#قصه_کودکانه
#قصه_متنی
قصه بزبزک زنگوله پا
بزبزک زنگوله پا، یک سبد بافت. آن را از سقف خانه اویزان کرد و به بزغاله هایش گفت:اگر روزی من در خانه نبودم و گرگ آمد، بروید تو این سبد و طناب را بکشید.
آن روز بزبزک زنگوله پا بچه هایش را صدا کرد و گفت: مواظب خودتان باشید، خانه را تمیز کنید، ظرفها را هم بشویید. من خیلی زود برمی گردم و برایتان یک آش خوشمزه می پزم و رفت.
در خاله باز مانده بود. گرگ وارد خانه شد و گفت: *بچه ها سلام من خاله تان هستم.»
زغاله ها پیدند توی سبد. طناب را کشیدند و گفتند: خاله جان سلام مادرمان گفته بود که شما میایید تا خانه را تمیز کنید و برایمان آش خوشمزه بپزید به ما هم گفته این بالا بمانیم تا مزاحم شما نباشیم.»
گرگ ناچار شد که خانه را جارو بزند و گردگیری کند، ظرف ها را بشوید، آش هم بپزد. بعد هم از خستگی روی تخت افتاد و منتظر شد که بزغاله ها پایین بیایند. اما خیلی زود خوابش برد.
بزبزک زنگوله پا از راه رسید. گرگ را دید. جارو را برداشت. با آن گرگ را زد و از خانه بیرون کرد. بزغاله ها از سبد پایین امدند.
بعد هم کنار هم نشستند، آشی را که گرگه پخته بود خوردند و خندیدند. اما بزبزک زنگوله پا، دلش برای گرگه سوخت. یک ظرف آش هم برای او کشید و پشت در گذاشت.
@kodakan_city