همراه استادش و همسفر دوم، از ماشین پیاده شد، حالا دیگه تنها صدایی که می شنید صدای قلبش بود ارتعاشش همه وجودشو پر کرده بود از گیت اول رد شدند باید کیفاشونو تحویل میدادن، موبایلاشونو هم خاموش میکردن و می‌گذاشتند تو کیفاشون، اونقدر گیج بود که اصلا یادش نبود زودتر پیام بذاره برای خانواده اش که اگه زنگ زدن نگران نشن،با دستپاچگی موبایلشو خاموش کرد....خانم کیف و وسایلتون رو تحویل بدید...تازه متوجه شد این صدا شد به خودش که اومد دید مات و مبهوت جلوی گیت ایستاده ...با وجودی که میدونست امکانش نیست اما از تو خونه یاد خودش سپرده بود یه تیکه نبات برای تبرک کردن تو کیفش بذاره...موقع تحویل دادن کیف به اون نباته فکر می‌کرد به خودش گفت حتی هوای اینجا هم تبرکه لازم نیست تلاشی برای بردن نبات همراه خودت بکنی...گرمای دستش توی سرمای صبحگاهی که هنوز ساعت ۷ نشده بود تنها حس درونی بود که میتونست بفهمدش...تو گیت بعدی دیگه مطمئن بود الان قلبش از جا کنده میشه انگار تو قفسه سینه اش بدون اینکه به جایی وصل باشه فقط آویزون بود دیگه حتی صدای حرف زدن خانمها تو گیت بازرسی هم براش نا مفهوم بود دیگه فقط و فقط صدای ارتعاش قلبش بود که با ضربان رگهای مغزش و نبض بدنش ، یه موسیقی روح نواز درست کرده بود که انگار گوشاش قرار گذاشته بودند فقط اون صدا رو بشنوند....خدایا این همونجاییه که وقتی هر کسی می رفت بهشون حسرت می خورد....بعد از گیت بازرسی یه محوطه ی بازِ مسقف، فضای بزرگی رو پیش روش قرار داده بود.کاش موبایلم بود این لحظات رو ثبت میکردم ...گرچه مگه میشه پشت تصویر چشاش این دقایق جاودانه نشه؟! حالا دیگه سرمای هوا صورتشو لمس می‌کرد این مسیر ،همون مسیر عشق بود همون مسیری که تو کتاب‌ها، تو داستان ها، خونده بود یا شنیده بود مسیری که هیچ وقت باورش نمی شد تو سپیده دم یه صبح سرد زمستونی توش قرار بگیره، قدماش دیگه محکمتر شده بود هر قدمی که جلوتر میرفت ،قلبشو می‌دید که ازش جلوتره...انگار تو یه میدون مسابقه، پاهای ضعیف و دردمندش با قلبش کورس گذاشته بودند و انگار دوس داش برای رو کم کنی از قلبشم که شده بعد از مدتها بدو بدو کنه...کفشا رو باید تحویل بدیم، با این صدای همراهاش تازه حواسش اومد سرجاش که: وای من وضو نگرفتم...یکیشون گفت عب نداره داخل، وضوخونه هست دمپایی هم اونجا هست ،رفتیم داخل اول میریم برای تجدید وضو...