شب قبلش اصلا مال خودش نبود اصلا حال خودشو نمیفهمید وقتی استادش باهاش تماس گرفته بود و بهش گفته بود: شما با ما میایی یا نه؟ اونقدر شوکه شده بود که فکر می‌کرد استادش فقط داره یه داستان تعریف میکنه از یه جریانی، داستانی که میتونست به واقعیت نشستنش یه رویای غیر باور باشه، اصلش فکرشم نمی‌کرد که باید جواب رفتن یا نرفتنشو بده...استاد وااااقعا قراره بریم من خواب نمی بینم؟ استادش هم که شاید پشت خط تلفن نمیتونست انقلاب درون او رو تصور کنه جواب داد:آره خب دو نفر جای خالی هست یکیش خودم هستم دومی هم گفتم به شما بگم، اگه دوست داری....اگه میخواهی شما هم بیا....دوست داری؟ دوست داری چیه؟ اصلا فکر نمی‌کرد روزی مخاطب این سوال باشه از خوشحالی نمی‌دونست چی بگه چه جوری جواب بده! چه جوری حرف بزنه! یه بغض شیرین ته گلوش، راه نفسشون بند آورده بود...تنها چیزی که به فکرش رسید این بود که زنگ بزنه به همسرش تا ازش اجازه بگیره مسلم جواب همسرشو میدونست اما انگار میخواست مهلتی برای یه نفس عمیق پیش بیاد براش یا شایدم اونو تو این تصمیم شریک کنه...صبح ساعت یک ربع به پنج با استاد قرار دارم،استاد قراره بیاد دنبالم باهم بریم اما چهار صبح باید بیدار بشم تا آماده بشم...اما چهار صبح دیر نیس ؟ خوبه یه کم زودتر بیدار بشم...نکنه خواب بمونم ...نکنه دیر بشه..چی با خودم ببرم؟ چیکار کنم؟ هوا سرده چه لباسی بپوشم هم سبک باشه هم گرم..بچه ها رو چیکار کنم بیش از یه نصف روز نیستم،کار بچه ها لَنگ نَمونه،مغزش هنگ کرده بود... ناهاربچه ها چی میشه؟ قراره پسر و عروس و نوه کوچولوش بیان ناهار خونشون، از چند روز پیش دعوتشون کرده بود قراره شب با همشون بره خونه مامانش...اصلا قراره همه چی به هم بریزه...خوب بریزه مگه میشه نریزه اصلا چی میشه به هم بریزه؟ولی ارزششو داره هزار مرتبه ارزششو داره شایدم بیشتر...اما بازم مث آدمای هاج و واج فقط فکر می‌کرد فکری که تهش می‌رسید به انتهای اون مسیر به ته اون مقصدی که قرار بود توش قراربگیره! فقط چطور ممکنه؟ چطور همچین قرعه ای به نامش افتاده؟ مگه میشه؟ مگه امکان داره؟تو جواب نهایی به استاد ،بهش گفت استاد ! یه بار دیگه بهم بگید راسته ؟ چه جوری میتونم باور کنم؟ اصلا الان چیکار کنم؟ استاد خندید و گفت : هیچی فقط الان راحت بخواب و به هیچ چیز دیگه فکر نکن...اما خواب؟ چه جوری بخوابه؟ از هرچیزی غریبه تر فقط خواب بود براش! مگه میشد خوابید؟ تا ساعت ۱۱ به بهانه ی جمع و جور کردن سفره ی شام بعدش به بهانه کارای باقی مونده ی آخر شب، بعدش...بعدش دیگه بهانه ای نداشت برای بی‌خوابی، تو رختخواب از این پهلو به اون پهلو، خدا یعنی واقعیت داره؟ خدا بخوابم؟ خوبه نخوابم...یادش نمیاد کی و چه جوری چشماش روی هم رفت ولی اینو خوب میدونه که قبل از آلارم موبایلش بیدار شد ...انگار تازه خوابش برده بود چون وقتی بیدار شد یه لحظه یادش رفته بود برای چی بیدار شده؟ شاید به ثانیه نکشید که یادش اومد آهان باید برم....فوری آماده شد، خیلی زودتر از قرارش با استاد..بازم گیج بود همسرش بیدار شد متوجه گیج و منگیش شده بود ...میخواهی چایی چیزی بخوری بری؟ نه بابا چایی چیه؟ اونقدر هنگ کردم که فک می کنم راه حنجره ام بسته شده ...روی مبل نشسته بود و منتظر زنگ استاد...از استاد خبری نبود یه پیام داد خبری نشد پیام دوم بازم خبری نشد انگار عقربه های ساعت هم خواب آلود بودن به زور حرکت میکردن اونقدر حرکتشون سنگین بود، که متوجه نشد فاصله پیام اول و دوم با تک زنگ بعدش فقط یه دقیقه شده بود...بالاخره استادش تک زنگشو با تک زنگ جواب داد ...