🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#قصه_متنی
#نیم_وجبی_ها
موضوع: حجاب🧕
پارچه کوچولو گفت: «نمیشه
آخه ما دوتا با بند به هم دوخته شدیم، ما دستگیرهایم.»
نیموجبی دلش گرفت، دوست نداشت دستگیره باشد.
از آشپزخانه بیرون آمد.
رفت و رفت. به انباری رسید.
انباری پر از خرتوپرت بود.
یکدفعه یک پارچهی کثیف دید. پارچه نیموجب بود.
نیموجبی با تعجب پرسید: «تو چرا اینقدر کثیفی؟»
پارچه خجالت کشید. لپهای دودیاش قرمز شد.
گفت: «آخه من دستمال گردگیریام، باید همهجا را تمیز کنم.»
نیموجبی بازم دلش گرفت
نمیخواست دستمال گردگیری باشد.
رفت و رفت. به اتاق حانیه رسید.
یک عروسک نیموجبی آنجا بود که داشت به او لبخند میزد.
نیموجبی هم به عروسک لبخند زد. با خودش فکر کرد:
«من و عروسک هر دو نیموجب هستیم.
پس میروم چادر عروسک میشوم.
چادر بودن از همهچی بهتره!»💟
نیموجبی چادر عروسک شد و هر دو باهم دوست شدند.
@kodaknojavan 🌿🌷