"حضرت دوست" گفتم:که مایلم به تماشای روی دوست! گفتا:بیا به معبد و اندر سرای دوست گفتم:چگونه آیم و این راه طی کنم؟ گفتا:به سر،اگر که تو داری هوای دوست گفتم:خطر اگر به رهم بود چون کنم؟ گفتا:بخر به جان،تو خطر را برای دوست گفتم:که اسماعیل شوم یا که مادرش؟ گفتا:که اسماعیل کجا شد فدای دوست گفتم:کجا چو هاجر مضطر روان شوم؟ گفتا:که دشت مروه و کوهست صفای دوست گفتم:ندارم از برِ احرام جامه ای! گفتا:لباس رزم تو باشد قبای دوست گفتم:که نیمه جان مرا کس نمی خرد! گفتا:رضای خود بده،بهر رضای دوست گفتم:که یار وعده نمود و وفا نکرد! گفتا:وفا نما تو، سپس بین وفای دوست گفتم:خضاب با چه کنم ای عزیزِ من؟ گفتا:که خون توست،همچون حنای دوست گفتم:کجاست بیتِ حکیم و دوایِ عشق؟ گفتا:که هست، حکیمِ تو در کربلای دوست گفتم:بگو"حسین" چه کند تا رسد به دوست؟ گفتا:که جان و دل بنماید فدایِ دوست ✍ فاطمه حسینی پناه