🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗فرشته ای برای نجات💗
قسمت21
ملتمس توی چشمام زل زد
--میتونی کمکم کنی داداش؟ بخدا قول میدم هرچقدر خواستی واست کار کنم، فقط کمک کن مامانمو یه دکتر ببرم.
تو اون لحظه فقط به کمک کردن به آرمان فکر میکردم، دلم میخواست هرجور شده بهش کمک کنم!
--باشه آرمان قول میدم کمکت کنم مامانتو ببری دکتر.
--یعنی جدی جدی کمکم میکنی؟
--اره دیگه مرده و قولش.
--وااااای چقدر تو خوبی، قول میدم هرکاری بخوای واست بکنم.
--باشه، فقط تو باید قول بدی استراحت کنی و زود خوب بشی.
خندید--باشه داداش قول قول.
کمپوت گیلاس رو باز کردم و با قاشق بهش دادم تا بخوره.
چنتا قاشق که خورد دلشو زد و ازم خواست دیگه بهش ندم.
همون موقع دکترش اومد و با لبخند روبه آرمان
--به به! آقا آرمان! حالت چطوره؟
--سلام. ممنون بهترم.
--خب خداروشکر.
با دستش موهای آرمانو به هم ریخت و ازم خواست همراهش برم بیرون.
--ببینید، من نمیدونم نسبت شما با این پسر بچه چیه؟ یا اینکه چرا این بلا به سرش اومده، هرچی که بوده اهمیتی نداره، ولی حال روحی این بچه در خطره،همینطور بدنش در اثر ضرب و شتم خیلی ضعیف شده.
خواهشی که از شما دارم اینه که تا میتونید غذاهای مقوی بهش بدین، یه سری قرص واسه تجدید ویتامین بدنش هم تجویز کردم.
و موضوع اصلی هم کمبود خون توی بدنشه، خواهش میکنم دیگه نزارید این اتفاقا واسش بیفته چون متاسفانه شاید دیگه نتونه دووم بیاره.
تو اون لحظه نمیدونستم باید چیکار کنم.
تازه یاد هزینه عمل افتادم.
--بله آقای دکتر همه ی اینایی که فرمودین درسته و منم قول میدم ازش محافظت کنم، راستش پرستار چیزی راجب هزینه عمل به من نگفتن، میشه بگین هزینش چطور تامین شده؟
--نگران هزینه عملشون نباشید.
راستش بنده جراحم و چند وقت نه یک بار هم هزینه جراحی یه بیمار رو به عهده میگیرم.
امروزم قسمت این پسر بچه شد.
تو اون لحظه خیلی از این بابت خوشحال بودم که دیگه نگران این موضوع نیستم.
--واقعا ازتون ممنونم آقای دکتر لطف بزرگی در حق این بچه کردین.
--خواهش میکنم این حرف رو نزنین، فقط حرفایی که زدم رو فراموش نکنید. مریضا منتظرن دیگه باید از حضورتون مرخص شم.
از پشت سر به دکتر فداکاری نگاه میکردم که این کار بزرگ رو واسه آرمان کرده بود.
برگشتم پیش آرمان ولی خوابش برده بود.
ذهنم باز درگیر اون دختر شده بود، به ساعت نگاه کردم، ۱۰ و نیم بود.
از بخش اورژانس خارج شدم و به بخش CCUرفتم.
روبه پرستاری که بین یه کوه کاغذ دنبال چیزی میگشت
--سلام خانم. خسته نباشین. میتونم بپرسم حال....
حال کی؟ چی میگفتم؟ یعنی میگفتم همسرم؟ اون دختره؟
--آقا! آقا! حال کی؟
دلو زدم به دریا
-- حال همسرم چطوره؟
--همسرتون کیه دیگه؟
به صورتم دقیق شد
--آهااان شمایید آقای رادمنش. شرمنده نشناختم.
با حالت فکری جواب داد
--همسرتووووون؟بزارید ببینم.
بله حالشون، بهتر از قبله. میشه گفت هوشیاریشون روبه بهبوده.
تو دلم خدارو شکر کردم و نمیدونم تو اون لحظه چه فکری بود من کردم که باعث شد اون حرف رو بزنم.
--میتونم ببینمش؟
--الان که وقت ملاقات نیست ولی خب در حد ۱۰ دقیقه اشکالی نداره ولی اگه میخواید برید داخل باید لباس مخصوص بپوشید.
پیش خودم گفتم دیگه جرئت نزدیک شدن بهش رو ندارم. حسی که اون موقع از خجالت توی دلم بود رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
--خیر از پشت شیشه میبینمشون.
--باشه هرجور راحتید فقط یادتون نره که حرف زدن با بیماری که توی کماس میتونه حالش رو بهتره کنه...
من تو چه فکری بودم پرستار چه فکری میکرد.
با چشم دنبال آدرسی که پرستار داده بود میگشتم. سکوتی که توی سالن پیچیده بود، نه خیال شکسته شدن داشت و نه توان شکستن.
به اتاق مد نظرم رسیدم، آروم قدم برداشتم و پشت شیشه اتاق رسیدم.
یه حسی مثل خجالت و شرم اجازه نگاه کردن به اون دختر رو بهم نمیداد و باعث شده بود سرمو بندازم پایین.
توی ذهنم داشتم صورتش رو میکشیدم ولی هرچی تلاش میکردی تصوری به دست نمیمومد.
با حس شنیدن صدایی سرمو بلند کردم و برا اولین بار نگاهش کردم، ولی چشمام مقصدش رو عوض کرد و به دستگاهی که خط های مورب و شکستش داشت صاف میشد خیره شد.
واسه یه صدم ثانیه ذهنم قفل کرده بود و وقتی به خودم اومدم، داشتم با سرعت به طرف پذیرش میدویدم!
با صدایی که از بلندیش گوشای خودمم هنگ کرده بود داد میزدم
--پرستاااااار! پرستاااار!
به میز پذیرش رسیده بودم و نفس نفس میزدم.
--چی شده آقاااا؟ چه خبرته بخشو گذاشتی رو سرت.
با دستم به اتاقش اشاره کردم.
--تورو خدا! توروخدا ! کم...مکش کنید.
توروووووخدااااااااااااااا
پرستارا هول شده بودن و سریع از جلوی چشمام محو شدن.........
🍁نویسنده حلما🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸