کفشا رو که تحویل دادن ، دیگه واقعا یه جورایی حس می کرد پاش روی زمین نیست، یعنی پاشو از تو کفشش درآورده بودا، اما انگار روی ابرا گذاشته بود، سردی موکت های پشت در، که یه نم نازک برف روش نشسته بود بیشتر شبیه خنکی و لطافت ابرای پربار بهاری بود، خانم دربانی که جلوی در ورودی روی صندلی نشسته بود انگار حالشو خوب درک میکرد شاید این حال و احوال براش خیلی تازگی نداشت شاید مشتی از خروار و کاهی از کوه و قطره ای از اقیانوسی رو می دید که تو ورودی این در بارها تجربه اش کرده بود...با یه لبخند ملیح بهش خوشامد گفت و بفرما زد...استاد اینجا آخرشه دیگه درسته؟ دیگه این آخرین مرحله اس، درسته؟ بله عزیزم بالاخره رسیدیم، خود خودشه...اشک امونشو بریده بود برای اولین بار تو زندگیش اشک شادی رو دوس نداشت ..اگه از اطرافیان خجالت نمی کشید فریاد می‌زد بلند بلند قهقهه می زد ،بالا و پایین می پرید با شادی دستاشو بلند می کرد ، جیغ می کشید و خدا رو شکر می‌کرد...اما فقط اشکای داغ بود روی صورت یخ زده و سردش، اونقدر اشکاش داغ بود که فکر می کرد اگه روی برفای باقی مونده تو باغچه کنار کوچه بریزه حتما اونا رو ذوب می کنه ...وارد حسینیه شد در ودیوار حسینیه اونقدر براش تازگی داشت که انگار نه انگار بارها و بارها تو تلویزیون دیده بود، این حسینیه با زیلوهای آبی رنگ و سکوهای کوتاه وبلند و پرده هایی که تا حالا فکر می‌کرد سرمه ایه و الان سبز سبز بود با اون زیبایی و نظم خاص و خیره کننده ایی که تو چین هاش بود ، در حین سادگی و یکنواختی،حتی نوشته ی بالای پرده" فاطمه کوکب دریُ بین نسا الدنیا" خاطره ی بهشت ندیده ای رو براش زنده می کرد که، همیشه توصیفشو شنیده بود، حتی آدمایی که بعضی ها زرنگی کرده بودن و زودتر اومده بودن و تو ردیفهای اول نشسته بودند، افرادی که هر کدوم مسئولیتی به عهده داشتن، خدام ، فیلمبردا، خبرنگارا و مدعوینی که حتی تو زنده ترین شبکه های تلویزیون اینقدر زنده و جدید ندیده بودنشون و صدای مداحانی که صدها بار شنیده بود و الان اینقدر تازگی داشت ...همه و همه به شدت شبیه بهشتیانی بودند که وصف نشستن و برخاستن و خرامیدنش رو شنیده بود...اونقدر همه چیز قشنگ بود که دلش می خواست دستشو می تونست برسونه به ساعت بزرگ آویزون وسط حسینیه و عقربه هاشو نگه داره، دلش می‌خواست آن به آن و لحظه به لحظه ی این دقایق عرشی رو با ذره ذره ی وجودش لمس کنه..ولی خوب بازم نمیشد چون دیگه بیشتر از این توان نگه داشتن دلشو نداشت دلی که مثل یه ماهی بیرون افتاده از آب، وسط کویر خشک، تلظی میکرد، چطور می تونست بیشتر از این منتظرش بذاره دیگه توانِ تحمل کردن نداشت یه نگاهش به پرده روبرو ویه نگاهش به صندلی ساده ایی که جلوی پرده بود،چه طور میشه آدم راحت نگاه کنه، مگه میشه جای جلوس نور رو دید و بازم نگه خوش به حال اون صندلی، خوش به حال اون میز کنار صندلی ...مگه میشه آدم یه وقتایی به در و دیوار و میز و صندلی حسرت بخوره و از ته دلش بگه کاش من اون صندلی بودم، اون میز ، اون دیوار روبرو، اون پرده اون زیلو ...چه میدونم هرجایی که بتونه یه جورایی در تماس با محبوبش باشه...محو تماشا و غرق خیال پردازی بود دیگه باور کرده بود خودشه و یه حسینیه و یه صندلی و ورودی پرده و...که یه دفعه همزمان با به هم خوردن نظم قسمت ورودی پرده ی روبرو ،نظم صف های جمعیت که تا به حال سعی داشتند روی کاغذهای سفیدی که با فاصله یکسان روی زیلو جسبیده شده بود، بشینند، به هم خورد و با صدای جمعیت "صل علی محمد..." نماد سمعی و بصری شکوه عشق متجلی شد و حضرت خورشید طلوع کرد.....