زلف بر باد مده
انگشتهای کشیدهاش را لای خرمن موهای طلایی رنگش کشید: "آخه اینا به این قشنگی! چه مشکلی واسه کسی درست میکنه؟! اصلاً دلم میخواد همه ببینن اینهمه زیبایی رو."
زن زیر لب زمزمه کرد: "زلف بر باد مده!"
دختر ایستاد کنار خیابان و رژلب قرمزش را از داخل کیف بیرون کشید. داخل آینهی کوچک نگاه کرد. لبهایش سرخِسرخ شده بود.
نمیدانست چند تا ماشین برایش بوق زدند؛ یکی دو تا سه تا...؟!
فکر کردچقدر مردها مزاحم و بیکارند. ظهر شده بود و آسفالت خیابان از هُرم آفتاب تابستان داغِداغ بود.
عرق از لابهلای موهایش میچکید. صدای آرامی از پشت سرش گفت: "تو به این قشنگی دخترجون، حیف نیس آدمای مریض، زیباییت رو ببینن؟!"
برگشت پشت سرش را نگاه کرد. زن چادری سیوچندسالهای ایستاده بود. گرمای هوا حسابی کلافهاش کرده بود. بلند فریاد کشید: "به تو چه فوضولی؟!"
زن دمغ شد. آنطرفتر روی نیمکت چوبی ایستگاه اتوبوس نشست.
صدای قیژ ترمز ماشینی با شیشههای دودی، صورتش را در هم کرد. کنارش ایستاد. مرد راننده در را باز کرد. سیگار را زیر نوکِ پا خاموش کرد و پیاده شد.
_ بفرما خوشگله در خدمت باشیم!
_ گمشو مزاحمت ایجاد نکن.
_ بیا بابا، بیا ما اهلدلیم.
دست دختر را کشید و میخواست به زور سوار ماشینش کند. زن چادری از داخل ایستگاه دوید و دست دختر را گرفت. مرد چشمش که به زن افتاد سوار ماشین شد و به سرعت رفت.
دختر پهن شده بود کف آسفالت و با بدن لرزان گریه میکرد.
_ خاک بر سر... بیهمه چی... من چه ربطی دارم به تو؟...
زن دستهای لرزان دختر را گرفت و بلندش کرد:
_ بهت گفتم عزیزم، آدم بیمار زیاده.
دختر روی صندلی چوبی ايستگاه نشست. توی کیفش دنبال دستمال میگشت و با خودش حرف میزد:
"دستمال کاغذی تمیز داشتم اینجا. توی بسته بودن. چرا ریختن وسط کیفم؟! "
✍ حدیثه محمدی
#روایت_مردمی
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_حامی_زنان
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است، دربارهی خودش، خانوادهاش، جامعهاش و
#قانون_حمایتازخانواده که قرار است حامیاش باشد.
شما هم راوی قصه و تجربهی خودتان باشید و با ما به اشتراک بگذارید.
خاتون را دنبال کنید👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan