سلام یاد یه خاطره از بچگی ام افتادم، تقریبا ۵ یا ۶ سالم بود، آقا قبلا یه نمکی می اومد تو کوچه مون که از این چرخ و فلک دستی ها داشت که بچه ها توش می‌نشستند و با قدرت دست می چرخوندش🎡، یه روز مامان و بابام خونه نبودن و این نمکی اومد تو کوچه و داد میزد چرخ و فلکیه، من و داداشم هم پول نداشتیم، نون خشک هم نداشتیم بهش بدیم سوار شیم،😭 داداشم هم نامردی نکرده گفت بیا دمپایی هامون کهنه شده بدیم بهش، ما هم خنگ، رفتیم همه ی دمپایی ها رو دادیم بهش تا یه دور سوار چرخ و فلک بشیم، آقا خیلی حال داد😁 ولی بعدش که مامانم اومد خونه و دید دمپایی ها نیست و قضیه رو فهمید جوری کتک‌مون زد که اسم چرخ و فلک که هیچی اسم خودمون رو هم تا یه هفته فراموش کردیم 🎬@khaterehay_shirin