امروز عموم ی سوتی تعریف کرد از خیلی سال قبل اینقدر خندیدم که اشکم در اومد گفتم شما هم بخندین، عموم میگه بیست، سی، سال قبل که نوجوان بودیم با برادرم یعنی عموی دیگم رفته بودن شهر برای کاری، کارشون طول میکشه شب نمیتونن برگردن برای خواب میرن خونه یکی از اقوامشون اون ها هم خیلی با کلاس و پولدار😍میگه چند جور غذا و دسر و ژله و میوه و شیرینی و خوردنی های مختلف که بار اولمون بود می دیدیم آوردن خوردیم😉 میگه وقت خواب به پسرش گفت برای مهمون هامون پیژامه بیارین، میگه ما هم تا حالا نشنیده بودیم چی هست‌. فکر کردیم دسری ژله ای چیزی هست، هر دو باهم گفتیم نه ما نمی خوریم نیارین، دیگه اشتها نداریم خیلی خوردیم🤣 میگه اینقدر خندیدن ما هم از 🤕خجالت آب شدیم فردا اذان صبح راه افتادیم 😂 🎬@khaterehay_shirin