دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب💧 نویسنده:حسین خداپرست ♨️قسمت هفتم 🔹بودن یا نبودن نمی خواهم راوی دیده ها و شنیده
💧#یک_قطره_آب 💧
نویسنده: حسین خداپرست
♨️قسمت هشتم
🔹امیدِ ناامید
زمان از دستم رفته و نمیدانم چند ساعت است که با تو به گفتگو نشسته م..
چقدر خلوت است و ساکت!
پرنده هم پر نمیزند؛ یکی خود من.برای پرواز باید دل داشت و پری آزاد...و همتی بلند و رهایی از قفس تن
با این زمین گیری که نمیشود پرواز کرد
«پربسته ی نفسم که زمین گیر نشستم
من فکر پریدن به سماوات نکردم»
دیدم خونی که به آسمان رفت و قطره یی از آن به زمین برنگشت
چقدر آزاده بود آن خون و صاحبش
دوبار این صحنه را دیدم
مثل تیری که از کمان رها میشود و برنمی گردد
به زمین چسبیدگان را چه به پرواز!
حسین و اصحابش روی زمین نبودند؛
آنان به فکر رهایی بودند؛زمین خوردند که آسمانی شوند و پرواز کنند؛خون دادند که بال و پر گیرند و عشق در رگ هایشان جاری شود؛ جان زمینی دادند که جانی آسمانی بگیرند.
حسین و اصحابش زرنگی کردند!
دشمنانش فکر کردند که با مرگ آنان دیگر اسم و یاد و مرام آنان نیز خواهد مُرد
اما....
اصلا از خودمان بگویم؛ ما پرنده ها یاد گرفته یم که اگر روزی اسیر قفسی شدیم
خودمان را به مُردن بزنیم تا قفس را خودِ صیاد باز کند و ما را بیرون بیاندازد.
این را هم بگویم که پدرم به ما گفت: وقتی بیرون انداخته شدیم جلوی چشم صیاد پرواز کنیم!
دلیلش را نمیدانم؟آن زمان هم نپرسیدم
تو میدانی چرا؟هر چه باشد به ما یاد داده اند که این یکی از اصول پرنده بودن است اما حالا فهمیدم این یکی از قانون های پرواز است
باید بمیری که پرواز کنی
حسین و اصحابش زرنگی کردند؛ خودشان را به کام مرگ بردند که پرواز کنند...
صدای پا احساس میکنم؛صدای پای انسان نیست تو هم میشنوی؟
شبیه اسبان است چهارتا پا همزمان با زمین میخورند بیشتر از چهار پا هستند..شاید دو تا اسب باشد یا بیشتر؛مگر اسبی هم مانده؟
همه ی اسبان را برده ند..مگر ذوالجناح را
اسب نبود فرشته یی بود که مرکب حسین ع را شده بود
دیدم وقتی راکبش توان نشستن رویش را از دست داد؛ آرم به زمین نشست و امام را پیاده کرد
ایستاد سرش را خم کرد اشک چشمش را دیدم؛ قطره قطره مثل مروارید میچکید
عذرخواهی کرد
خواست که دشمن را دور کند حتی چند نفری را لگد مال کرد و به درک رساند اما امام فرمود: اهل بیتم را خبر کن که آنان آماده مصیبت شوند..
یالش سفیدش را که مثل پر فرشته ها میماند به خون امام آغشته کرد و برگشت..
گفتم که سکینه او را دید چه گفت و بعد
او یک شیهه ی کشید و ناپدید شد انگار که پرواز کرده باشد.
دغدغه های یک طلبه
گفتم شیهه میاندازد...یاد اسبی افتادم که او نیز با راکبش افتاد و پاهایش قلم شد حتماً شنیدهای، صدا
💧#یک_قطره_آب 💧
نویسنده: حسین خداپرست
♨️قسمت نهم
🔹 عرش الهی
آری درست حدس زدم صدای پای اسب است
به طرف ما می آیند
او هم جامانده و میخواهد به جمع ما اضافه شود؟ یا رهگذری بیش نیست
خدا کند روی تو پا نگذارد که تو فقط یک قطره آب نیستی...
تو یک قطره آبِ جامانده یی؛که بر خلاف ظاهرات طوفانی هستی
ساکتی اما؛پر از حرف و فریاد و ناله
چشم های تو را من میتوانم ببینم و حرف های دلت را من می توانم بخوابم
من نیز مثل توام!
آرام اما ناآرام،ساکت اما پر هیاهو،و بال و پر دار اما ناتوان از پرواز چنان که تو آبی اما ناتوان از رفع عطش!
«در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست»
دو اسب است و دو سوار!لاجرم اینان قصد برهم زدن خلوت ما را دارند.اینجا که چاله یی پر آب نیست که بخواهند خودشان و اسب هایشان سیراب شوند.
امیدوارم با تو کاری نداشته باشند.
ناچارباید دور شوم از تو به امید دیدار مجدد و گفتن و شنیدن حرفایی که در دلمان مانده و کسی نیست بشنوند
مجبورم بروم اینگونه نگاهم نکن
گاهی رفتن برای آمدن است و دوری برای نزدیکی...
نگران نباش؛ فکر نکنم با چنین دلی که داری و اهلِ عشق شده یی به معشوقت نرسی..
از بالای نخل نگاهت می کنم؛تو اما فکر نکنم بتوانی نگاهم کنی؛ رسیدند من باید بروم؛رفتم
-:دمی در سایه ی این نخل نفسی تازه کنیم و بعد به فرات بزنیم
-:می دانی کجا نشسته یم؟ می گویند اینجا همان جایی است که عباس بن علی را به زمین انداختند و مشکش را پاره پاره کردند که آبی به خیمه های حسین نرسد
همینجا دستش را بریدند!همینجا...
کمی آن طرفتر افتاد و....
-:آه که قصه ی کربلا برای همه ما گران تمام شد من که یک لحظه هم فراموش نمی کنم چه سعادتی را از دست دادیم؛حسین ما را بخاطر خودمان و خوشبختی ما می خواست و ما او را بخاطرخودمان و دنیای خودمان میخواستیم!
مردمی چنین؛مانند علی و حسن و حسین را می خواهند چه کار؟
که لایق حاکمی همچو یزید و ابن زیاد معلون خواهند بود!
-:همه ناراحتیم و پشیمان اما چه سود؟
-:به جمع توابین می پیوندیم و جبران مافات می کنیم
-:دلت خوش است چه جبران مافاتی!زر و ثروت نیست که بگوییم می توانیم جبران کنیم...ما حسین را شهید کردیم و خانواده ش را اسیر و در به در؛حسین جبران نمیشود حتی اگر هزاران خون سلیمان ها و امثال من ریخته شود.
به وقتش باید توبه می کردیم و یاری
-:راست می گویی اما چاره چیست؟
-:نمی دانم....نمی دانم...از وقتی به حسین جواب نه دادم یک قطره آب خوش از گلویم رد نشده
هر بار که آب می نوشم انگار مذابی بر جگرم مینشیند و آتشم میزند
انگار آب ها هم از اینکه در جنگ حسین به یاری او و لشکر و خاندانش جا ماندند شرمنده اند...
در فرات باشی و حسین و بچه هایش تشنه ی یک قطره آب باشند!!!
همه باید شرمسار باشیم..
حرف هایشان مثل آتشی بود، روی آتش؛ سوختن روی سوختن
کاش پیش تو حرف نمیزدند...اصلا قصد جان تو را کرده بودند؛آخر جا قحط بود؟!مرگ بهتر از این زندگی نیست؟
-:کاش مرده بودم و این زندگی بدتر از جهنم را نمیدیدم
شنیدم که حسین گفته:
«المَوتُ أولی مِن رُكوبِ العاری
وَ العار أولى مِن دُخولِ النّاری»
حالا میفهمیم مرگ و زندگی چیست؟...
حسین از روزی که کشته شده زنده تر شده و ما هم به مرگی ذلت بار دچاریم....
از این بالا گفتگویشان دیدنی بود و حسرت خوردنشان شنیدنی
نزدیک تو شدند فکر کردم می خواهند تو را بنوشند پر زدم و آمدم نزدیک شان
یکیشان گفت: این آیه قرآن را شنیده یی؟
-:کدام؟
-:«عرش خدا روی آب است»
دوستش که صورتی کشیده داشت همراه با لباسی عربی به رنگ سیاه و قد بلند که تا نیم نخل میرسید؛نگاهی معنادار و همراه با سوال از اینکه خب چه ربطی دارد به او انداخت
او نگاهش به چاله یی افتاد که تو هم در آن بودی.
گفت:معنایش را نفهمیدم؛ الان هم نمیفهمم. نمیدانم عرش خدا کجاست؟
عرش خدا کجا و این چند قطره آب کجا؟
واقعا همین آب است؟همینی که رو به رویمان است و چهره م را به خودم نشان می دهد؟....یا للعجب!
-:چه شد؟چرا دست وپایت را گم کرده یی؟ چرا چنین دستت را بر صورتت می کشی؟مگر جن دیدی یا زنبوری تو را نیش زده؟
-:نه نه یابن سعد بیا پیش بیا نگاه کن این آب یک جوری نیست؟
-:من که چیزی نمیبینم جز یک چاله یی که مقداری آب در خود جای داده است.عبیدالله گرفتار اوهام نشدی؟
-:ببین وقتی خواستم خودم را در آن ببینم متلاطم شد!خودم از خودم ترسیدم از چهره ی وحشتناکی که دیدم!
خودم را به خودم نشان داد؛ آتش زبانه می کشید ازسرم و صورتم و مثل یخ آب میشد!
وحشتناک بود
-:بیا برویم اندکی نیز بمانیم خواهی گفت که آن نخل هم حرف میزند و آن پرنده ی روی آن نشسته است و نگاهش به ما دوخته...
پرستو هست یا کبوتر یا کفتر یا گنجشک یا...؟؟
_هر چه باشد پرنده است و آن بالا!
دغدغه های یک طلبه
همه اینجا حرف میزنند و جمع شده اند که جبران مافات کنند؟! بیا برویم اصلا شاید معنی بودن عرش الهی روی
💧#یک_قطره_آب 💧
نویسنده:حسین خداپرست
♨️قسمت دهم
🔹چرا من؟ چرا تو؟
حالت کمی بهتر است خدا را شکر؛این چند ساعت تو را اینگونه ندیده بودم
چه شد؟چگونه توانستی او را بترسانی؟
چه زیبا بلورهای آب کنار هم ایستاده ید؟
بقیه قطره ها هم مثل تواند؟
بقیه آب ها چطور ؟
او خودش را در تو دید؛ من نیز میتوانم خودم را در تو ببینم؟
هر چه سر خم میکنم؛خودم را نمی بینم
این من نیستم نه چشم سیاهی نه نوک برآمده یی نه پرهایم..
این تصویر هر چه باشد من نیستم
نکند تو باشی..
من جز آبی آسمانِ کم فروغ چیزی نمیبینم
او اما چگونه وحشت زده شد؟
گفت که خودش را نشانش دادی!!
چرا به من خودم را نشان نمی دهی؟
من هر چه باشم آسمان نیستم!؟
هستم ؟!
نه ...نه... میدانم که نیستم
من یک پرنده یی تنها مانده م که نه در آسمان جایی برای پرواز دارم نه در زمین جایی برای زندگی
تا به حال به خودم شک نکرده بودم
تو کاری کردی که لحظه یی از خود بپرسیم که کیستم؟
من کیستم؟ همین پرنده؟؟
تو کیستی ؟همین یک قطره آب ؟؟
احساس عجیبی به تو داشتم حالا عجیب تر که نه شوقم برای شناختت بیشتر شد.
آنان چه آدم هایی تعجب برانگیزی بودند، حرف هایش عجیب تر از خودشان بود.
آنها از کجا فهمیدند که ما شبیه هم هستیم؟مگر تو را دیدند و صدایت را شنیدند؟ یعنی از قصه ی ما خبر دارند؟
واقعا عرش خدا چگونه روی تو قرار دارد؟نمی دانستم این همه با شکوهی!
البته از پدرم شنیده بودم که خداوند فرموده است:از آب همه چیز را زنده گرداندیم...ولی این را نشنیده بودم.
حالا که به حرف پدرم فکر میکنم باز هم حرفایی عجیب و سوالاتی بوجود می آید
حسین و یارانش برای زنده شدن آب میخواستند درست است؟
مگر خود امام حسین ع مرگ را بهتر از زندگی ذلت بار نمی دانست؟پس چرا دنبال قطره یی آب!از شمر و افراد پست و رذلی بود؟
راستی که پاک گیج شدم!
خیلی سوالات دارم اما ....
راستی رفیق اینکه میگویند: هیچچیزی بیحکمت نیست،قبول داری؟
مساله یی را ذهنم مشغول کرده است و سوالم این است که چرا من؟ چرا تو؟
میان آنهمه پرنده چرا من باید در کربلا باشم و آن دخترک شیرین زبان توجه مرا جلب کند و نتوانم از او دل بکنم؟
چرا ماندم برای دیدن کودک که در گهواره بود و دست به دست میان بچه ها میشد و با او بازی کردند...
راستی من مادرش را نتوانستم ببینم و بشناسم!
آن آدم ها هنوز دارند گفتگو میکنند؛ صدایشان را میشنوی....گوش بده
یابن سعد:هر چه می کنم
یادم نمیرود، وقتی به خیمهام آمد، بچههای قد و نیمقد، اطرافش را گرفته بودند؛مثل پروانه دورش میچرخیدند.
چهرهی حسینبنعلی به انسانهای پیروز و چیره شبیه بود؛ تا آدمیکه میداند، چندی بعد شکست خواهد خورد و کشته خواهد شد و خانوادهاش اسیر.
چه دلیلی داشت که خودِ حسین آمد و از من کمک خواست؟چرا خواست اینچنین آواره و سرگردان شوم؟چرا خواست مرا بین جهنم و بهشت بگذارد؟
میتوانست نیاید! مگر آدم قحط بود؟
اینهمه منزل؛ اینهمه کاروان سواره و پیاده!
میشد سراغ من نیاید! میشد از من دعوت نکند!
میشد سراغ کسی دیگر برود!
مگر او بیکس بود؟اصلاً کمک لازم نداشت...
من باشم یا نباشم؛ بود و نبود من چه فرقی میکرد؟
مگر ممکن بود جلوی لشکری با هزاران سرباز را،ایستادگی کرد؛آن هم با تعداد اندکی ؟
همین فکرها همان زمان هم به ذهنم آمده بود.
آن مرد سوالاتش شبیه من است...انگار همه ی آنهایی که جا مانده اند..حرف هایشان یکی است
کاش دور نمیشدند و میتوانستیم بقیه حرف هایشان را بشنویم...
خب باشد! اینگونه نگاهم مکن، نگاهت مرا را بدجور می شکند...
بقیه را نمی دانم؛اما من را می شکند
انگار سنگی میشوی که بر شیشه ی قلبم برخورد میکنی و دلم را میشکنی..
من هم تکه تکه روی زمین ریخته میشوم
انکار نمیکنم، حرف دلم است.میان اینهمه ،چرا من؟چرا تو؟
آیا ما باید کاری میکردیم؟آیا با بقیه فرقی داشتیم؟
چه فرقی؟جز اینکه نتوانستیم جاییکه باید باشیم،باشیم.
جز اینکه من نتوانستم حسین را یاری کنم
و تو جگری را آرام کنی!
من نتوانستم تصمیم درست و بهنگامی بگیرم و به قافلهی عشق برسم!
و تو نتوانستی خودت را به لبهای تَرَکخورده برسانی!
من نتوانستم که بتوانم!
تو نتوانستی!
اصلاً نمیتوانستی که بتوانی!
فقط پرسش من این است:
چرا من؟
چرا تو؟
«من آن مرغ سیه بختم گریزان آشیان از من
نه من از باغبان خوش دل؛ نه خوش دل باغبان از من»
من آن عاشقِ دیرفهمِ نگونبختم،که نه میتوانم سوی تو بیایم؛
نه میتوانم به خودم برگردم!
این قلب علیه من عصیان کرده است...!
چرا تو مرا پسندیدی، اما من نفهمیدم؟
تو از پیش من رفتی و من از پیش خودم رفتم؛ حال نه پیش تو هستم و نه پیش خودم! در برزخم بین من و تو....
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب 💧 نویسنده:حسین خداپرست ♨️قسمت دهم 🔹چرا من؟ چرا تو؟ حالت کمی بهتر است خدا را شکر؛ا
💧#یک_قطره_آب💧
نویسنده:حسین خداپرست
♨️قسمت یازدهم
🔹نشانه
آمدند و دقایقی گفتند و شنیدیم و رفتند..
چرا آمدند؟ چرا پیش ما آن حرف ها را زدند؟ و چرا....
از پرسشهایم آزرده خاطر مشو با تو نگویم
با که بگویم؟ نگویم که دق می کنم تو هم که سخنی نمی گویی...فقط نگاه می کنی و گریه
زبان نداری یا که زبانت را بریده ند؟یا روزه ی سکوت گرفته یی؟
چشمت به پرهایم دوخته شدهاند!
به پرم اشاره می کنی ؟
فکر کنم این رنگ های قرمز را می گویی
رنگ قرمز یا خون ؟
این ها نشانه است؛تا من از بقیه جدا گردم
نشان من این قطره خون های پاک است نشان تو چیست ؟
حتما که نشانی داری بی نشان که نمیشود
حتی آن دو مرد نشان داشتند
نشانشان شاید در لباس های سیاه و شمشیرهای بی غلافشان بود
شاید سرخی چشم شان بود که یکی بیشتر از دیگری نشان داشت..
و شاید نشانشان...بی نشانی بود!
بی نشانی خود میتواند نشانه ی خاصی باشد
ما پرنده ها هر بار که گروهی پرواز میکنیم..
هر کدام نشانی داریم اما گاه یکی دو نفر بی نشان می مانند
آنان را عمدا نشانه گذاری نمیکنند که دشمن به آنان طمع نکند و به چشمشان نیاید..
ولی ما که میدانستیم که پرنده های بی نشان یعنی چه؟
اصلا تو هر که را دوست داشته باشی نشانه یی از او خواهی داشت؛ این را به چشم خودم دیدم
در شب عاشورا وقتی امام علیهالسلام گفتند که همه تان بروید آنان با من کار دارند نه شما.
پروانه وار که دور حضرت نشسته بودند؛همه به گریه افتادند
نشانه ی اینکه ماندند و با حسین ماندگار شدند همین دل شکستن شان بود
ایشان فرمودند:بروید اما آنان گریه کردند
انگار وقتی میگویند بروید ...نباید رفت؛ چه میدانم
هر کسی حرفی گفت!و دلیلی آورد که چرا تو را تنها بگذاریم؟!
نمیتوانیم از دل از شما بکنیم و ما باشیم و شما تنها با این همه جنایتکار و ظالم!
ما زنده باشیم و پسر بهترین خلق خدا به شهادت برسد !!!
زنده ماندن بعد از شما بدتر از مردن است.
حضرت فرمود:من بهتر از شما اصحابی سراغ ندارم.
آنان به زبان و عمل گفتند امام را دوست دارند و همه شان قبل از حضرت به شهادت رسیدند
و هر کدام نشانه یی از خود به جا گذاشت در زمین کربلا و در دل امام.
وقتی کسی نماند
امام نگاهی حسرت بار به میدان مبارزه انداختند و نگاهی به خیمه ها!
شاید تصویر آن دختر را بیاد آورد که بعد از چه بر سرش خواهد آمد
شاید...
یارانش را صدا کرد
این صدا کردنش نه بخاطر این بود که امام از مرگ میترسد نه؛نشانه ی محبت بود و دلتنگی
با اینکه ساعتی از نبود آنها نمی گذشت
امام در نهایت محبت بود؛ محبت الهی بود که از شهادت پسر چنان گریست و از شهادت برادر کمر خم کرد.
هر کس بیشتر در آتش محبت الهی بسوزد
برای همه بیشتر محبت خواهد کرد
حتی دشمنانش.
تا آخرین لحظه هم امید هدایت داشت.
فرمود:ای مسلم بن عقیل! ای هانی بن عروة! ای حبیب بن مظاهر! ای زهیر بن قین! ای یزید بن مظاهر! ای یحیی بن کثیر! ای هلال بن نافع! ای ابراهیم بن حُصَین! ای عمیر بن مطاع! ای اسد کلبی! ای عبداللَّه بن عقیل! ای مسلم بن عوسجه! ای داود بن طرمّاح! ای حرّ ریاحی! ای علی بن الحسین...
چه صدای حزن انگیزی داشت حسین؛
همه گریه کردیم حتی آسمان
ندیده بودم آسمان بدون ابر بگرید؛گاها نشانه ی گریه یی نیست اما خود گریه هست
این گریه سوزناک تر است چون دیده نمیشود
در ادامه فریاد زدند:شما را چه شده؟؟
چرا صدایتان میزنم ولی پاسخم را نمیدهید؟ و شما را میخوانم ولی دیگر سخنم را نمیشنوید؟ آیا به خواب رفتهاید که به بیداریتان امیدوار باشم؟ یا از محبّت امامتان دست کشیدهاید که او را یاری نمیکنید؟
نبود شما اهل حرم را ترسانده؛از خوابتان برخیزید، ای بزرگواران! و از حرم رسول خدا در برابر طغیانگران پست، دفاع کنید.
میدانم به خدا سوگند! مرگ، بین ما جدایی انداخته و شما را به خاک افکنده، وگرنه هرگز از اجابت دعوتم کوتاهی نمیکردید، و از یاریم دست نمیکشیدید، آگاه باشید، ما در فراق شما سوگواریم و به شما ملحق میشویم، إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ».
امام نشان داد دوستشان دارد نه با حرف که با عمل!
نشانه ش را من دیدم!هر کدام از اصحاب امام به گونه یی شهید شدند؛ یکی را سر بریدند یکی را دست یکی را تیر و نیزه از پای درآورد و یکی را تکه تکه و...
و همه ی اینها را به تنهایی امام به دوش کشید
نشان داد؛ نشانه ی دوستی ش را
گفته بودم که همه حسین بودند و حسین همه
مثل نزول قرآن که پدرم از پدرش شنیده بود که یک به یک نازل میشد.
اما در شب قدر یکباره بر پیامبر نازل شد.
یکباره هم بر حسین آتش عشق نزول کرد و تکه تکه های قرآن حسین در حسین جمع شد.
به گونه یی جمع شدند که خواهری که سال ها با برادرش بود و او را بهتر از همه میشناخت؛ وقتی که آمد بر بالای سر
باز هم گفتم بالای سر!!
خواهر گفت: این تنی که اینجا افتاده کیست..
همه در حسین جمع شده اند و حسین همه شده بود
«أَ أَنت أَخی؟»
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب💧 نویسنده:حسین خداپرست ♨️قسمت یازدهم 🔹نشانه آمدند و دقایقی گفتند و شنیدیم و رفتند..
💧#یک_قطره_آب💧
نویسنده:حسین خداپرست
♨️قسمت دوازدهم
🔹حق
چقدر پرت و پلا میگویم خواستم از این خون ها بگویم و این تن آغشته به خون که رفتیم ناکجاآباد...
پراکنده گوییم را بر من ببخش؛ به من حق بده
چنان که تو حق داری گریه کنی و ناله بزنی و بجای اشک خون گریه کنی!
حق داری..
چنان که آسمان و زمین و همه حیوانات حق دارند.
فکرت پیش نشانه هست یا جایی دیگر ؟تو که نشانه داری؛هر چند آن را نبینی و نشناسی
مثل ماهی که در آب زندگی میکند و دنبال آب میگردد!
«تو قدر آب چه دانی؛ که در کنار فراتی »
خسته م و تو را نیز خسته کرده م..
نزدیک شب است؛هنوز کاروان دور نشده؛ میتوانم خودم را به آن دختر برسانم اما...
توانم نیست؛
قدرت بال و پر زدن و پروازم را از دست داده م؛
کمی که می پرم خسته میشوم شاید سنگینی این خون هاست که نشانه ی من شده اند..
یادم می آید یک صدای بلندی آمد و امام به سرعت سوار اسب شد!
به سرعتی رفت که نفهمیدم چگونه از چه زمانی از ما دور شد
ماندم بالای خیمه همه از خمیه ها بیرون آمدند؛ سراسیمه و با اضطراب...منتظر خبری بودند.
آن دختر به یک خانم قد بلندی که سیاهی چادرش خیلی به چشم می زد چسبیده بود و دو دستش را مثل قلابی دور او انداخته بود
نفس در سینه ها حبس شده بود
چند نفر از مردها جلوتر از خانم ها ایستادند..
دلهره ی آن زمان از وحشت و خبری ناگوار تکرار نشدنی بود
انان که سوار اسب بودند میدان مبارزه را میدیدند؛ و آنان پیاده بودند سرک می کشیدند و روی پای خود می ایستادند تا اتفاقات افتاده را بتوانند بینید
من از آن بالا ما نظاره خیمه ها بودم و افرادش
حواسم به چشم پر استرس و گریان آن دخترک بود او دیگر مرا نمی دید و توجهی به من نمی کرد
ناگهان یک خانم دوان دوان به بالای تپه یی رفت که بهتر بتواند تماشا کند...
نمیدانم چه دید که به لحظه یی از تپه به سمت میدان سرازیر شد؛ مثل سنگی که از بلندی می افتد و می غلتد..
چند نفری از سربازان امام با اسب و پیاده آمدند
من نیز پریدم؛ کنجکاوی امانم را بریده بود..
به سمتی رفتم که همه داشتند به آنجا می رفتند
دیدم اسب امام هست و خود اما اما نیست..
به دقت نگاه کردم!
امام پیاده شده بود؛..و بر جنازه ی پسرش نه گریه که باران می بارید جوری که نزدیک بود جان بدهند
صدای آن خانم بود که مکرر میگفت وای برادرم وای پسر بردارم... انگار برادرش با پسرش رفته بود؛..
آه از لحظه ی غم بار
امام توانش را از دست داده بود؛ از خون پسرش به محاسنش کشید
صدای خنده ی شیطانی دشمنانش را شنیدم
«پیش دشمن مپسند؛ این همه من گریه کنم»
من نیز خواستم همان کار را کنم!...
خودم را آغشته به بدنش کردم..
بدن که چه عرض کنم من که نتوانستم ببینمش و ...هیچ نمانده بود
امام عبایش را پهن کرده بود..و کار ناقص اما را بقیه انجام دادند..
دیدی امام هم توانش را از دست داده بود
از من دیگر چه انتظاری ؛
امام حق داشت!...
شرح واقعه را نمیگویم که زبان را توان گفتن نیست و گوش را یارای شنیدن
این پسر همانی بود که بخاطر اینکه بر صراط حق راه میرفت از مرگ ترسش نبود
او هم حق داشت!
مرگ در راه حق! زنده ترین مرگ هاست
باطل اما نیازی به مرگ و کشتن ندارد که صاحبش همان دم مرده است و رخت از جهانِ آزاده ها و زنده ها بر بسته
مگر نمیبینی ؛ باطل ها چه از مرگ گریزان هستند و فراری
چون در باطل مرده ند و مرده ی باطل را چه به مرگ حق و راستی
نمیبینی باطل ها به زنده ماندن حریص ترن چون اگر بمیرند به راستی و حق و حقیقت مواجه خواهند شد و موجود مانده در تاریکی و ظلمت از نور و روشنایی و حقیقت گریزان خواهد بود این مُسلَّم است
چه می گویم ؟ از علی بن الحسین گفتم
از حق بودنش؛ از مرگ بر حقش
دیگر حرفی باقی نمی ماند؛ تو حرفی نداری که من بشنوم
تو بگو عباس هم حق داشت اینجا بماند و برنگردد؟
حسین حق داشت همه ی مصیبت ها را ببینند و تنها بماند و بجنگند..
و من حق دارم اینجا بمانم..
تو بگو؟
مگر دشمن حق دارد چنین جنایتی بکند
ما حیوانات حتی وحشی ترین هامان چنین نمیکنیم که این موجودات شبیه انسان کردند
مشخص است که حق نداشتند و ندارند؛ اما سر حقیقت را بریدند که باطل دشمنی نداشته باشد
درحالی که نمی دانستند؛ حق سر بریدنی نیست..هر چه بِبُرندش او بالاتر میرود
شاید خداوند با حسین میخواهد حق و حقیقت زنده بماند که به چنین مصیبتی دچارش کرد!!
شاید...
حق سر بلندی است ...
سر حسین را بریدند اما کجا گذاشتند؛
بالای نیزه!!
سر بلند شد؛بلند تر قبل
حالا میتواند از آن بالا حرفش را به گوش همه برساند و از آن بالا...همه را تماشا کند و همه هم او را تماشا کنند
دشمن به دست خود حسین را سربلند کرد!
نه سرش بریده
او الان به همراه یارانش بر بالای نیزه عطر حقیقت را به همه می پاشد و حیات را نمایان میکند و باطل بودن دشمنش را آشکار
گفته بودم که حسین زرنگ تر از این حرفاست...
دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب💧 نویسنده:حسین خداپرست ♨️قسمت دوازدهم 🔹حق چقدر پرت و پلا میگویم خواستم از این خون
💧#یک_قطره_آب💧
نویسنده:حسین خداپرست
♨️قسمت سیزدهم
🔹برای رسیدن
چشم هایم به خواب می روند اما دلم هنوز از سخن گفتن با تو سیر نشده
خستگی شما چگونه است؟
باور نمی کردم یک قطره آب این همه قصه و غصه داشته باشد!
خودت باورت میشود این همه ارزش داشته باشی؟
شاید آری شاید خیر...
خداوند همه چیز را از تو زنده کرده باشد و
عرش خدا باشی و حسین ع تشنه ی تو و تو تشنه ی حسین
تو وسیله یی باشی برای فشار آوردن به حسین!
اسباب امتحان شدی!!
امتحانی بزرگ؛ گذشتن از تو شرط رسیدن به آب حیات بود و تسلیم شدن در مقابل دشمن بخاطر نیاز به تو...محرومیت از آن را به دنبال داشت
عجیب نیست..
برای رسیدن به حوض کوثر و نوشیدن آب حیات از دست خود خداوند؛برای سیرابی در چشمه ی سلسبیل باید از آب گذشت
برای سیرابی باید تشنه بود و برای رسیدن به آب باید از آب گذشت!!
عجیب نیست؛
تو با اینکه این همه عظمت داری و شکوه
اما «حسین و یارانش و خانواده ش بزرگ تر از تو را میخواستند.»
چه فکر خامی داشتند دشمنان و نافهمان حسین؛ او را آنقدر کوچک فرض کردند که تن به ذلت بدهد بخاطر ریاست چند روزه یی دنیا و یک قطره آب..
چه نفهم بودند آنها
البته منم بدتر از آنها بودم این حرف ها را بعد از عاشورا فهمیدم
نه که من خیلی فهمیده باشم؛ دیده هایم را اندیشیدم و چنین بلبل زبانی میکنم وگرنه که....من خیلی نادان بودم و هستم.
آری می گفتم پر زدم و نشستم روی نخلی؛
نخل ها برگ هایشان را بخاطر هیبت و بزرگی عباس به سمت پایین کشاندند
بلکه لحظه یی از آتش آفتاب رهایی یابد و آنها هم در این معرکه خودی نشانه داده باشند.
دیدم چگونه عباس قلب لشکر را شکافت و به نهر آب رسید.خوشحال شدم و بال و پری زدم دوست داشتم زودتر از عباس به خیمه ها برسم و خبر آب آوردنش را بدهم اما چه کنم که بال و پر خونی م؛سنگین م کرده بود و البته سختی این چند ساعت اضطراب و پریشانی و دلهره را باید اضافه کرد
و داغی آفتاب را که مثل آتشی بر سر همه میبارید انگار زمین تا آسمان آن روز شده بودند کوه آتش نمرود برای سوزاندن ابراهیم.
البته که من از تشنگی سهمی نبرده بودم و هر از چند گاهی به دور از هیاهوی جنگ تنی به آب میزدم و سیراب میشدم.
من خیلی ضعیف بودم که نتوانستم تحمل تشنگی کنم؛ تا به آبی برتر برسم
عباس که به نهر رسید؛موج های آب همه از هم در حال سبقت بودند تا به دست عباس برسند و به لب های تشنه ی منتظر.
کاملا مشخص بود؛تلاطم آب ها چه معنایی داشت؛عباس که داخل نهر شد کف دو دستش را پر از آب کرد!
چه را دید و چه کسی را مشاهده کرد نمی دانم؛خیره شد به کف دست های پر از آبش.
جگر تشنه ش را چگونه آرام کرد و نخورد نمی دانم.
فقط میدانم از آن آب های زلال و خنک گذشت و دو دستش را باز کرد و خالی کرد از آب
و دو دستش هم قطع شد ارتباطی هست بین این دو یا نه؟
نمیدانم
این سوالات همچون خوره به جانم افتاده
دریغ از یک جواب درست و حسابی درست مثل سنگی که وسط آب میافتد و موجهایی درست میکند و خواب آرامِ آب را، به موجهای پر تلاطم تبدیل میکند.
تو که این همه ساکتی سوالی نداری یعنی ؟
همه چیز را میدانی و یا نمیخواهی بدانی؟
سکوتت بسیار اذیت کننده هست
من نیز تمامش خواهم کرد دیگر
بس است هر چه گفتم و شنیدی
هر چه دیدم و دیدی
نزدیک وقت مغرب است و باید یه تسبیح خدا پرداخت
تو هم غافل نمانی که امام دوست دارد ما را به عبادت خدا ببیند و به معصیت شیطان
به کمی راز و نیاز بپردازم که به توانی برای زندهماندن و به جانی تازه، برای با تو حرفزدن نیاز دارم.
تو چه کار میکنی؟ همینجا میمانی؟
اگر بمانی، با تو سخنها دارم.
رفیقِ مثلِ خودم!
چشم هایم سنگین شده ند و خواب را دعوت میکنند.اگر خوابیدم و دیر آمدم، نگران نباشی.
تو هم بخواب یا خودت را سرگرم کاری کن!
الان هیچکاری نمیتوانی، بکنی؛ که
کار از کار گذشته است!
کاری از دستت بر نمیآید. گریه و زاری بس است.
کاش میتوانستی حرف بزنی؛ تا کمی آرام بگیری.
زبان بسته! یک قطرهی آب... !
آری فهمیدم منظورت را از اینگونه جوش آوردن و بالا و پایین پریدن
اما این را بدان که تسبیح گفتن تو نه فقط سیراب کردن حسین بودن و آن کودکان و آن طفل زبان بسته
شاید تو بخاطر تسبیح دیگری و عبادت متفاوتی اینجا مانده یی
شاید..
گفتم باید از آب گذشت تا به آب حیات رسید
تو باید از چه و که بگذری که به آنجا برسی؟
لااقل این را جواب بده
آرام بگیر؛گفتم: زبان بسته؛ یاد یک طفل زبان بسته افتادی؟
من هم اصلا هر چیزی را میبینم یاد آنها را میکنم
انگار از همه چیز آنجا یک نشانه یی وجود دارد
چه در طرف خوبش چه در طرف بدش..
تنها زبانش بسته نبود که دستش هم بسته بود.
فقط او معنی عطش را میفهمد... فقط او..
گلوی خشک فقط می داند صدای تیریعنی چه؟
فقط لب تشنه می داند کمی تاخیر یعنی چه
عطش راازگلوی شش ماهه می پرسند
فقط شش ماهه می داند صفای شیر یعنی چه؟
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب💧 نویسنده:حسین خداپرست ♨️قسمت سیزدهم 🔹برای رسیدن چشم هایم به خواب می روند اما دلم
💧#یک_قطره_آب💧
نویسنده: حسین خداپرست
♨️قسمت چهاردهم
🔹 تماشا
آسمان رنگ خون به خود گرفته بود و از زمین خاک تیره می جوشید هوا به شدت گرم بود و سوزناک؛گه گاهی که بادی می وزید آتش را شعله ور می کرد بجای خنکی و سردی
بوی خون تازه می آمد و مشام را می نواخت
دیدم در محلی هستم در نهایت اعجاب
آن چه حوضی است چرا چنین قرمز است و سرخ رنگ؟
_ساکت باش که اینجا محل جواب گرفتن است نه محل سوال پرسیدن
حسابی گیج شده بودم این چه صفِ طولانی است؟ مگر اطعامی میدهند که چنین دیگ و بساطی پهن است...
آن مَرد کیست؟ چرا چنین رنجور و پریشان است؟عمامه ش چقدر شبیه امام است..
همان امامی که در عاشورا دیدمش
دارد با آن با مایع قرمز رنگ چه میکند که چنین همش میزند و میگرید..
و آن مردان و زنان کیستند کنارش؟؟
و آن پیراهن پاره پاره ...
_دندان به جگر بگیر چقدر وراجی میکنی؟
_قسمت میدهم بگو؛حال عجیبی دارم این چه معرکه یی است آخر
_تو که بال و پر داری پرواز کن و ببین چه خبر است!
یادم رفته بود هنوز کبوترم و می توانم به پرواز درآیم؛نگاهی به بال و پر خونینم کردم
گفت:آری برو...و خلوت ما را بهم نزن درد ما برای خودمان بس است تو دیگر نمک بر زخممان نپاش!
صف طولانی بود و مردمان و وحوش زیادی به صف بودند؛آدمیان با لباس بلند ولی برخی ها با عمامه و برخی ها بدون عمامه بر سر
بعضی ها پابرهنه انگار که به زور آورده بودندشان از صورت درهم و اخم های در هم کشیده شان میشد فهمید
به پرواز درآمده بودم سقفی بر بالای سرم نمی دیدم؛دیواری هم دیده نمیشد..
رسیدم بر بالای سر آن مردی که بر سر دیگ ایستاده بود و داشت آن آب غلیظ سرخ رنگ را هم میزد آن هم با دست خود.
مردی که اول صف بود؛رنگ صورتش گندمی بود و به سیاهی میزد؛دماغی پهن و لباسی ژولیده که به فقرا و مساکین شبیه بود؛پا به پا می کرد و استرس و اضطراب از سر و رویش می بارید با صورتی غرق عَرق گفت:یا رسول الله این خون ها چیست و ازآن کیست؟جرم من چیست؟من که با پسر تو نجنگیدم و خونی از خاندان تو نریختم!
_می دانم
_حتی تیر و نیز و شمشیری نیز نکشیدم و کودکی از کودکان حسین را نترسانیدم
_می دانم
_حتی غنیمتی از خیمه ها و خودِ حسین برنداشتم
_می دانم
_پس چرا مرا محاکمه می کنید؛من در دل میدانستم حق با کیست و پسر تو را دوست داشتم
_ولی تو تماشا کردی و دیدی چه بر سر پسرم و پاره ی جگرم و آقای جوانان بهشت آوردند و کاری نکردی!!!
_جرم من تماشاست یعنی ؟
_کم جرمی است؟اینان که همه اینجایند همه به جرم نگاه کردن و کمک نکردن اینجایند..
دیدید و کاری نکردید!!!!
اگر شما بجای تماشا کردن کمکش میکردید؛ چنین اتفاقی نمی افتاد و او غریب و مظلوم شهید نمی شد و ما را عزادار و داغدار نمی کردید؛
ظالم ها تماشاگر نداشته باشند یقین که نمی توانند ظلم کنند.
مگر پسرم کدام خون از شما را به ناحق ریخته بود؛کدام حلالی را حرام و حرامی را حلال کرده بود؟
به کدامتان ظلم کرده بود و حق شما را ناحق کرده بود؟
با هر سوالی سرها پایین می آمد.عرق شرمساری بود که جاری شده بود.
دیدم زنی که پیراهن پاره پاره به دست داشت.
بر سر و سینه می زد و میگفت:با این پیراهن روز قیامت بر خدای خود شکایت خواهم کرد.
«وَا ابْنَاهْ وَا مَقْتُولَاهْ وَا ذَبِیحَاهْ وَا حُسَیْنَاهْ وَا غَرِیبَاهْ یَا بُنَیَّ قَتَلُوکَ وَ مَا عَرَفُوکَ وَ مِنْ شُرْبِ الْمَاءِ مَنَعُوک»
سوز صدا و ناله ی مادرش همه را به گریه انداخت و اشک ها بر صورت ها همچو رودی جاری شد.
بیشتر از همه رسول الله و مردان کنار حضرت می گریستند.
آن مرد با حالت گریه و بهت آمیخته به هم گفت:نمی دانستم تماشا کردن این همه گناه دارد و خطاست و اشتباه..وگرنه مرتکب نمی شدم
حضرت چهره درهم کردند و با ناراحتی فرمودند:عذر بدتر از گناه!
میدانستید او پاکترین شماها است و کسی برابر او لایق حکومت نیست و پدر و مادرش اشرف ترین خلق و جدش منم..
میدانستید که او به دعوت شما آمده؛ میهمان شما بوده..
می دانستید
_بس است یا رسول الله از خجالت دارم آب میشوم کاش قطره یی آب بودم و در زمین فرو میرفتم و چنین خجالت زده از شما نمیشدم..پشیمانم
_این خون حسین است که میان دست هایم می چکد پیش بیا که بر چشم تو بکشم..
کشید و آن مرد بینایی ش را از دست داد
ناگهان حضرت متوجه من شدند نگاه پر مهر اما با اصالت خودشان را به من دوختند..و چند قطره خون سمت من انداختند
خواستم بگویم من چرا...
یادم افتاد: تماشا کردن کم گناهی نیست! خون ها که به تنم اصابت کردند..مثل گذاخته آتش جانم را شعله انداختند و آتشم زدند
بال و پری زدم و دست و پایی...که ناگهان بیدار شدم دیدم کنار تو افتاده م
چه خوابی بود که دیدم
من و تو و آنها به جرم تماشا...مستحق آتشیم.
کاش آنقدر میتوانستیم در تب عشق بسوزیم و بگوییم:حسین این بار تو بیا به تماشای ما
«کار جنون ما به تماشا کشیده است
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی»
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب💧 نویسنده: حسین خداپرست ♨️قسمت چهاردهم 🔹 تماشا آسمان رنگ خون به خود گرفته بود و از
💧#یک_قطره_آب
نویسنده:حسین خداپرست
♨️قسمت پانزدهم
🔹بلا
تو از آن خواب عجیب و ترسناک چه چیزی تعبیر داری ؟
آه از این چشم های پر اشک و آه تو
متلاطم هستی همچون دل من..
می جوشی و آرام و قرار نداری من با گفتن میخواهم کمی دردم التیام یابد و تو با شنیدن؛ دردت زیاد می شود و گریه و ناله ت به راه می افتد...
اما خودت به من گفتی که بیایم و بگویم دیده هایم را
من که هنوز چیزی نگفته م..
اما ناگفته هم میشود گفتنی ها را شنید و خندید و گریست!
آری حق با توست چنین متلاطم مشو
ما جاماندیم این حقیقت هست!ما تماشا کردیم و دیدم چه مصیبت هایی بر حسین و یارانش و خانوادهاش گذشت؛این واقعیت هست
بر سر حسین بلایی نیامد که او خود شوق پرواز و رسیدن به قرب الهی را داشت؛
از هر زخم بر بدنش؛یک روزنه یی میشد که از آنجا نور می تابید و روشنایی میبخشید
از هر قطره خونی که از بدنش می چکید؛جان می گرفت
انگار جان حسین؛بدون داشتن خون حیات می گرفت
حسین بی بال و پر؛ پرواز کرد
از هر نیزه و تیر و شمشیری که بر تنش می نشست؛روحش برمی خواست و بالاتر می رفت.
گفتم که حسین سر بلند شد..گفتم که حسین زرنگ تر ازاین حرف هاست..
از این حرفایی که او را بکشند و او تمام شود
زهی خیال باطل که آچ
آغاز درختی اینچنین تنومند، از دل خاک به زیبایی رقم میخورد ، کاش بودی و میدیدی
از دل خاک رقم می خورد..
بلا برای حسین کلید رهایی از قفس دنیا بود
بلا برای ما هست و جاماندگان...
بلا از دست دادن حسین است و حکومت یزیدیان
نبودن حسین بلا هست برای ما زمینیان
و بدونش نعمت.
بلا بر سر ما آمد که با سری بر بدن ماندیم.
برای آنانکه که سر ندارند چه بلایی..؟
بلا بر کجای آنان بیاید...
سر نباشد که بلایی هم نیست؛نشنیده یی میگویند:دیدی چه بلایی بر سرم آمد.یا فلانی چه بلایی بر سرش آمد؛یا
میگویند خدایا این چه بلایی بود که بر سر ما آورده یی
حسین اما هر چه بر او سخت گرفتند و آنچنان بر او و اصحاب و خانواده ش تاختند
هیچ نگفت و نشنیدم کلمه یی که این چه بلایی بود بر سرمان آمد...
دیدم عبدالله همان پسر بچه یی که همواره گرداگرد امام میگشت و از او جدا نمیشد؛ من نیز قبلا او را دیده بودم و میشناختم؛جمعیت را شکافت.امام را که دید فریاد زد ای ناجوانمردها لعنت خدا بر شما باد؛با اباعبدالله چه کاری کردید که چنین......گریست و گریاند.خود را به سینه ی امام چسباند؛چسباند اما نه به آرامی که با پریدن.
من می گویم پرید؛ حالا چرا پرید بماند...
کاش زبان داشتم و میگفتم نپر
اما دفعتا انجام شد و ناگهانی بود...
چند چوب تیر را شکست!
امام کمی خود را حرکت داد که بلکه بچه جا بگیرد در سینه ش در میان تیرهای مانده در سینه ..
یقین دارم اگر می دانست که در جای جای سینه ی عمویش زخم است و تیر شکسته و حتی نیزه فرو رفته چنین نمیکرد و نمی پرید و خود را به عمویش نمی چسباند
امام به حال خواب و بیداری چشمش را باز کرد از میان آن همه خون که بر صورتش جاری بود لبخندش نمایان گشت
_عبدالله ...عمو به فدایت چرا آمدی
هق هق گریه و ترسی که کودک داشت زبان گفتنش را بریده بود..
امام سرش را به زور کمی خم کرد و دستش را به عبدالله رساند.
مردی سیاه بخت و کریه؛که به حیوان می ماند تا آدمیزاد گردن عبدالله را گرفت که او را دور کند
عبداله با صدایی رسا بر سرش نهیب زد که:به خدا قسم از عمویم جدا نخواهم شد و امام را محکم بغل کرد
از میانه دایره افراد محاصره کننده امام شمشیری بلند شد؛عبدالله دستش را جلوی صورتش گرفت..
شمشیر به دستش خورد و از پوستش آویزان شد.صدای درد و ناله ش به آسمان رسید و گریه امانش را برید.
اما از اینکه توانسته بود برای چند لحظه هم شده سپر بلای امام شود راضی به نظر میرسید..
برای چند لحظه امام از زخم خوردن رهایی یافته بود
و البته عبدالله با آن کوچکی سن.. تماشاگر نماند و وظیفه ش را انجام داد.
امام دلتنگتر از همیشه و ناامید از آن جمعیت سیاه دل عبدالله را دلداری داد..
دیدند از امام جدا نمیشود
تیری از کمان رها شد و عبدالله را هم رها کرد. در سینه ی امام جان داد یادگار برادرش
عبدالله امام را نه عمو که پدرش می دانست
می دانی از کجا میگویم چند باری که امام را به لفظ اباعبدالله خطاب کرده بودند.
دیدم این پسر گردنش را بالا میکشید و لبخندی به چهره داشت که ابا عبدالله یعنی پدر عبدالله!...
خود امام در آخرین لحظات که آب خواسته بود؛یکی از سر رحم کاسه ی آبی آورد
من هر چه کردم پنجه هایم را امکان آب آوردن نبود؛کاسه ی آب که نزدیکش شد
ملعونی تیری به دهان مبارک امام زد و گفت که نمیگذارم سیراب از دنیا بروی.
آه چقدر لحظه ی غم باری بود
مگر میشود داغ حسین کم شود و سرد!
همه ی اینها را که گفتم و نگفتم و کم گفتم و ناقص گفتم را دید؛ اما یک بار نگفت خدایا این چه بلایی بود که بر سر ما آوردی
نه حسین که حتی آن دختر کوچکش هم نگفت.
دغدغه های یک طلبه
💧#یک_قطره_آب نویسنده:حسین خداپرست ♨️قسمت پانزدهم 🔹بلا تو از آن خواب عجیب و ترسناک چه چیزی تعبی
💧#یک_قطره_آب💧
نویسنده: حسین خداپرست
♨️قسمت شانزدهم
🔹خونِ زمین
تماشایی شده این قصه ی ما و شنیدی شده روایت جامانده گی ما
هر چند نمیشود همه آنچیزی را که در دل هست گفت و شنید
و همه ی آنچه را دیدیم بازگو کنیم
امشب به گمانم خبری می شود این را از آسمان و ستاره هایش میتوان فهمید
حالا که غروب شده و تاریکی سفره ی خود را در این دشت پهن کرده باید منتظر اتفاقات مهمی باشیم.
گرمی هوا اما کم نشده و عطشم بیشتر از گذشته
رفتم و از رود آبی خوردم بلکه این لحظات آخر با تو حرف های آخر را بگویم و بشنوم و ببینیم دستِ روزگار ما را در کجا خواهد خواهد نشاند.
زبان نداری یا اینکه زبان تو با ما فرق میکند
زبان برخی ها چشم هایشان است!
امان از چشم های تو..پر از حرف است و گلایه و ناله و شکایت
رگ های قرمز رنگ چشم تو می گویند...
چه بر سر خودت آورده یی و چه ها با خودت می کنی
چه بگویم که حق با توست! در این مصیبت بجای اشک باید خون گریست..
مثل رنگ قرمز آسمان که خون می بارد و خیال قطع کردن بارانش را ندارد
میبنی سرخی آسمان را حتی حالا که شب شده و تاریک.
من که بعد از غروب عاشورا میبینمش.
آسمان این همه خون را چگونه در خود جای داده است؟
مگر دریایی خونی بخار شده و بالا رفته که حالا چنین دریای خون می بارد و همه جا را از خون سیراب می کند؟
مگر خونی از زمین رفته که از آسمان خونی ببارد!؟
آخر این قانون باران است؛ باید زمین؛ آب به آسمان بدهد که آسمان هم بر او ببارد
اگر زمینی چیزی را فرستاد به آسمان؛ آسمان او را پخش میکند میان ابرهایش. باد به امر خدا ابرها را سوار بر دوش خود میکند و می کشاند هر جا که خاطر خواه اوست...
حالا نیز بنظر می آید همین باشد؛خون رفته که خون می بارد! مگر غیر از این است؟؟
از زمین حسین و یارانش رفتند و حیات زمین به خطر افتاده است.
خون نباشد که نمی توان زندگی کرد؛ زمین به التماس آسمان دست بر داشته که من از خون خالی شده م و خون هایی که ریخته شد خون که نبودند آب حیات زندگی بودند و نظام زمین را سامان میدادند..
و آسمان هم بخیل نیست و میداند زمین بدون حسین! زمین بی خونی است و خواهد مُرد.اذن خداوند به مرگ زمین صادر نشده که اگر میشد قیامت آغاز می گشت.
آری چنین است که آسمان خون میبارد!
و نه دیروز نه امروز که آنقدر باید ببارد؛ بلکه خون های رفته بازگردند.
البته که از کار خدا نمی شود سردر آورد. دانسته های ما مثل یک قطره آب یا کمتر از آن است در مقابل اقیانوس های عظیم و پر شکوه.
تو چه میگویی؟؟چرا چنین جوش و خروش افتادی ؟
حرفی داری بگو
یک جا بایست که بتوانم چشم هایت را ببینم و حرف ت را بشنوم...
هر چند هوا تاریک است و سرخ رنگ و خوب نمیشود تو را دید چه برسد به چشم هایت.
آری درست است من نیز همین را گفتم!
این خون حسین است
تو میگویی خون کسی دیگری هم هست؟؟
من که گفتم کَسِ دیگری آن روز نبود همه حسین شده بودند و حسین شده بود همه!
خب منظورت چیست ؟ ...نشان بده از چشم هایت
یعنی تو میگویی این خون هایی که می بارد
علتی دارد و ماموریتی دارند؟
تو میگویی این همه خون های رفته از زمین نیست بلکه مقداری از آن ها هست و زمین هیچ وقت از خونِ خدا خالی نمی ماند
تو می گویی...
صبر کن صبر کن؛من مثل تو نیستم که زود به زود بشنوم و ببینم؛آرام و شمرده حرفت را بزن.
تو می گویی: این خون ها همان خون هایی هست که امام به آسمان داد و آسمان بار امانت نتوانست کشید و برگرداند؟
برگرداند که آن خون بجوشد و بخروشد..
این هم حرفی ست!
درست است که کم حرفی؛ اما حرف های مهمی میزنی
کدام خون ها را امام به آسمان داد؟
بگذارم کمی فکر کنم و آن ساعات را مرور...آنقدر اتفاقات سهمگین در آن چند ساعت افتاد که ..هر کسی ببیند دیوانه میشود چه برسد یککبوترِ ضعیف و رقیق القلبی مثل من.
درست میگویی اصلا حواسم نبود..مثل اینکه خودم با چشم خودم ندیدم ...
تو که ندیدی بهتر از من توجه کردی
آفرین به عقل و هوش تو
دغدغه های یک طلبه
دوبار امام حسین ع به آسمان خون داد یکبار... فهمیدی که را میگویم و کدامین لحظه منظور نظرم است همان
💧#یک_قطره_آب 💧
نویسنده: حسین خداپرست
♨️قسمت هفتدهم(پایانی)
🔹قطره ها اگر جمع شوند....
صدای تو بود ؟ حرف زدی؟ چقدر خوشحالم
شادی م با گریه درآمیخته ؛ این مدت چرا حرف نزدی؟
باز هم بگو؛ این بار تو حرف بزن من بشنوم
نسیم خنکی می وزد نشانه ی خوبی است
نه؟
باید گریه و زاری کنم که تو به سخن بیایی؟
_دوست کبوتر من؛حرف را کسی می زند که نگفته یی داشته باشد؛ نگفته هایم را تو گفتی...اگر حرفی نزدم دلیل داشت
_دلیلش؟
_به همان دلیلی که تو حرف زدی!
چه پرهای زیبایی داری؛ حتی پاهایت هم پر دارند
_به چه دردی میخورند وقتی پر داشته باشی و نپری؟
_مثل من که آب هستم و تشنه لب
_حال..باید چه کار کنیم؟
_چندی صبر کنیم خواهیم فهمید همان گونه که آسمان کارش را فهمید
_چقدر صبر؟ طاقتم طاق شده
آنان دیگر کیستند؟در این سیاهی شب؛اینجا چه می کنند؟
زیر نور ماه فقط شَبَهی از آنان پیداست
حدود ده نفر هستند اما پراکنده چاله می کنند ؟شبیه کسانی هستند که دنبال گمشده یی می گردند
_هر آنچیزی را که می بینی مو به مو بگو
شاید جواب صبری که تمام شده است باشد
شاید وقتش رسیده...
_من جماعتی می بینم که حالا در یک خط...منظم ایستاده و گاه دو دستشان را بالا میبرند!
بگذار بروم از نزدیک ببینم چه خبر است
_شاید این آخرین دیدارمان باشد
_از کجا می گویی؟مگر آنها را میشناسی ؟
مگر...
_برو که امشب ما هم به تاریخ خواهیم پیوست..
امشب کار نیمه تمام مان ؛تمام میشود
امشب؛روز ماست
_من که سر در نمیاورم چه میگویی....
_تو صدای خوشی داری چرا آواز غم ناکی نمی خوانی که همیشه حزن شهادت امام در یادها بماند..
_چه بگویم!...من آواز بخوانم تو چه کار میکنی؟
_کار یک قطره آب مشخص است!
_اصلا کار همه مشخص است؛دقت می خواهد و البته از خود گذشتگی
پدر بزرگم میگفت:تنها موجودی که می تواند خارج از کاری که برایش مشخص شده عمل کند انسان است.
یعنی ما که ماندیم خارج از وظیفه مان عمل نکردیم ؟
کار حسین و یارانش مشخص بود مقابله با ظلمی که بر انسان برود...
امام بخاطر جلوگیری از ظلم به مردم «مظلوم» شد؛وگرنه کسی نمی تواند بر حسین ع ظلم کند و حق او را بستاند.
روز عاشورا همه کارشان مشخص بود..
زن ها باید برای اسارت آماده میشدند؛ البته که من از آنچیزی که دیدم فهمیدم اینها اسیر نمیشود؛با این همه تشنگی وقتی اسارت عطش را نپذیرفتند
وقتی آن همه مصیبت که آسمان و زمین نمونه ش را ندیده بود؛ دیدند اما لبی به شکایت نگشودند
وقتی بپای عزت شان ماندند و ذلت یزیدیان را نپذیرفتند...
وقتی به آن شهید مقطع الاعضاء گفتند خدایا این قربانی کوچک را بپذیر...
اینها را چه به اسارت
اصلا امیران را چه به اسارت و عزیزان را چه به ذلالت!
_زمین کارش مشخص است و آسمان و ستاره ها و خورشید و ماه هم..
و اما تو ای کبوتر سفید زیبا رویی و آمیخته با خون کارت این است که پرواز کنی و از صدای خوب استفاده کنی و آنچه را دیدی بگویی و بگریانی و ناله بزنی تا یاد حسین بن علی فراموش نشود..
تو باید بقیه را مثل خودت محزون کنی. در خانه های مومنان از تو لااقل یکی باشد که صدایت را بشنوند...
و تو ای آب به رود فرات وارد بشو که بقیه آب ها را باید بسیج کنی تا از این به بعد هر کس بویی از آزادگی و شرافت و عزت برده است به نگاه به شما یاد حسین بیافتد و بر لب عطشانش گریه کند..
در رگ های انسان ها جاری شوید و دریاهای عظیم و خروشان مقاومت و پایداری و ایثار و عشق بوجود آورید.
آب ها را بگو یک قطره آب کم نیست که دریاها از همین قطره ها جمع شده اند و بنیان ظالمین را بر افکنده ند و آب به زمین داده اند...
«فقط باید جمع شوند»
مثل شما کبوترها که جمع شدید و بر لشکر فیل ها پیروز گشتید
اگر تک تک دوستداران حسین ع جمع میشدند
ما چنین عزادار نمی شدیم و یزید و ابن زیاد معلون؛حالا بر تخت حکومت مسلمانان نمی نشستند
_شماااا؟؟؟چقدر شبیه امام هستید...
_فکر نمی کردم انسانی بتواند با ما حرف بزند!
_نترسید..غریبه نیستم آشنا هستم
دغدغه های یک طلبه
می خواهید خودم را معرفی کنم؟ از نگاه های تعجب برانگیزتان جواب سوالم را گرفتم اول بگویم که خداوند به
#یک_قطره_آب هم کارش مشخص شد..
کار من و تو چه؟
نکند از یک قطره آب یا کبوتر یا مشتی خاک کمتر شویم...
و ناله ی کاش خاک بودم را قیامت سر دهیم!!
نکند...