🌸 یاس بوی مهربانی میدهد🌸 یکی بود یکی نبود زیر سقف نیلگون آسمون یه خونه گِلینی بود که، توی باغچه ی اون پر بود از گلهای سبز محمدی وسط گُلا، یه یاس زیبا و جوون آدمو یاد بهشت کوچکی روی زمین می انداخت.... باغبون این چمن زار قشنگ، مرد مهربونی بود...که گرمی دستای پر عاطفشو...همه با عمق وجود، برسرای دلشون دیده بودند... همه دوستش داشتند... حتی بادای خزون حتی برفای سیاه زمستون هرکسی که می خواست، یه جوری از خجالتش دربیاد... پیرمرد مهربون قصه مون، حرف باغچه شو جلو می کشید: من دارم می رم سفر هر که منو می خواد... هوای باغ قشنگ خونه مو داشته باشه گلای گلزار من، تازه جوونه زده اند با یه باد کوچیک همشون میریزن یا با یه سرمای سخت همشون خشک می شن یه درخت کاجو تکیه گاه گل یاس کردم تا درخت کاج هست، گل یاسم باقیست بوته ی نازک این یاس قشنگ، غنچه داره یه گل شش ماهه... نکنه دست خزون روزگارررررر..... ( صحبت آقا که به این جا می‌رسید طاقت ادامشو دیگه نداشت) اما.... اما وقتی پیرمرد قصه مون رحیل رفتنو زد وقتی باغچه ی قشنگ خونَش تک و تنها و غریب شد... یه شبی.... یه شبی، دل آسمون گرفت ماه و خورشید و ستاره ها هم تو دل سیاه شب، جا موندند دیگه روی موندن، یا توان دیدنو نداشتند آخه... آخه ، یه باد سنگینِ سیاه، گلای باغچه رو پرپر می کرد تبر تزویر و زور... روی رگهای حیات اون کاج برگای نازک دل یاسو، پاره پاره می کرد سیلی دست خزون روزگار.... ( همونی که وقتی، توی فکر پیرمرد باغبون رد می شد همه ی غمای عالم، توی دلش می نشست) سیلی دست خزون روزگار غنچه ی یاس قشنگ قصه رو تیکه تیکه می کرد... خلاصه... از بوته های باغچه ی سبز و قشنگ قصمون به جز از ریشه ی سرخِ دل ریش اثری نمونده بود.... یاس پر بار و پر از غنچه ی باغ که زمان پیرمرد، با یه نسیم سحری یا با یه شبنم زیبای اذوون عطر گلهای دلش، توی سرهای خممار مردم شهر، پخش می شد، زیر رگبار ستم له شده بود... کمر کاج بلند سر سبز از غم غربت یاس خم می شد همه گل های چمن پژمردند همه سرها پایین، همه دل ها پر خون اما.... همه چشماشون چشای بی قرار و مستشون چشم به راه یه گُله یه گلی که از دل ریشه های یاس کبود، در میاد تا روزی روزه گاری یه گل نرگس سبز بیاد و باغ دل باغبون تازه کنه... ((الهم عجل لولیک الفرج)) ✍ فاطمه حسینی پناه