قسمت چهارم روزها و ماههای اولین سال مدرسه با تمام فراز ونشیبش سپری میشد و دخترکِ شاد، با امیدی تازه وارد سال دوم دبستان میشد.کلاس دوم که در طبقه دوم مشرف به حیات قدیمی مدرسه قرار داشت با دو راه پله از طبقه اول جدا میشد که اولین راه پله بعد از ورود به مدرسه بود و بعد از گذشتن از پاگرد قدیمی سمت راست با پله های سیمانی و دیوار کوتاه سیمانی که به جای نرده آهنی نقش حفاظ را برای بچه های شاد مدرسه را داشت و راه پله دوم با همان سبک وسیاق بعد از گذشتن از ایوان روبروی حیاط ،همان ایوانی که کلاس اول در آن قرار داشت از سمت راست به بالا هدایت میشد از این راه پله که بالا میرفتی اولین کلاس سمت چپ روزهای زیبای سال دوم دخترک را می ساخت که یکی از آن روزهای زیبای کلاس دوم ، همان زنگ ورزشی بود که زنگ ورزش معلم دخترک را برای کاری به دفتر مدرسه فرستاده بود و وقتی دخترک برگشت معلم با همان صدای نازک ومهربان به او گفت به عنوان تفریح زنگ ورزشمان، در این مدت کوتاه که نبودی تغییری در کلاس صورت گرفت؛ میتوانی حدس بزنی؟دخترک نگاهی به کلاس و تخته سیاه و جایگاه میز وصندلی معلم کرد و چون تغییری ندید بلافاصله و با زیرکی موذیانه ای به صورت تک تک دوستانش با خنده ای شاد انگشت سبابه دست راستش را بلند کرد و گفت خانم اجازه فهمیدیم معلم ورزش با همان نگاه همیشگی گفت خب بگو ببینم چه تغییری صورت گرفته دخترک که هنوز انگشت دست راستش بالا بود گفت خانم اجازه زهرا علاقمند و مریم برادران و مریم فرحی و فاطمه حسینی روسری هاشون رو در آوردند این اسامی که دخترک نام برد اسم چند نفر از دوستانش بود که همیشه از اول که به مدرسه می آمدند تا زنگ آخر نه خودشون روسری هاشون رو در می آوردند و نه اجازه می‌دادند دیگران روسری از سرشان بکشند معلم با همان تبسم دلنشین گفت خب بگو ببینم تغییری دیگر نمی بینی این حرف معلم در لابلای خنده های یواشکی دوستانش حواس دخترک را مجددا به سمت بچه ها کشاند بعد در حالی که شانه هایش را بالا می انداخت گفت نه، خانم معلم گفت: مطمئنی دخترک نیم نگاهی دیگر به کلاس انداخت و گفت : اجازه خانم ؛ بعله. حالا دیگه خنده های یواشکی بچه های کلاس به قهقهه تبدیل شده بود .خانم معلم از جایش بلند شد به سمت دخترک که روی سکوی جلوی تخته سیاه ایستاده بود آمد و ودرحالی که صورتش را به سمت دخترک خم می‌کرد لپهای قرمز دخترک را آروم کشید و گفت نگاه کن ، ببین نه فقط اون چهار نفر که اسم بردی؛ بلکه تمام بچه های کلاس حتی خود من؛روسریهامون رو در آوردیم .اینجا بود که دخترک در حالی که لپهایش قرمز تر شده بود و شرم معصومانه ای روی چهره اش خودنمایی می‌کرد با خجالت درحالیکه سرش پایین بود گفت خانم اجازه ، از بس که اون چهار نفر رو همیشه با روسری دیده بودم.... وبعد حرفش را قطع کرد و باهمان نگاه کودکانه اش با خنده بچه ها خندید....