قسمت هفدهم سال تحصیلی جدید باهمه پیش زمینه های قبلی که داشت، متفاوت تر شروع شد، جنگ جدی تر شده بود، لامپهای رنگ وارنگ حجله های شهدایی که شبهای کوچه ها را تبدیل به ستاره های زمینی کرده بود، نشون از آمار شهدای پرپر شده جنگ میداد،خصوصا موشک باران شهری سن و جنسیت عکس های شهدای حجله ها رو تغییر داده بود، شهادت معلم مهربان دینی خانم دخانچی همراه با خانواده اش تو بمباران شهر، دل نازک دخترک را به شدت زخمی کرده بود ، در کنار اون شهادت پسر عمه نوجوانش و به سر بردن هفته های زیادی از تابستان را در کنار خانواده ی پدری در شهر دیگه، و شروع تازه ی یک دعوای عشق و منطق، در دل دخترک در این ایام، که آن هم حکایت خاص خود را داشت، شخصیت روحی اورا متفاوت تر کرده بود، تا جایی که شروع سال تحصیلی کمترین چیزی که ذهن پریشون او را مشغول کرده بود ، درس خواندن بود و در عوض فکر و ذکرش دنبال عوالم جدیدش مثل جمع کردن عکس و وصیت نامه شهدا شده بود، این در حالی بود که معلمین آشنای دخترک، از او انتظار همان دختر کوشا و درسخوان سال پیش را داشتند، دخترک خوب به یاد دارد که وقتی اون سال هم باز نتوانست همکلاس طاهره و ربابه بشود دیگر هیچ انگیزه ای برای درس خواندن هم نداشت حتی رقابت شیرینی با بنفشه نداشت چون دخترک متوجه شده بود که با عوالم و افکار بنفشه هیچ نقطه ی مشترکی ندارد، حالا فقط زهرا بود که به قول خودش سال دوم راهنمایی تمام تلاشش این بود که هم میزی دخترک باشد و موفق نشده بود و امسال با شروع سال تحصیلی به طرز زیرکانه ای بغل دستی دخترک شده بود و با همان شیرین زبانی های خاص دل دخترک را به سمت خودش می کشید، با اینکه دنیای کودکانه دخترک به شدت دستخوش تغییر بود و کشتی نا آرام افکارش دنبال ساحل آرامش میگشت، فاطمه ایمانی دختر بلند قد و نسبتا بوری را در کلاس یافت که می‌توانست رقیب درسی خوبی برای او باشد و افکار اورا آرام کند....