قسمت اول بابا پشت یک در بزرگ تو کوچه قدم میزد و منتظر بود مدتی طول کشید تا دخترش بدو بدو به طرفش اومد وپرید تو بغل بابا و با شیرین زبونی گفت بابا اونا گفتن قبول شدی.... اوایل انقلاب بود از اون روزا چیز زیادی یاد دخترک نمیاد فقط صدای تق تق شلیک تفنگ تو یک خیابان خالی که فقط چندتا جوان شعار می‌دادند و وقتی بابای دخترک از توی خونه در یک راه پله ایی که منتهی به پشت بام میشد از پشت یه شیشه ی خاک گرفته مشرف به خیابان که البته خیلی هم سخت میشد خیابان رو دید، سعی می‌کرد بیرون را نگاه کند که مادر دخترک با التماس بهش میگفت آخرش یک کاری دست خودت میدهی مواظب باش خطرناکه.... اون موقع ها قانون آموزش و پرورش اینجوری بود که وقتی کسی میخواست بچه اش رو زودتر از سنش مدرسه بفرستد باید از اون کودک یکی دوتا امتحان هوش بگیرند دیگه لازم نبود شناسنامه دستکاری بشود....بابا ومامان از اینکه دخترشون قبول شده بود ویک سال زودتر قرار بود مدرسه برود خوشحال بودند و در تدارک کارهای مدرسه بودند....