فصل اول
قسمت2⃣
ابراهیم سرش راکنار گوش ژیلا برد
و اهسته گفت:((راستش تازه
فهمیدم که انتظار چقدر سخت
است ،چقدر تلخ است))😔😔😞
ژیلا لبخند زد☺️☺️
خداروشکر که حال مرا
فهمیدی.حالا فهمیدی وقتی که
نیستی من چی می کشم؟😔😞😒
ابراهیم گفت:بله و البته یه چیز
دیگر را هم فهمیدم.😔😒
چه چیزی را؟؟؟😒😏
این که بدون تو چقدر غریبم😔😞
ژیلا دوباره به ابراهیم لبخند زد و
اهسته تر گفت:خوب بلدی خرم
کنی!))😒😔😞😏
و ابراهیم دیگر چیزی نگفت.لابد
حرف ژیلا رو نشنید که چیزی
نگفت .شاید هم ژیلا اصلا چنین
حرفی نزده بود که ابراهیم هم
چیزی نگفت. 😔😒😞
حمیدقاضی به حاج همت اشاره
کرد که سوار شود.حاج همت سوار
شد کنار همسرش نشست و به
قاضی گفت:((راه بیفت لطفا.))😞
راه افتادند .هوا سرد بود وخیابان
ها خلوت واین سو وآن سو اثار
جنگ وتخریب و گلوله باران ها بر
در و دیوار شهر و منازل مردم
مشهور بود.😔😞😒
#ادامه_دارد...