قسمت هیجدهم یک کلاس بزرگ در انتهای سالن طبقه دوم مدرسه با سه ردیف نیمکت چهار نفری، که دو سوم کلاس را پر کرده بود، با یک سکوی نسبتا بلند جلوی تخته سیاه پر از گچ های رنگارنگ، با معلمین باحال و باشور که از معلم زبان انگلیسی گرفته تا معلم ورزش و دینی چاشنی شیرین درسشون به بازگویی مسائل جبهه و جنگ می گذشت، همراه با رقابت تازه با رفیق تازه اش،فاطمه ایمانی که یک دختر باصفا و خاصی بود ودر کنار مهر ومحبت های تمام ناشدنی زهرا، تمام دوران سوم راهنمایی دخترک را ساخته بود، او که در پی توقعات معلمینش و با شوری که از امتحان نهایی در دلش افتاده بود،سعی داشت جدی تر کتاب های درسیش را مرور کند و تورق نماید،به شدت سایه به سایه حرکات و سکنات فاطمه ایمانی مهربان را دنبال میکرد، حتی عادت خاصی فاطمه ایمانی داشت که چون چشمانش خیلی روشن بود،به قول خودش، نور مستقیم یا خیره شدن به چشمان مخاطبش او را اذیت می‌کرد و همیشه وقتی رخ در رخ در مقابل کسی می ایستاد تا با او حرف بزند صورتش را کج می‌کرد تا او را نگاه کند، دخترک هم دقیقا این عادت خاص او را تقلید می‌کرد، که البته بعدها موجبات تمسخر مژگان افصحی گردیده بود ،اما دخترک همیشه دوست داشت کسانی را که دوست دارد اینگونه تقلید کند و این موضوع به او آرامش خاصی میداد، لذا او در صفهای قبل از رفتن به کلاس نگاهش به ربابه و طرز خاص ایستادنش در صف بود که همیشه با پاهای جفت کرده و نگاه مستقیمش به یک نقطه روبرو منتظر تمام شدن صحبت‌های ناظم بین زنگ دو کلاس در صف ایستاده بود ، میشد یا حواسش از طاهره و طرز خاص نگاه زیبایش به اطرافیانش و ادب خاصی که در کلامش بود ،منحرف نمیشد، اکنون با یک رقابت تازه در داخل کلاس، با دوستانی که عاشقانه دوستشان داشت، روزهای پایانی سال سوم راهنمایی را می‌گذراند.....