🌸🍃 عاطفه اسماعیل مکث کرد و گفت به‌خاطر خوشحال کردن شما شما همیشه هم تلاش کردین مارو خوشحال کنین حالا هم من ازتون می‌خوام این‌بار با برگردوندن آقا معلم خوشحالمون کنین عین همین چند ماه پیش اون با بغضی اشکار گفت بهتون قول می‌دم این آخرین درخواستم از شما باشه .... اون درست می‌گفت همه با برگشت سروش خوشحال می‌شدن همه با حضور اون سرحال بودن همه به حرف‌های اون گوش می‌دادن همه با انرژی وجود اون کار می‌کردن دیگه هیچ‌چیز شبیه به‌سال گذشته نبود اون با محبت‌های بی‌دریغش به اهالی اون‌ها رو به زندگی باهاشون عادت داده بود همه خواهان برگشت اون بودم کسی که باعث تغییرات بزرگی شده بود اون خود واقعیشو بهمه ثابت کرده بود طوری که حتی من هم باورش کرده بودم... اون شب خیلی فکر کردم من باید می‌رفتم دنبالش اون بخاطر همه باید برمیگشت وقتی سوار با قاطر راهی شدم روستای هم‌جواری که سروش به اونجا رفته بود واقعاً نمی‌دونستم چی باید بهش بگم! سراغشو از یکی از اهالی گرفتم و فهمیدم توی خونه کدخدای ده زندگی می‌کنه خونه‌ی گنبدی کاه‌گلی که درش باز بود داشت برای دوتا گاو کدخدا یونجه می‌ریخت پشت سرش ایستادم بدون این‌که برگرده و نگام کنه قبل‌از این‌که من چیزی بگم گفت چیزی شده خانم معلم؟ آهسته سلام کردم همون‌طور که مشغول بود جواب سلاممو نداد اما پرسید اتفاقی افتاده که شما رو این‌جا کشونده؟ صدامو صاف کردم و با تردید گفتم اومدم این‌جا ازتون بخوام برگردید تازه برگشت سمتم و گفت چی باعث شده بخواید من برگردم نگاش کردم و گفتم اهالی همه خواهان برگشت شما به روستا هستن حتی بچه‌ها اون‌ها دیروز کلاس درس رو ترک کردند و گفتن تا وقتی شما برنگردین به کلاس نمیان لبخند همیشگیش رو حفظ کرد و گفت به نبودم عادت می‌کنن جای نگرانی نیست دوباره مشغول شد که گفتم نه فقط بچه‌ها همه،همه اهالی دلشون می‌خواد شما برگردید گفت این لطف اهالی به منه اما من برنمی‌گردم فوری پرسیدم چرا؟ با مکث با دستی پر از یونجه دوباره برگشت سمتم نگاهم کرد و گفت چون وجودم آموزشیار سال گذشته رو آزار می‌ده چون هدفم با آرزوی شما مشترکه سرمو انداختم پایین و گفتم همه می‌خوان شما برگردید چون وجود شما برای روستا عین یک نور روشنایی بخشه من هم جزئی از اهالی اون روستا هستم پس دیگه مانعی برای برگشت وجود نداره با لبخند سر تکون داد و گفت رفتار بچه‌ها با شما درست نبوده اونها باعث شدنشما بر خلاف میل باطنیتون به این‌جا بیایید من باهاشون صحبت می‌کنم بهشون می‌گم دیگه قرار نیست برگردم شما هم نگران نباشید بچه‌ها این‌قدر مشتاق آموزش هستن که بعد از چند روز دوباره برگردن سر کلاس حالا همکه زحمت کشیدید تا این‌جا اومدید بفرمایید یک چای در خدمتتون باشیم تا خواست بره با لرزش آشکارایی در صدام گفتم نه این‌طور نیست ایستاد سربه‌زیر ادامه دادم این چند وقته من متوجه خیلی چیزها شدم فقط قهر بچه‌ها نیست اصلا موضوع تدریس نیست ساخت مدرسه و باسواد شدن بچه‌ها اون‌ها رو خوشحال نمی‌کنه حتی اهالی هم‌دیگه دنبال آبادانی نیستن اون‌ها باوجود شما بینشون خوشحالن وجود اون غول بی‌شاخ و دمی که همه به‌خصوص بچه‌ها از نبودش غمگینن کوتاه نگاهش کردم و گفتم اون غول به من ثابت کرد که هدف بزرگی داره اما قبل اون هدف حتما قلب مهربونی داشته که همه تا به این حد دوستش دارن عین خودش لبخندی زدم و گفتم من این‌جام چون خودم می‌خوام که شما برگردین با سکوت من و شنیدن صدای رعد و برقی به بیرون نگاهی انداخت و گفت با این هوا و بارونی که درراهه فکر نمیکنم شما هم بتونید برگردید چه برسه به من نگام کرد و گفت بزارید به جریمه قهرشون امروز معلم نداشته باشن ╭─┅─🍃🌺🌸🌺🍃─┅─╮ بما بپیوندید 👇 .@khorshidebineshan ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈