.
┄┅═══••✾🍃🌸🍃✾••═══┅┄   💭مادر شهید از فرزندش چنین نقل مےڪند: 💞محمدرضا دو تا دوست داشت ڪہ با هم خیلے مهربان و صمیمے بودند ... آن ها را به خانہ مےآورد و مےگفتند و مےخندیدند و مےشنیدند و خیلی با هم اُخت بودند ... 🍇توے حیاط مےرفتند و با هم در زیر سایہ درخت مو مےنشستند و انگور مےخوردند. ‼یڪ روز همانطور ڪہ با هم توے حیاط بودند محمد صدا زد خالہ بیا پایین ... پرسیدم محمدجان! چرا پهلوے دوستانت بہ من خالہ مےگویے؟ گفت: سیس، سیس، صدایت را بلند نڪن! 🍃 گفتم محمدجان! من مدتے است ڪہ از تو مےپرسم و تو پاسخم را نمےدهی؟ من ڪہ نمےگویم دوستانت را نیاور من ڪہ آنها را مےشناسم. 🍁گفت : این دو تا مادر ندارند، یڪے از این ها پدرش معتاد بوده و مادرش سالم است متارڪہ ڪرده اند ... دیگرے هم مادرش به هنگام تولدش سَرِ زا رفتہ است و این ها به من مےگویند: تو همیشہ سر و وضع مرتبے دارے چون یڪ مادر این چنینے دارے براے همین من هم دلم نیامده ڪہ حقیقت را بگویم... 💎گفتہ ام ڪہ تو خالہ من هستے ڪہ آرزوے بچہ دار شدن را داشته اے و مادر من مرا از همدان نزد تو فرستاده تا بزرگم ڪنے. @khybariha 🌹🌹🌹🌹🌹