قسمت پنجم روزهای کودکی دخترک همراه با تغییرات بارز و روشنی بود که تصویر اون تغییرات در تابلوی روح دخترک مثل دمیده شدن روح در کالبدی بی جان بود و اثرش جوونه زدن شکوفه های ایمان و به بار نشستن نهال جوان اعتقادات ناب دخترک بود ....اما شاید اولین باغبان این نهال نوی دخترک نو نهال ناظم مهربون و با ایمانی بود که بعد از گذشتن چندین دهه از آن روزها،هنوز آن چهره با تمام جزئیات ظاهری وباطنی اش، در حافظه بلند مدت دخترک کامل و واضح برجای مانده است ...خانم ذوالقدر ناظم جوان با آن قد بلند و شانه های پهن،صورت گندمگون ،ابروان پهن و پر پشت، چشمان گشاد و لب های برجسته که در زیر پوشش چادر مشکی و مقنعه ی چانه دار و دستکش سیاه رنگش ، ابهت و وقار خاصی به او می بخشید. از وقتی که او به مدرسه ی نمونه آمده بود، همه چیز تب وتاب و حال وهوای محیط خارج از مدرسه را گرفته بود؛ صبح ها قبل از خوردن زنگ کلاس در مراسم صبحگاه ،خانم ذوالقدر با تبسم همیشگی اش روی تراس کوتاه مدرسه که در مقابل کلاس بزرگ رهبری درب حیاط مدرسه قرار داشت میرفت ...وقتی خانم ناظم دوتا پله منتهی به تراس را طی می‌کرد قلب دخترک از شوق واشتیاق وشعف شنیدن صحبت‌های خانم ناظم به شدت می تپید...خانم ذوالقدر با یک بسم الله الرحمن الرحیم محکم شروع به صحبت می‌کرد.بچه ها که قبل تر؛ با بی نظمی منحصر به فرد، زیکزاکی و با چهره های خواب آلود صبحگاهی و خمیازه های کش دار سر صف حاضر می‌شدند؛ از وقتی که خانم ذوالقدر به آن مدرسه منتقل شده بود با اشتیاق غیر قابل توصیف ،پاهای جفت کرده در کنار هم ، به طوری هر کدام فضایی به اندازه جایگاه ایستادن یک دانش آموز را اشغال می‌کرد به دهان خانم ذوالقدر چشم می دوختند.