#قصه_دلبری
قسمت هفتاد و نهم
انگار همه بیتابی و پریشانیام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم. بدنم شل شد. بی حس بی حس . احساس میکردم که یکی آرامشم داد. جسمم توان نداشت ولی روحم سبک شد. ما را بردند فرودگاه. کمکم خودم را جمع کردم. بازیها جدی شده بود، یاد روزهایی افتادم که فیلم آن مادر شهید لبنانی را میگرفت جلویم که تو هم اینطور باش، محکم. حالا وقتش بود به قولم وفا کنم. کلی آدم منتظرمان بودند. شوکه شدند که از کجا باخبر شدهایم. به حساب خودشان میخواستند نرم نرم به ما خبر بدهند.
خانمی دلداریم میداد بعد که دید آرام نشستهام، فکر کرد بهتزدهام. میگفت اگه مات بمونی دق میکنی. گریه کن داد بزن جیغ بکش. با دستش شانههایم را تکان میداد: چیزی بگو.
میگفتند خانواده شهید باید برن. شهید رو فردا صبح زود یا نهایتاً فردا شب میاریم. از کوره در رفتم. یک پا ایستادم که بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم. هرچه عز و جز کردن به خرجم نرفت. زیر بار نمیرفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود برگردم. میگفتم قرار بود با هم برگردیم. میگفتند شهید هنوز تو حلب توی فیریزه. گفتم میمونم تا از فیریز درش بیارن. گفتند پیکر رو باید با هواپیمایی خاصی منتقل کنند، توی هواپیما یخ می زنی. اصلاً زن نباید سوارش بشه. همه کادر پرواز مرد هستند. میگفتم این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم. مرتب آدمها عوض میشدند، یکی یکی می آمدند راضیم کنن، وقتی یکدندگیام را میدیدند، دست خالی برمیگشتند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
@kimiayesaadat1