💧
#یک_قطره_آب 💧
نویسنده: حسین خداپرست
♨️قسمت نهم
🔹 عرش الهی
آری درست حدس زدم صدای پای اسب است
به طرف ما می آیند
او هم جامانده و میخواهد به جمع ما اضافه شود؟ یا رهگذری بیش نیست
خدا کند روی تو پا نگذارد که تو فقط
یک قطره آب نیستی...
تو یک قطره آبِ جامانده یی؛که بر خلاف ظاهرات طوفانی هستی
ساکتی اما؛پر از حرف و فریاد و ناله
چشم های تو را من میتوانم ببینم و حرف های دلت را من می توانم بخوابم
من نیز مثل توام!
آرام اما ناآرام،ساکت اما پر هیاهو،و بال و پر دار اما ناتوان از پرواز چنان که تو آبی اما ناتوان از رفع عطش!
«در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»
دو اسب است و دو سوار!لاجرم اینان قصد برهم زدن خلوت ما را دارند.اینجا که چاله یی پر آب نیست که بخواهند خودشان و اسب هایشان سیراب شوند.
امیدوارم با تو کاری نداشته باشند.
ناچارباید دور شوم از تو به امید دیدار مجدد و گفتن و شنیدن حرفایی که در دلمان مانده و کسی نیست بشنوند
مجبورم بروم اینگونه نگاهم نکن
گاهی رفتن برای آمدن است و دوری برای نزدیکی...
نگران نباش؛ فکر نکنم با چنین دلی که داری و اهلِ عشق شده یی به معشوقت نرسی..
از بالای نخل نگاهت می کنم؛تو اما فکر نکنم بتوانی نگاهم کنی؛ رسیدند من باید بروم؛رفتم
-:دمی در سایه ی این نخل نفسی تازه کنیم و بعد به فرات بزنیم
-:می دانی کجا نشسته یم؟ می گویند اینجا همان جایی است که عباس بن علی را به زمین انداختند و مشکش را پاره پاره کردند که آبی به خیمه های حسین نرسد
همینجا دستش را بریدند!همینجا...
کمی آن طرفتر افتاد و....
-:آه که قصه ی کربلا برای همه ما گران تمام شد من که یک لحظه هم فراموش نمی کنم چه سعادتی را از دست دادیم؛
حسین ما را بخاطر خودمان و خوشبختی ما می خواست و ما او را بخاطرخودمان و دنیای خودمان میخواستیم!
مردمی چنین؛مانند علی و حسن و حسین را می خواهند چه کار؟
که لایق حاکمی همچو یزید و ابن زیاد معلون خواهند بود!
-:همه ناراحتیم و پشیمان اما چه سود؟
-:به جمع توابین می پیوندیم و جبران مافات می کنیم
-:دلت خوش است چه جبران مافاتی!زر و ثروت نیست که بگوییم می توانیم جبران کنیم...ما حسین را شهید کردیم و خانواده ش را اسیر و در به در؛حسین جبران نمیشود حتی اگر هزاران خون سلیمان ها و امثال من ریخته شود.
به وقتش باید توبه می کردیم و یاری
-:راست می گویی اما چاره چیست؟
-:نمی دانم....نمی دانم...از وقتی به حسین جواب نه دادم
یک قطره آب خوش از گلویم رد نشده
هر بار که آب می نوشم انگار مذابی بر جگرم مینشیند و آتشم میزند
انگار آب ها هم از اینکه در جنگ حسین به یاری او و لشکر و خاندانش جا ماندند شرمنده اند...
در فرات باشی و حسین و بچه هایش تشنه ی
یک قطره آب باشند!!!
همه باید شرمسار باشیم..
حرف هایشان مثل آتشی بود، روی آتش؛ سوختن روی سوختن
کاش پیش تو حرف نمیزدند...اصلا قصد جان تو را کرده بودند؛آخر جا قحط بود؟!مرگ بهتر از این زندگی نیست؟
-:کاش مرده بودم و این زندگی بدتر از جهنم را نمیدیدم
شنیدم که حسین گفته:
«المَوتُ أولی مِن رُكوبِ العاری
وَ العار أولى مِن دُخولِ النّاری»
حالا میفهمیم مرگ و زندگی چیست؟...
حسین از روزی که کشته شده زنده تر شده و ما هم به مرگی ذلت بار دچاریم....
از این بالا گفتگویشان دیدنی بود و حسرت خوردنشان شنیدنی
نزدیک تو شدند فکر کردم می خواهند تو را بنوشند پر زدم و آمدم نزدیک شان
یکیشان گفت: این آیه قرآن را شنیده یی؟
-:کدام؟
-:«
عرش خدا روی آب است»
دوستش که صورتی کشیده داشت همراه با لباسی عربی به رنگ سیاه و قد بلند که تا نیم نخل میرسید؛نگاهی معنادار و همراه با سوال از اینکه خب چه ربطی دارد به او انداخت
او نگاهش به چاله یی افتاد که تو هم در آن بودی.
گفت:معنایش را نفهمیدم؛ الان هم نمیفهمم. نمیدانم
عرش خدا کجاست؟
عرش خدا کجا و این چند قطره آب کجا؟
واقعا همین آب است؟همینی که رو به رویمان است و چهره م را به خودم نشان می دهد؟....یا للعجب!
-:چه شد؟چرا دست وپایت را گم کرده یی؟ چرا چنین دستت را بر صورتت می کشی؟مگر جن دیدی یا زنبوری تو را نیش زده؟
-:نه نه یابن سعد بیا پیش بیا نگاه کن این آب یک جوری نیست؟
-:من که چیزی نمیبینم جز یک چاله یی که مقداری آب در خود جای داده است.عبیدالله گرفتار اوهام نشدی؟
-:ببین وقتی خواستم خودم را در آن ببینم متلاطم شد!خودم از خودم ترسیدم از چهره ی وحشتناکی که دیدم!
خودم را به خودم نشان داد؛ آتش زبانه می کشید ازسرم و صورتم و مثل یخ آب میشد!
وحشتناک بود
-:بیا برویم اندکی نیز بمانیم خواهی گفت که آن نخل هم حرف میزند و آن پرنده ی روی آن نشسته است و نگاهش به ما دوخته...
پرستو هست یا کبوتر یا کفتر یا گنجشک یا...؟؟
_هر چه باشد پرنده است و آن بالا!