قسمت نوزدهم امتحانات نهایی با همان انتظار نگرانی و دلشوره که از انتهای سال دوم و از ابتدای سال سوم راهنمایی در دل بچه ها بود، شروع شده بود ، دخترک که سعی کرده بود بین افکار و عوالم جدید فکرش،که لحظه ای او را از یاد شهدا و جنگ وجبهه غافل نمی کرد ، با خوب درس خواندن برای امتحان نهایی و کسب نمره مطلوب،به نوعی جمع بندی کند، در کنار علاقه به درس ادبیات فارسی و تاریخ و جغرافیا که یاد نداشت از آن دروس در هیچ مقطعی نمره ای کمتر از ۲۰ بگیرد، به شدت با درس علوم و ریاضی درگیر بود، روز امتحان ریاضی با وجودی که خوب درس خوانده بود با دیدن سوالات ریاضی به یک باره تمام اعداد و ارقام ریاضی، با آمار و اسامی شهدایی که وصیت نامه هایشان را جمع کرده بود و قطعه های ادبیاتی بریده شده از بین وصیت نامه شهدا، و صحبت‌های شیرین خانم دخانچی در سر کلاس تعلیمات دینی، و نگاه پسر عمه شهیدش از داخل عکس روی طاقچه ، به شدت درهم و قاطی شد ،دخترک وقتی به خودش آمد که زمان زیادی از امتحان گذشته بود و هنوز سوال اول را به شکل کامل جواب نداده بود، بی اختیار دست راستش را به علامت سوال بالا برد و معلم ریاضی را در چشم به هم زنی بالای سرش دید، معلم که هاج و واج برگه امتحانی سفید دخترک را نگاه می‌کرد به او گفت : ۲۰ دقیقه دیگه وقت تموم میشه هنوز سوال اول رو هم کامل جواب ندادی؟!! بعد تا کمر رو برگه دخترک خم شد و بعد از نگاه مرموزانه ای که به سمت چپ و راست کرد شروع کرد به گفتن ،صورت مسئله و فرمول حل جوابها به دخترک، کار داشت خوب پیش می‌رفت که دوباره حریفهای غدر عشق و عقل در ذهن دخترک دست به کار نبرد تازه ای شدند و دخترک که با راهنمایی معلمش ،تمرکزش را تازه به دست آورده بود، با خواهش التماس گونه ای از معلم ریاضی اش خواست که اجازه بدهد بقیه سؤالات را خودش پاسخ دهد ، سپس شروع به جواب دادن مابقی سوالات امتحان شد و بعد از آن که به‌ طور کامل مابقی سؤالات را پاسخ داد، تمام چند مسئله ابتدایی امتحان رباضی را که به نوعی معلمش به او تقلب رسانده بود پاک کرد و سپس برگه نیمه پر شده ی خود را تحویل مسئول سالن امتحانات داد....