🇮🇷 💚 محمدرضا در سال ۱۳۴۶ به دنيا آمد و با آمدنش برکت باريد انگار به زندگي باصفاي پدر و مادرش. رزق و روزي پدرش خيلي رونق گرفت. محمد‌رضا خيلي بچه زرنگ و كنجكاو و با استعدادي بود. در هر کاري خودش را وارد مي‌کرد، خصوصاً اگر کار سخت بود. مي‌خواست همه چيز را ياد بگيرد. بسيار مهربان و غمخوار بود. هميشه كمك حال مادرش بود و نمي‌گذاشت يك لحظه مادرش دست تنها بماند. هميشه دوست داشت به همه كمك كند. يازده ساله بود كه پدرش از دنيا رفت و محمدرضا شد مرد کوچک خانه. مادرش وقتي گريه مي‌كرد او را دلداري مي‌داد و مي‌گفت: گريه نكن، من هم گريه ام مي‌گيرد. براي مرد هم خوب نيست گريه كند. بابا رفت. من كه هستم. طبيب اصلي دوران كودكي محمدرضا شيطنت‌هاي كودكانه خاصّ خودش را داشت. همه را با خود مشغول مي‌كرد، در منزل قديمي كه بودند ايوان كوچكي داشتند كه پله‌هاي آن به آب انبار منتهي مي‌شد، محمدرضا که مي‌خواست سيم برق را داخل پريز كند، برق او را گرفت و با شدت از بالاي پله‌هاي ايوان به پايين پله‌هاي آب انبار پرت شد. مادرش تنها بود و پايش هم شكسته بود و در اتاق زمين‌گير شده بود وبه هيچ وجه نمي‌توانست از جايش بلند شود. شروع كرد به يا زهراء و يا حسين گفتن. همسايه‌ها را صدا مي‌زد كه تصادفاً خواهرش وارد خانه شد. با گريه و التماس از او خواست محمدرضا را از پله‌هاي آب انبار بالا بياورد، وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و كبود شده بود و به هيچ وجه حركت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بيمارستان. يك بقال در محله بود به نام سيد عباس. .. ʝσɨŋ↓ ❥·| @shahid_Ali_khalili_313