قسمت پانزدهم یکی از خاطرات به یاد ماندنی اون روزها که هنوز خطورش شیرینه، صندوق یا بهتر بگم قلک کمک به جبهه هابود، مژگان افصحی که شاگرد شر و شور کلاس بود و دخترک خیلی دوس داشت اونو به راه بیاره و نمیشد، حتی بعضی وقتا که بی تربیتیِ نوع نشستنش سر کلاس رو می‌دید، با سادگی خاص خود،سر کلاس، یواشکی از پشت سر مژگان، با فرو کردن انگشتش به پشت کمر مژگان، بهش تذکر میداد: افصحی یه کم مودب بشین جلوی خانم معلم....و افصحی قیافه شو تو هم می کرد و با عصبانیت و لجبازی کار خودشو ادامه می‌داد....دخترک که پیرو ماموریتی که خانم مروج بهش داده بود، حس می‌کرد که حتی مامور شده که مواظب همه حالات ناشایست دوستاش باشه...حتی بعد از رفتارهای سرد وسبک مژگان، زنگهای تفریح می رفت پیش ربابه که تو کلاس سمت چپی کلاس دخترک بود و باز باهمون زیرکی ساده ی کودکانه بدون اینکه اسمی از مژگان افصحی بیاره و بدون اینکه اشاره ای به اتفاق تو کلاس بکنه ازش می پرسید که : مثلا فکر کن کسی تو کلاستون یه جور بی ادبانه رفتار کنه یا بدون نزاکت سر کلاس بشینه...تو چیکار میکنی؟ ربابه هم شونه هاشو بالا می انداخت و می گفت : هیچی چیکار کنم هرکسی خودش مسئول کاراشه...و اون وقت دخترک که حتی دوس داشت جزعی ترین کارهاش به تقلید از دوست عزیزش ربابه باشه، خیالش راحت میشد....اما آخرای سال دوم راهنمایی، و حتی اوایل سال سوم راهنمایی، با تلاش دخترک و کمک های خانم مروج، مژگان افصحی به قدری تغییر کرده بود،که مسئول قلک کمک به جبهه شده بود ....تا جایی که هر روز و بعد از هر زنگ تفریح و قبل از اومدن معلم به کلاس صدای آشنای تلق تلقِ قلک شنیده میشد، وقتی مژگان ،قلک رو از دفتر پرورشی می گرفت وتوی سالن دوان دوان خودشو به کلاس می رسوند و داد میزد کمک به جبهه ،...کمک به جبهه،....جالب این بود که این‌ جمع آوری کمک به جبهه تقریبا هر روز اونم دوسه بار از طرف مژگان تکرار می شد ، انگار که اونی که زنگ قبل پولی نداشت تو قلک بندازه یا نمی‌خواست بندازه، الان دیگه از رو بره ویه جوری حتی با قرض کردن از دوستاش،یه سکه تو قلک کمک به جبهه ی مژگان می انداخت....