قسمت نهم دخترک که تازه به سن تکلیف رسیده بود و از خانم ذوالقدر وظایف یک دختر مکلف ۹ ساله و عدم تفاوت آن وظایف نسبت به یک خانم بالغ وحتی مسن را شنیده بود در اولین تصمیم مهم زندگی اش که دعوای بین عشق الهی و عقل کودکانه ی یک دختر۹ساله مکف بود، توانست پشت عقل و منطقی که می‌توانست انگیزه دیدن پدر دوستش باشد به زمین زد و طبق قولی که به خودش داد تا آخر صحبتهای طولانی دکتر قائمی نگاهش را از موکت سبز رنگ کف نمازخانه برنداشت وحتی یک نگاه کوتاه هم به دکتر قائمی نکرد، این درحالی بود که وقتی بچه ها از نماز خانه به طرف کلاسها می‌رفتند از لابلای صحبت‌های آنان میشنید که : حالا معلوم شد چرا بهاره و بنفشه اینقدر درس خوان و با اعتماد به نفس هستند ....یا اینکه:عجب بابای خوش تیپ وعاقلی دارند.... یا میشنید:خوش به حال بنفشه وبهاره که همچین بابایی دارند ....یا:چقدر هم باباشون جوون بود،لابد همانطور که دکتر و درس خوانده هست خیلی هم با حوصله است...در آن زمان اما دخترک لحظه ایی حسرت نخورد که کاش من هم بابای بهاره وبنفشه را می‌دیدم و این در حالی بود که بهاره که هم کلاس دخترک بود با خواندن جهشی سال بعد یعنی کلاس چهارم ، یک سال از دخترک جلوتر افتاد و بنفشه هم که مثل خواهرش جهشی خواند تازه هم کلاس دخترک قصه ما شد.اما با وجودی که همیشه آرزو داشت مثل بهاره وخواهرش برترین مدرسه باشد و بچه ها ی دیگر عامل برترین شدن بهاره وبنفشه را پدر ومادر آنان میدانستند و خوشحال بودند که پدر نخبگان مدرسه را دیده بودند،اما در تصمیم دخترک چه قبل از آمدن دکتر قائمی وچه بعد از رفتن او ازمدرسه تردیدی حاصل نکرد که هیچ بلکه مرتبا جملات خانم ذوالقدر را در سرش مرور می‌کرد که اگر کسی بتواند به نامحرم نگاه کند و نکند ثوابش....و این در حالی بود که به خودش میگفت یعنی طاهره و ربابه هم به ثواب من رسیدند یا من جلوتر از آنها هستم....