تدبیر نکنید، تدبیر میکنند
در نوجوانی عاشق ورزش بودم؛ آن هم نه یک ورزش خاص. وَلع داشتم همهی ورزشها را تجربه کنم. از والیبال، فوتبال، فوتسال و هندبال گرفته تا تنیس روی میز، تکواندو، صخرهنوردی و شنا.
فقط هم به ورزشکردن قانع نبودم. اگر تلویزیون مسابقهای پخش میکرد، کنترل در قبضهی من بود و بقیهی خانواده نالان که دوباره این دختر چسبید به تلویزیون.
اما هیجان حضور در ورزشگاه کجا و نشستن پای تلویزیون کجا!
حسرت تماشای مسابقات در ورزشگاه به دلم بود. تا یک روز که با دوستانم از دم ورزشگاه رد می شدیم. در باز بود و مسابقات والیبال آقایان برگزار میشد. نگاهی به خودمان و چادرهایمان انداختیم و گفتیم: "بریم بازی را ببینیم؟!" با غرور و شجاعت و بدون ترس رفتیم جایگاه تماشاگرها. یک جای خلوت دور از بقیه پیدا کردیم. نشستیم و محو بازی شدیم و از بازی لذت بردیم. قبل از اتمام بازی هم دَر رفتیم.
اولین و آخرین تجربهی من بهخیر و خوبی بود. بعد از آن، چه از طریق آکادمیک و چه مباحثه و مطالعه، هرچه کاویدم تا دلایل شرعی و قانونی و عرفی برای راهندادن بانوان به ورزشگاه پیدا کنم، بینتیجه بود. قانع نمیشدم. با خود میگفتم، قطعاً مسئولان ورزشی چیزهایی میبینند که ما از آنها بیاطلاعیم و دلخوش به اعتماد خود بودم.
تا اینکه در خبرها خواندم:
"سرانجام با فرصت تعیینشدهی رئیس فیفا، جانی اینفانتینو، برای آزادکردن ورود زنان به استادیوم، قوانین تغییر کرد و ایران اعلام کرد از اکتبر ۲۰۱۹ قانون ممنوعیت ورود زنان به استادیوم را لغو خواهد کرد."
باورم نمیشد.
چرا؟!
میخواستم داد بزنم که چرا تدبیر نکردید؟!
چرا عزت ما را پایمال کردید؟!
چرا قبل از دخالت فیفا، به فکر نیفتادید؟! دلسوزی و قانونگذاری فیفا به دلم ننشست.
چند سال از آن قانون گذشته است. الان دیگر دوست ندارم ورزشگاه بروم.
نه بهخاطر جو و فضای نامناسبش، بهخاطر اینکه غرور اسلامیام خُرد شد.
چون تدبیر نکردند و دیگران برایمان تدبیر کردند.
✍ژ. کریمی
#روایت_مردمی
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
⏭ https://t.me/khatoooonjan
...
دنیای پشت دوربین، تنم را لرزاند
برای تماشای رودخانه آمده بودیم. دیدیم جایش درّهای عمیق سبز شده است. ابتدای مسیر سرسبز آبشار، به ماشینهای کانکسدار بزرگ و اجتماع تماشاچیها برخوردیم. طبیعت بکر و زیبای روستای آباءواجدادی همسر در فاصلهی چند کیلومتری لاهیجان، این سالها لوکیشن فیلمها و سریالهای زیادی شده بود.
حالا هم گروه سازندهی یک سریال تاریخی آنطرف رودخانه اتراق کرده بودند. مشغول فیلمبرداری بودند و شخصیتهای فیلم سوار بر اسب، در سمت دیگر رودخانه مشغول ایفای نقش.
فاصلهی بین بازیگران و عوامل صحنه، فقط یک رودخانه نبود؛ بلکه درهای عمیق بود به قدمت سالیان دراز.
دَستار و چارقد بلند و عبا و رَدای زنانه آنقدر متانت و وجاهت به بازیگر نقش زن عاریه داده بود که حجم عملهای زیبایی و تزریق و تصنعها کمتر به چشم میآمدند. اما در پشت دوربین دنیای دیگری از جنس رهایی بیحدومرز، تن و بدنم را در آن صبحگاه بارانزده پاییزی لرزاند؛ زنانی با بلوز و شلوارهای کوتاهتر از قدوقوارهشان، سرمست از خندههای بیپروا، غرق در عطر تند ادکلنهای ارجینال و دود سیگار، با موهایی به رنگ شرارههای آتشی که پشت دوربین برپا کرده بودند؛ رها در باد، زیر کلاهی کوچک محض محافظت از سرما، غرق در دنیای خودشان بودند.
دیگر سریال به چشمم تاریخی نمیآمد، مربوط به ماقبل تاریخ بود.
اگر جهان اطراف ما اینقدر تغییر کرده، چه لذت و دستاوردی است در صرف هزینه و ساختن فیلم از زمانهای که مثل کاغذ باطلهای مچالهاش کردهایم و دورش انداختهایم؟!
✍ ز. م
#روایت_مردمی
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
http://eitaa.com/janojahanmadarane
ضدِ قرمز!
از گوجه خوشش نمیآمد. توت فرنگی دوست نداشت و از آلبالو متنفر بود! نه اینکه از طعم این میوهها بدش بیاید، با رنگشان مشکل داشت.
یک استقلالی تمامعیار بود.
از بخت بد، عمه، خوراک لوبیاقرمز و قارچ درست کرده بود و تا جایی که میشد، سس گوجه ریخته بود رویش: "پاشو بیا دیگه بچه. ادا در نیار!"
نازنین، پشت به میز شام، رو به تلویزیون خاموش نشسته بود کف ویلا و زانوهایش را بغل گرفته بود: "من اگه بمیرم هم این غذای قرمز را نِمیخورم."
نمیخورم را بریدهبریده و با تاکید گفت.
شوهرعمه نانها را گذاشت روی سفره، وسط میز: "اومدیم شمال حالوهوامون عوض بشه، حالا تو نذار."
بابا جایش را روی صندلی درست کرد و طبق معمول، سعی داشت فضا را عوض کند: "تا حالا اردیبهشت نیومده بودیم شمال. فکر نمیکردم اینقدر سرد باشه."
نازنین، انگار غمهای عالم توی دلش جمع شده باشد، بغضش را فرو خورد و از جایش بلند شد. لِخلِخکنان بهسمت اتاق رفت: "آخه اینم شد ویلا؟! حتی پردههاش هم قرمزه!"
عمه همانطور که لقمهی بزرگی در دهانش میچپاند، چشمهایش را ریز کرد: "زرشکیه...!"
نازنین بزرگ شد. افکار و احوالش متفاوت شد؛ ولی همچنان یک استقلالی وفادار باقی ماند! حتی وقتی برای یادگیری طب چینی، تهران را به مقصد پکن ترک کرد.
روز فارغالتحصیلیاش، خانهی خانمجان جمع بودیم. عمه تماس تصویری گرفت تا همهی ما مراسم را بهصورت زنده ببینیم.
نازنین شنل منگولهدارِ قرمزی به تن داشت و کلاه قرمز با گلدوزیهای طلایی روی مقنعهاش سر کرده بود.
حالواحوال که کردیم، به شوخی رنگ لباسش را به رخش کشیدم: "میبینم که قرمز پوشیدی! چقدرم بهت میاد."
لبخندش محو شد، نگاهش را دزدید و مِنمِنکنان گفت: "خب میدونی، اینجا برای فارغالتحصیلی باید این لباس را بپوشیم. لباس ماها گلدوزی طلایی داره و مال اساتید، گلدوزیش سورمهایه. یهجورایی قانونه دیگه. باید رعایت کنیم. به دل اینواون هم تغییرش نمیدن."
✍آروما
#روایت_مردمی
#قاعدهی_زندگی_جمعی
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
⏭ https://t.me/khatoooonjan
چادر خداتومانی
پنجاهساله میزد. مانتویی تا سر زانو پوشیده و روسریاش را زیر گلو با کلیپس محکم کرده بود.
توی اتوبوس روبهروی هم نشسته بودیم. بیرون را نگاه میکرد و هرازگاهی اشکهایش روی صورتش میغلتید.
با خودم کلنجار میرفتم که سر حرف را باز کنم یا نه. بلاخره دل را به دریا زدم: "خوبین؟! مشکلی پیش اومده؟!"
نگاهی کرد. لبهایش ورچیده شد. تمام صورتش پر از اشک شد. سرش را به علامت نه بالا برد. کمی که گذشت همانطور که بیرون را نگاه میکرد گفت:
"ششساله بودم که بابام مرد. مامانم با بدبختی بزرگمون کرد. یتیمداری سخته."
_ خدا پدرتون را بیامرزه و مادرتون را حفظ کنه.
_ هفتهشت سالی هم هست که مامانم هم مرده.
_ متاسفم. خدا بیامرزدشون. جای خالی پدرومادر همیشه مثل یه حفره توی قلب آدم میمونه.
سرش را تکان داد و اشکهایش دوباره روان شد.
_امروز رفتم به خواهرم سر بزنم. برگشته بهم میگه: "کاش آدم دلش بخواهد کاری را بکنه! تو خودت را انداختی گِل این جوانها. برای همین چادرت را برداشتی."
ارتباط این حرف را با مادرش نفهمیدم. گفتم: "چطور؟"
_ ما چهارتا خواهریم. هرکدوم که به سن تکلیف میرسیدیم، مامان خدابیامرزم برامون چادر میخرید. میگفت: "حلالتون نمیکنم اگر یه روز چادرتون را بردارین." نتونستم به وصیتش عمل کنم.
_ حالا هم که حجابتون خوبه!
_ تا همین چندوقت پیش هم چادر سر میکردم. سَرِ چادرم قرمز شده بود. اینرو و آنروش هم کردم؛ اما دیگه کهنه شده بود. بچهها غر میزدند. اول بار که بدون چادر اومدم بیرون، حس لختبودن داشتم؛ اما چطوری چادر خداتومانی را میخریدم.
اشکهایش یکبند جاری بود.
_ از حرف خواهرم جیگرم آتیش گرفت. من که مثل او شوهر بالاسرم نیست که چندتا چادر داشته باشم. یه چادر داشتم، اینقدر پوشیدم که مثل جُل شد. هرچی هم پول جمع میکردم، یه مشکلی پیش میاومد. آدمِ ندار از همه طرف میخوره و توی سرش میزنند. فقط هم که چادر نیست؛ مانتو باید بخریم، روسری، شلوار. همه قیمتها هم که سربهفلککشیده.
- خدا را شکر که حجاب دارید. قوانینی هم هست برای ارزانترشدن قیمت چادر و اینها. فقط اجرایی میشه یا نه را نمیدونم.
سرش را به حالت تاسف تکان داد.
-دیگه کِی؟!!!
✍ آسیه
♨️ قانون حمایتازخانواده در مادههای ۶ و ۲۰ و ۲۱ و ۲۶، سازمان برنامهوبودجه، وزارت صنعتومعدنوتجارت و وزارت اقتصادودارایی را موظف به حمایت و تسهیلگری و سرمایهگذاری در حوزهی تولید پارچهی چادری مشکی و چادرمشکی کرده است.
#روایت_مردمی
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
#مواد_۶_۲۰_۲۱_۲۶_قانون_حمایتازخانواده
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
⏭ https://t.me/khatoooonjan
مراقب خودت باش دختر!
دورهاش کرده بودند. موتورسوارها را میگویم. چشمهایش کاسهی اشک شده بود. بدنش مثل بید میلرزید. جرات تکانخوردن نداشت.
رد میشدم که دیدمش، ته کوچهای.
زدم کنار. اولش ترسیدم؛ اگر موتورسوارها بلایی سرم میآوردند چه؟! اگر توی جیبهاشان تیزی بود چه؟! اگر دختر میگفت: "اصلاً به تو چه!" چه میکردم؟!
یاعلی گفتم و دل را زدم به دریا. رفتم جلو. داد اول را که کشیدم برگشتند طرفم. گوشی را دست گرفتم. داد زدم: "دارم زنگ میزنم ۱۱۰، الان میاد."
شروع کردم به فیلمگرفتن. به ثانیه نکشیده تاروَمار شدند.
دخترک بیچاره شوکه شده بود. لبخند لرزانی میان اشکهایش شکوفه کرد. پانزدهشانزده سال بیشتر نداشت. سروَوضعش اصلاً مناسب نبود. گریه، آرایشش را شسته و پخش صورت کرده بود. صداش میلرزید که گفت: "خدا شما را رسوند."
دلم سوخت. انگار فاطمهی خودم را میدیدم که میلرزد. گفتم: "باباجان! همون خدا که من را رسوند به تو هم گفته، مراقب خودت باش. چرا مراقب نیستی؟!"
دخترک جا خورد.
_مراقببودن؛ یعنی یک کاری کنی سلامتت بهخطر نیفته. یا کسی و چیزی به مخاطره نندازدش.
دخترک سرش را انداخت پایین. دوزاریاش افتاد چه میگویم.
میرساندمش که گفت قول میدهد از این به بعد، روسری سر کند.
✍احمد داوری
#روایت_مردمی
#مرد_که_باشی
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
⏭ https://t.me/khatoooonjan
...
کاش من هم از این قابها داشتم
کلی برنامه چیده بود برای سفر چند روزهی مشهد. برعکس من که دوست داشتم فقط به حرم فکر کنم. اما خب، چارهای نبود.
چنین وقتهایی نصیحت جواب نمیدهد.
بهمحض رسیدن، بعضی از بچهها آماده شدند بروند حرم.
رو به حنانه گفتم: «با برنامهای که چیدی برامون فکر کنم منم برم بهتره.»
-باشه برو ولی فردا، هشت صبح، موجهای آبی میبینمت.
چشمهام گرد شد: "مگه کلهپزیه؟!"
- حالا اگه میگفتن چهار صبح بیاین حرم، دوتا پا داشتی، دوتا دیگهام قرض میکردی میرفتیا.
_باشه تو خوبی.
هر دو خندیدیم.
وقتی از حرم برگشتم حسینیه دانشگاه، مشکلی پیش آمده بود و چندنفر آقا آمده بودند برای تعمیرات.
مسئول انجمن اسلامی بلند اعلام کرد: "یاالله. یاالله."
حنانه اصلاً عین خیالش نبود.
یکی از بچهها کنارش ایستاد و گفت: "میدونم تو اهل حجاب نیستی؛ ولی عزیزم این اردو قانونش حجابه. باید تابع یکسری قوانین باشیم. لطفاً بهخاطر قانون جایی که در اون قرار گرفتی، رعایت کن."
حنانه پتو را برداشت و انداخت روی سرش. لبخندی زد و گفت: "الان خوبه؟!"
بااینکه حجابش، حجاب نبود؛ ولی بابت همین هم دوستان کلی از او تشکر کردند.
موقع شام به حنانه گفتم: "من سحر میرم برای نماز، بعدش هفت صبح مییام پیشت."
- باشه، اشکالی نداره.
بعد از شام، همین که چشمهایم را بستم از هوش رفتم.
با صدای حنانه از جا پریدم: "پاشو! صدای گوشیت تا هفتا کوچه اون طرفترم رفت."
- تو چرا بیداری؟!
- مگه تو میزاری کسی بخوابه؟
- چرا؟!
- شوخی کردم. خوابم نمیبره.
- خب، بیا بریم حرم.
باورم نمیشد قبول کند. اما از آنجایی که حوصلهاش سَر رفته بود، قبول کرد.
چادر سفیدی با خودش آورده بود، برداشت و راه افتادیم. نزدیکی ورودی صحن پیامبراعظم یکی از خادمان با دیدن حنانه گفتند: "چادرتون را سرتون کنید."
باعصبانیت چادر را سرش کرد.
وارد حرم شدیم. میان صحن، خانمی را دیدیم که قاب متبرکی دستش بود.
حنانه نگاهش به قاب بود: "چه قشنگ، کاشکی منم از این قابها داشتم."
_اسم امامرضا روش نوشته. تو که اعتقادی به این مسائل نداری!
_آره، ولی قشنگه.
_تو مسابقه باید شرکت کنی، اگر برنده بشی بهت میدن.
چهرهاش را درهم کشید: "اینم از امام رضاتون که میگید رئوفه!"
گفتم: "چه ربطی داره وا."
خیلی از حرفش ناراحت شدم. ولی چیزی نگفتم و خودم را به نمازجماعت رساندم.
بعد از نماز، با چهرهای درهم گفت: "وااای کیف پولم نیست."
_حتماً تو حسینیه، جاگذاشتی.
_ نه. مطمئنم با خودم آوردمش. حتماً وقتی اومدم چادر را درش بیارم از کیفم افتاده. بیا، ی بار اومدم حرم. حرفم بزنیم میگید، بیاحترامی کردید. پاشو بریم، شاید کسی هنوز برش نداشته باشه.
داشتیم از صحن بیرون میرفتیم که کسی دنبالمان دوید و گفت: "خانوم! خانوم!"
حنانه با عصبانیت گفت: "بله."
پلاستیکی را سمت ما گرفت: "این برای شماست."
دوتایی گفتیم: "این چیه؟!"
خادم گفت: "آقایی همین الان این را داد به من و گفت این مال خانمیست که چادرسفید سرشونه، لطفاً بهشون بدید."
حنانه پلاستیک را گرفت و بازکرد.
کیف پولش همراه یک قاب متبرک درون کیسه بود.
به خادم گفت: "کو؟ اون آقا کجاست؟!"
- نمیدونم! پلاستیک را دادن و رفتن.
مو به تن جفتمان سیخ شده بود.
حنانه فقط گریه میکرد.
قاب را میگذاشت به صورتش و میبوسید.
تا آخر اردو چادر سفیدش را از خودش جدا نکرد.
آن اتفاق باعث شد، چادری شود و آن چادر سفید را مثل چشمهایش نگه دارد.
✍ شمیسا
#روایت_مردمی
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
⏭ https://t.me/khatoooonjan
دعواهای بیپایان دو برادر!
عماد، یکی زد و فرار کرد. صدرا به سمتش هجوم برد تا تلافی کند. در کشیدنِ مو، رحم ندارد. سر برادرش را طوری میان دو دستش گرفت و کشید که انگار مامور شده است او را به قربانگاه ببرد.
عماد خودش را رها کرد و هر دو دویدند بهسمت من. اصلاً از دعواهای بین دو برادر خوشم نمیآید. روانشناسان هم که میگویند در دعوای بچهها وارد نشوید. خودم قانون کرده بودم اگر دعوا کردند، مَحلشان نمیدهم؛ ولی داشتند شورش را در میآوردند. با اینکه صدرا حق تلافی داشت؛ اما ادامه زدوخورد به صلاح هیچ یک از طرفین نبود.
دستم را جلو بردم تا یقهی صدرا را بگیرم و او را بهسمت خودم بکشم که دستش به موهای برادرش نرسد.
اما، اشتباه غیرتاکتیکی کردم. حواسم به ناخنهای بلندم نبود. آخِ کودکم که بلند شد تازه چشمم به طول ناخنها افتاد. رد خون، مثل یک سیلی محکم، قلبم را به درد آورد. آنقدر هم بلند نبودند؛ اما برای تن نحیف کودکی ششساله حکم تیغ شمشیر را داشتند.
دو خط خونین که روی گردنش افتاد، دنیا روی سرم خراب شد. آسیبی که زده بودم بیشتر از نتیجه دعوای دو پسربچه بود.
چشمهایم خیس اشک شد. روی زخم پسرک روغن زدم و به این فکر کردم که باید به قانونی که تصویب کرده بودم، عامل میماندم.
✍آروما
#روایت_مردمی
#قاعدهی_زندگی_جمعی
#قانون_حمایتازخانواده
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
آغوشی که هرگز گشوده نشد...
من مادرم.
مادری را میشناسم.
اما آنچه پیشرویم میبینم، چیزی حتی فراتر از بیتفاوتی است: "تنفر و فرار است."
دنبال دلیل این حسِ زن میگردم.
دخترش، دختری از خون و گوشتش، پس از بیست سال مقابلش ایستاده و از دوستداشتنش میگوید؛ اما زن حتی نمیخواهد با او حرف بزند.
از چه میترسد؟!
از چه گریزان است؟!
از خاطراتش؟!
از خاطرهی مردی که پدر بچه است و معلوم نیست کجا رهایش کرده؟!
از فرزندی که در نوجوانی نخواسته و بهخاطر بیقیدیاش به دنیا آورده؟!
از اینکه دلش بلرزد برای فرزندش و عذاب وجدان بگیرد که رهایش کرده تا خانوادهی دیگری بزرگش کند؟!
از اینکه گذرِ عمرِ بیحاصلش را در چشمان فرزندی ببیند که میتوانست دستپروردهی خودش باشد و عصای پیریاش؟!
زن هنوز سرگردان است؛ نه حلقهای در دست چپ دارد، نه فرزندی در بغل. مأمن خانواده را نیافته و شاید حتی نمیداند که درمان دردش چیست. راهحل مشکل را روانشناس میداند و معلوم است خودش هم برای گذرکردن از این موضوع، جلسات درمانی را طی کرده است.
دخترک اما، سرخورده از این تصمیمِ مادر، چه روزهایی را در جستجوی ریشهاش سپری کرده است.
چه شبهایی که با فکر اینکه اخلاق و ظاهرش از ژن چه کسی است، کدام زن نه ماه او را در شکم پرورانده و آیا دوستش داشته یا نه، گذرانده است.
چقدر دلش خواسته مادرش را ببیند و در آغوش بکشد.
چقدر با خودش کلنجار رفته تا او را ببخشد و عمیقاً دوست داشته باشد و آن را بر زبان بیاورد.
و حالا، چند روز، چند سال، یا شاید تا پایان عمر باید این صحنهی وحشتناک پسزدهشدن توسط مادرش را در ذهن داشته باشد و با حسوحالش درگیر باشد.
معلوم نیست چند مادر و فرزند دیگر طی این سالهای آزادیهای جنسیِ غرب، این صحنهها را تجربه کردهاند.
معلوم نیست در آیندهی ایران، پس از جنبش "زندگی، زن، آزادی" و این حجم از ناپاکیِ صُلبها و رحمها، چه فرزندانی دور از آغوش مادر و پدر واقعی بزرگ خواهند شد و چه دخترانی این لحظات تلخِ رهاشدن و رهاکردن را خواهند چشید.
فقط باید دستبوس اسلام بود که دلش نخواسته این حجم از بدبختی را بشر تجربه کند و رکوپوستکنده به او گفته که چه کند.
تو خواه پند گیر و خواه ملال.
✍ زند
#روایت_مردمی
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
https://eitaa.com/madaranegy
سایهی بلند سرو
یادتان هست که شهاب حسینی را زیرتیغ بُردند؛ چون که هدیهاش را در جشنوارهی کن ۲۰۱۶ به امامزمان (عج) تقدیم کرد. حرفی نماند که بارش نکردند. آن موقع حسینی متحجر بود!
حالا اما حسین ملایمی و شیرین سوهانی روی سکوی اسکار میروند. سوهانی میخواهد حرف بزند که ملایمی با بازو هلش میدهد عقب. کمی صحبت میکند. بعد یک متن آماده میدهد دست سوهانی. زن اشتباه میخواند یا هول میشود یا خط را گم میکند که مرد گوشی را از دستش میکشد و به انگلیسی میگوید: " نه... نه... "
بعد هم متن را تا پایان خودش میخواند.
ما این جزئیات ضدزن و مردسالارانه را نمیبینیم. ما این حد از تحقیر زن ایرانی را نمیبینیم. چشممان را روی این همه تحجر میبندیم! چرا؟!
چون سوهانی مو افشان کرده. چون ملایمی همان اول کار میگوید که معجزه هست که ما اینجاییم! انگار که مثلا از جنگل آمازون گریخته!
اینها مهم نیست؛ ولی اگر کسی حرف از اعتقاداتش بزند، باید نابودش کنید. حالا هم کف بزنید و تبریک بگویید به مردی که ذرهای برای زنی که کنارش است ارزش قائل نیست.
و البته زنی که مثل موش در برابر او میلرزد و تسلیم است.
زن، زندگی، آزادی؟!
درست شنیدم؟!
میگویم یکوقت آرمانهایتان با دیدن یک مجسمه به باد نرود؟
✍️ مبارکه اکبرنیا
پ.ن: راستش چند روز منتظر ماندم که آرام شوم؛ اما مثل اینکه نشدم!
#روایت_مردمی
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
@hofreee
...
برای علیآقای بیبیها
دخترِ مردم بود. اصلاً به تو چه ربطی داشت؟! سرت را بر میگرداندی، راهت را کج میکردی، از آنطرف چهارراه سیدالشهدا رد میشدی، برمیگشتی خانه پیش مادرت، پسرجان!
تو چاقو خوردی، شاهرگ گردنت را گذاشتی که یک دختر در خیابان امنیت داشته باشد؟!
رفقایت کل شهر را گز کردند و درِ ۲۶ بیمارستان را زدند تا یکی، تو را گردن بگیرد، ببرد زیر تیغ که جانت را نجات دهد و آخرسَر، نتیجه شود سه سال خوابیدن در بستر و زجر و آخرِسر، سرِعیدی داغت به جگر مادرت بماند که چه؟!
چقدر ما را مدیون خودت کردی پسرجان؟!
ما زنها را مدیون خودت که سفت گره روسریمان را بچسبیم، مبادا شل شود. چادرمان را چنگ بزنیم که مبادا نسیمی بالا ببردش. مردهایمان را مدیون خودت کردی که هربار ناموس مردم را کف خیابان در خطر دیدند، رویشان را برنگردانند و راهشان را کج نکند و بیتفاوت نگذرند.
یکی شبیه خودت هم در سبزوار جانش را گذاشت برای ناموس مردم و کف خیابان چاقو خورد. حمیدرضا الداغی که چهارشانه بود و قدبلند و ورزشکار. جوان مردم را زدند و فرار کردند و مادر و همسر و دخترش را به عزایش نشاندند!
اینشبهای ماه رمضان، تلویزیون سریالی دارد به اسم «مرهم». مرهم یک علیآقا داشت. علیآقای بیبی که مثل علی خلیلی، طلبه بود و با نوجوانها میپرید و مربی حلقهی صالحینشان بود. زبان روزه امربهمعروف کف خیابان را فراموش نکرد. تذکر داد، تشکر کرد و گذشت و کمی جلوتر برای ناموس مردم و نجات او از خطرِ حملهی چهارتا اراذل، جانش را وسط گذاشت.
علیِ بیبی را هم بیمارستان به بیمارستان دور شهر گرداندند تا بالاخره یکی او را گردن گرفت و عملش کرد. علی بیبی هم مثل تو آخرسر شهادت نصیبش شد.
بالاتر گفتم، ما زنها مدیون علی خلیلی هستیم. گفتم مردهایمان هم مدیون او هستند. یادم رفت بگویم شاعران، نویسندگان، تلویزیون، صداوسیما و سینما هم مدیون او هستند!
آخر علی، علی خلیلی و سه سال اسیر رختخوابشدنش، اصلاً علی و زندگیِ ۲۲سالهاش را نباید فیلم و سریال کرد و نشان جوان امروز داد تا ببیند و یاد بگیرد ناموس یعنی چه؟!
امربهمعروف و نهیازمنکر کف خیابان یعنی چه؟! غیرت یعنی چه؟! بیتفاوتنبودن یعنی چه؟! دین انسانیتداشتن یعنی چه؟! جاندادن برای زن زندگی آزادی یعنی چه؟!
سکانس چاقوخوردن علیِ بیبی، سریال «مرهم» من را یاد علی خلیلی انداخت. یادم رفته بود نحوهی شهادتش را. راستش را بخواهید اصلاً یادم رفته بود شهادتش را.
گرهی روسریام را از آنشب محکمتر کردم.
دست شما درد نکند آقای محمدرضا آهنج و تیم نویسندگانت، برای روایت مردانگی علیِ بیبی!
✍ نرجس احمدی
#روایت_مردمی
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای مردمی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
@roubesh
زن مکشوفهی زیر عبا
امسال برگشتنم از اردوی جهادی با هواپیما بود. از فرودگاه بندرعباس؛ جایی که مسافرانش بیشتر سفرهایشان توریستی و حالوهوایشان با ما متفاوت است.
سر که میچرخانی از هر پنجشش خانم توی فرودگاه یکی مکشوفه است. عموماً هم یک آخوند با کفش و عبای خاکی و قیافهای که اصلاً با سرتاپای مهمانها و فروشندههای لوکس فرودگاه نمیسازد، روی مُخِشان است.
من البته راضیام. احساس میکنم همین چرخیدنم توی فرودگاه با لباس طلبگی تبلیغ است و امربهمعروف.
اما امسال فرق میکرد. خبر نداشتم قرار است چه بلایی سرم بیاید. وارد هواپیما که شدم روی بلیطم نوشته بود: "۱۶ d"
جلو رفتم تا به صندلیم رسیدم.
یا حضرتعباس! کنار صندلی من یک خانم مکشوفهی بیحجاب از آن سانتیمانتالهاش نشسته بود. کنار او نیز پسربچهای نشسته بود.
همان اول به ذهنم رسید به صندلیهای اطراف نگاه کنم. تلاش بیثمری بود. همه خانوادگی بودند. قطعاً از هم جدا نمیشدند. به فرض هم خانوادگی نبودند، چه باید میگفتم بهشان؟! رویم نمیشد. با یک احساس مصیبت و خجالتی کنار آن خانم نشستم.
هزار فکر و خیال از ذهنم گذشت. تصور کنید، در هواپیمایی که مسافرها را میچپانند توی هم توی هم که پول بیشتری در بیاورند، یک روحانی ملبس، کنار یک خانم مکشوفه. یا خدا. بدتر از این نمیشد.
چطور بود به آن خانم تذکر بدهم. اما چیزی نداشت روی سرش بیندازد. اصلاً چه کار میتوانست بکند با آن وضع. اگر دادوبیداد راه میانداخت هم یک وضع دوقطبی و درگیری درست میشد. خدا نگذرد از این مسئولین.
به مسئولین چه مربوط؟!
خوب من خودم طلبهام، مسئولم.
توی این شرایط احساس کردم زن میخواهد جایش را با بچهاش عوض کند. خوشحال شدم. پرسیدم: "میخواهید جایتان را تغییر بدهید؟!" خیلی سفت گفت: "نه خیر." هیچ.
به نظرم رسید، این احساس بیگانگی از من آخوند هم چیز بدی است. چرا احساس خجالت نمیکنند از این وضعشان. معذب بودم. واقعاً کنار چنین خانمی نشستن حدود یکیدو ساعت سخت است.
قرآنم را در آوردم. گفتم هم حواسم را پرت کنم، هم قرآنم را بخوانم، هم با رفتارم به او و همه حالی کنم که متوجه خدا باشند. گاهی رفتار آدم میتواند زبان گویایی باشد. مثل همین لباسهای آخوندی.
غافل از اینکه آیات قرآن احساس بزرگی و پدری را در جانم زنده کرد. احساس میکردم من مقابل این خانم و دیگران نیستم. من بناست در جایگاه دین و پدری جامعه باشم. تکاپوی درونم آرام و آرامتر شد. احساس میکردم قرآنخواندن علنیام فضا را تلطیف میکرد؛ اما بیشتر از آن، جانم را جلا میداد و آرام میکرد. در همین حین، حس کردم پسر به مادرش میگوید، سردش شده. آنقدر نزدیک بودیم که کاملاً بشنوم. مادر سعی میکرد چیزی پیدا کند که روی پسر بکشد تا گرمش کند. خندهدار بود اما ...
نمیدانم چطور به ذهنم زد، عبایم را از شانه برداشتم، به آن خانم و پسرش دادم. با تعجب نگاهم کردند. گفتم: "تعارف نکنید، گرمتان میشود." زن عبا را روی پسرش کشید و البته روی خودش. احساس میکردم خانواده خودم را مراقبت کردهام. تصور کنید در کل مسیر، آن خانم مکشوفهی سانتیمانتال، زیر عبایِ خاکیِ جهادی یک آخوند، با بچهاش ماوی گرفتند و من قرآنم را میخواندم. حال خوشی داشتم. احساس میکردم امربهمعروف و نهیازمنکرم را انجام دادهام. هم با دوقطبی مبارزه کردم هم با کشفحجاب.
وقتی هواپیما در حال نشستن بود، زن بااحترام عبا را برگرداند. هواپیما نشست، بدون آنکه کلامی حرف بزنم عبا را روی شانه کشیدم و پیاده شدم.
من معتقدم با کشفحجاب باید مبارزه کرد؛ اما این مبارزه باید همراه با مقابله با دوقطبی باشد. و برای چنین تقابلی باید خیلی فکر کنیم. سخت است اما شدنی است.
✍علی مهدیان
#روایت_مردمی
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای مردمی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
@ali_mahdiyan
ناجی فرشتههای کوچک
برسد به دست آن خانم میانسال مهربانی که بساطش را غروبها روی پل هوایی سر خیابان آزادی پهن میکند. همان خانمی که دستمال و خودکار میفروشد، همیشه ماسک میزند و من نیمی از صورتش را هیچوقت ندیدهام.
آن روزی که غروب، فاطمه و کوثر دخترهای پنج و دوسالهام را از مهدکودک برداشتم و راهی خانه شدیم، اسم این خانم در لیست قهرمانهای شهر برای من ثبت شد.
بعضیروزها که زیاد خسته نیستم و بچهها اصرار میکنند، پیاده میرویم تا خیابان آزادی و از آنجا با بچهها که اتوبوس را حتی از قطار شادی شهربازی بیشتر دوست دارند، تا خانه میرویم.
آن روز، فاطمه مثل همیشه چادر و روسری مشکی سرش بود و چنان لپهایش را با روسری گیرهزده، قاب گرفته بود که بانمکیاش حتی برای خودم هم تکراری نبود.
من در انتخاب نوع لباس، اختیار را به خودش دادم و او که روسری و چادر مشکی را یکجور ورود به دنیای خانمهای بزرگ میداند، انتخابش همیشه همان است.
آن روز از پلههای پلهوایی که بالا رفتیم خانم دستفروش طبق روال همانجا بود، با همان خودکارهای آبی و سبز و قرمز و دستمالها. نزدیکش که شدیم یک خودکار رنگی از جعبه رنگارنگ خودکارهایش برداشت و با مهربانی گرفت بهسمت فاطمه و گفت: "بخاطر حجاب قشنگت."
و بعد یکی هم به کوثر داد.
فاطمه با لبخندی شیرین سرش را بالا کرد و چشمدرچشم شدیم. لبش به خنده باز شده بود و دو ستارهی رضایت در چشمهایش میدرخشید.
پیشنهاد گذاشتن خودکار داخل کیفش را رد کرد و خودکار را مثل مدال افتخاری بین انگشتهای کوچکش محکم گرفته بود.
هوا کمکم تاریک میشد و سرمای دیماه میخزید زیر پوست شهر؛ ولی قلب ما گرم شده بود، چنان که انگار آفتاب سرظهر بهار، لطیف و مهربان دست میکشد روی سرمان.
نه یک دانه خودکار رنگی آن خانم دستفروش، بلکه مهربانی که ضمیمهی آن بود چقدر دخترها را خوشحال کرد. این را وقتی که ماجرا را برای پدرشان تعریف میکردند، از برق چشمانشان فهمیدم. وقتی مجال حرف زدن به هم نمیدادند و مدام میگفتند: "بذار من بگم!"
-اول به من خودکار داد، اول من میگم.
- اِاِاِ، تو نگو.
یا وقتی که از میان دهها مداد رنگووارنگ، آن خودکار را برای نقاشی انتخاب میکردند.
دوست دارم یک روز بنشیم کنار آن خانم و بگویم: "من از تو یاد گرفتم که برای ماندگاری کارهای خوب، باید مهربانی خرج کنم. من اسمت را میگذارم ناجی فرشتههای کوچک که مراقبی، در هیاهوی این شهر شلوغ گم نشوند."
✍ راضیهسادات
#روایت_مردمی
#قانون_حمایتازخانواده
#حجاب_و_عفاف
@khatooonjan
🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاتون، خانهی روایتهای مردمی است از قانون حمایت از خانواده...
با ما همراه باشید.👇🏻
https://eitaa.com/khatooonjan
https://eitaa.com/dorehamgram