قسمت هفتم دخترک دیگر تقریباجرات کرده بود روز به روز خودش را به ناظم دوست داشتنی اش نزدیک ونزدیک تر می‌کرد تا حتی لحظه ای از التهاب آن آتش زندگی بخش که در وجودش شعله ور تر میشد ، کم نشود ....تا جایی که تنها انگیزه آمدن دخترک به مدرسه خانم ذوالقدر شده بود...در آن موقع که دخترک وارد سالهای ابتدایی شروع بلوغ شرعی اش شده بود ، کم کم دلش مملو از ایمانی میشد که آن مربی و آن معلم زندگی در وجودش تزریق کرده بود طوری که از حال وهوای دلش تا قبل از آن دوره را به یاد نمی آورد...گویی که همزمان با سیراب شدن با آن جرعه های ناب، متولد شده بود و از اینجا بود که مسیر پر فراز و نشیب زندگیش همراه با تلخی وشیرینهای کودکانه ی زندگی دیروز دخترک، از این به بعد نظم خاص و غير قابل توصیفی گرفته بود و به این شکل بود که شخصیت دخترک شکل می‌گرفت حالا دیگر دخترک جزو لا ینفک دفتر مدرسه و خانم ناظم شده بود و به هر بهانه‌ای همان جا بود که خانم ناظم بود ..به چهره مهربانش خیره میشد و با بازگو کردن سوالات ردیف شده در ذهنش ، چون مریدی محکم ، در کنار مرادش پروانه وار میچرخید و البته این مهم را نه تنها خانم ذوالقدر بلکه حتی خانم دیانت مدیر مدرسه به خوبی درک می‌کردند و البته صد شکر که هردوی آنان لحظه ای از تشویق دخترک در مسیر سبزی که قرار گرفته بود فرو گذار نمی‌کردند....این تجربه شیرین که مقارن با ۹ سالگی دخترک شده بود سنگ بنای اعتقادات ناب وخالص او شد به گونه ایی که سالیان بعد در بزنگارهای زندگیش او را از خطر لغزش محفوظ نگه می‌داشت....