⭕️ داستانی از کتاب سرما نخوری کوتیکوتی/ فرهاد حسنزاده
#قصه_متنی
🌀بستني خوشمزه🍦🍦🍦
کوتیکوتی رفته بود پارک.
چه پارک شلوغی!
اول سُرسُره بازی کرد، بعد سوار چرخفلک شد.
اما وقتی از چرخفلک پیاده شد آن قدر گیج شده بود که بابا و مامانش را ندید.
که یادش رفت بابا و مامانش کجا نشستند.
برای پیدا کردن آنها راه افتاد.
این طرف رفت، آن طرف رفت.
شش دور، دور حوض وسط پارک چرخید.
شش لیوان اشک ریخت و اشک ریخت و اشك ريخت.
شش بار فکر کرد بابا و مامانش او را دوست ندارند.
«سلام کوچولو، چرا گریه میکنی؟» این نگهبان پارک بود که دست روی سرش میکشید.
کوتیکوتی گفت: «بابا و مامان من گم شدند. شما آنها را پیدا نکردید؟»
شنید: «هاهاها! تو گم شدهای یا آنها؟»
گفت: «آنها گم شدهاند. من که اینجا هستم.»
نگهبان گفت: «هاهاها! حرفت درسته. حالا با من بیا تا پیدايشان کنم. گريه هم نكن.»
کوتیکوتی را به دفتر پاک برد. یک بستنی برایش خرید و گفت: «اسمت چیه عزیزم؟»
کوتیکوتی بستنی را لیس زد و گفت: «چه خوشمزهاست.»
ادامه دارد...
@kodaknojavan 🌿🌷