرب که عاشق نَبوَد، و نوحه گر که دردمند نَبوَد، دیگران را سرد کند.
(مقالات شمس تبریزی)
🔹اصلاً نمی توانستم باور کنم که یک سفر کوتاه یک روزه همه ی زندگی مرا تغییر دهد و سال های سال تا به امروز این همه بر لحظه لحظه ی عمر و جزء جزءِ هستی ام تأثیر بگذارد.
🔸یکی از روزهای آذرماه سال یک هزار و سیصد و پنجاه و هشت. من بودم و سعید و ناصر. سعید که بعدها چند تکّه از استخوان های او را از جبهه به تهران آوردند و ناصر که تمام بدنِ مجروح و زخمی اش نشانه هایی دارد از هشت سال حضور جوان مردانه در دفاع از این سرزمین ( و الآن ناصر در بیمارستان است و منِ بی همـّت ناسپاس به دیدن اش نرفته ام هنوز).شنیده بودم که خیلی از کتاب ها، خوانندگان خود را به دنبال نویسنده ها روانه کرده اند. جست و جویی که از انس با اثر شروع شده و به مصاحبت مؤثّر انجامیده. ما نیز با خواندن چند کتاب از نویسنده ای ناشناس، راهی شده بودیم.
🔸بعد از زیارت از حضرت معصومه، راهیِ کتابفروشی های اطراف حرم شدیم. به دنبال کتاب فروشی هجرت. بالاخره راه پلّه ای را گرفته بودیم و رفته بودیم بالا. در آن بالاخانه با کتاب فروش سر و کلّه می زدیم که ما به دنبال نویسنده ی این چند تا کتاب، آقای عین.صاد می گردیم که از بعضی ها شنیده ایم نام اصلی اش علی صفایی است.
🔹کتاب فروش همین طور طفره می¬رفت. نه ردمان می کرد برویم پی کارمان و نه نشانی ای از آقای عین.صاد را به ما می داد. معلوم بود که ما را نگه داشته تا هم قدری سبک سنگین مان کند و قدری هم وقت بگذرد. همین طور بود. دیگر حوصله مان لبریز شده بود و چیزی نمانده بود تا راه بیفتیم که مردی روحانی وارد شد. و دقایقی بعد، مرد کتاب فروش با حرکاتِ چشم اش به ما اشاره کرد که یعنی همین است. و ما متوجّهِ تازه وارد شدیم. بیست و هفت- هشت ساله می نمود. عمامه ای سفید و عبا و ردایی با موها و ریش های خرمایی و چهره ای آرام. با تعجّب و احترام سلام کردیم. خودش جلو آمد و خیلی صمیمانه – و به یادم نمانده که با چه چیزی- سر صحبت را باز کرد. قرار شد که عصر به خانه اش برویم در محلّه ی باجک قم.
🔸بر دیوار آن خانه ی کوچک یک طبقه، تعداد زیادی دوچرخه و چند تا موتورِگازی و دنده ای تکیه داده بودند. تو که رفتیم لحظات آخرِ درس او بود. با تعدادی طلبه ی ملبّس و مکلا که در اتاق کیپ تا کیپ نشسته بودند. یک مَدرَس ساده. کم کم طلبه ها رفتند. چند نفری ماندند که به مباحثه پرداخته بودند. و من و سعید و ناصر. شلوار و پیراهنِ بلند آخوندی تن¬اش بود و بدون دستار رفت و چای آورد و نشست. از ما یکی¬یکی پرسید. ناصر چیزی گفت و من غزلکی خواندم و سعید هم سوره ی فجر را به سبک منشاوی قرائت کرد و آقای عین.صاد که در همان دقایق متوجّه شدیم دیگران به او حاج شیخ می گویند شروع کرد به صحبت. حرف هایش مثل نوشته هایش در کتاب های مسؤولیت و سازندگی، عاشورا، انفاق، غدیر و رشد، صمیمی و عمیق و تازه و تأثیرگذار و جذّاب بود. درباره ی همان سوره ی فجر شروع کرد به صحبت و به آیات پایانی که رسید، صورت اش پر از اشک شده بود. یا أیَّتُها النَّفسُ المُطمئِنّه إرجِعی إلی رِبِّکَ راضیه مرضیّه فادخُلی فی عِبادی و ادخلی جَنَّتی.
🔹علی صفایی حائری به عنوان یک نویسنده هیچ فاصله ای با آثارش نداشت. خودش را که می دیدی انگار کتاب هایش رو به روی توست. کتاب هایش را که می خواندی، انگار خودش با تو حرف می زند و حرف و حدیث و پیک و پیغامش همان بی تابی های متعالی که عالمان را میراث داران انبیا کرده است. در جوانی با مسائل تربیتی شروع کرده بود. در کنار فقه و اصول و ادبیات و فلسفه و . . . به مسائل پرورشی پرداخته بود. با آن¬که شنیده بودم در بیست و یکی دو سالگی خارج فقه و اصول را گذرانده و چیزهای دیگر را در این ها درجا نزده بود. به قول خودش: در نور نمی توان نگریست که این¬جا درجا زدن است. با نور باید حرکت کرد و به جایی رسید. اولی بینایی را از تو میگیرد و دومی تو را در راه یاریگر است. به سرچشمه پناه برده بود؛ قرآن و حدیث، و در سلسله کتابهای روش نقد که انواع دیدگاه ها را نقد میکند، میبینی در آزادی و عرفان مصطلح ماندن را هم کم می داند، برای انسان. آزادی از آزادی دغدغه ی او بود و رسیدن به مرتبه ی رشد. و این همه را در وحی دریافت کرده بود.
عینصاد به روایت سهیل محمودی
به مناسبت ۲۲ تیرماه سالروز رحلت استاد علی صفایی حائری
https://t.me/maasqom/36
@markazasnadqom